🐺🍑PART 22🍫

Start from the beginning
                                    

- چطور میتونی ازم بترسی وقتی اینطور ضربان قلبم رو بالا میبری و به وجودم آرامش میدی؟

نفس عمیقی کشید و با لذت عطر بکهیون رو داخل ریه‌هاش برد،چشماش رو باز کرد و اینبار سرش رو پایین تر برد و بینی‌ش رو روی گردن بکهیون کشید و بکهیون تونست بوسه‌ای که فرمانده پارک روی جای گازش گذاشته بود رو احساس کنه.

- مادرم راست میگفت...همیشه وقتی با اخم سرش فریاد میکشیدم بهم میگفت روزی کسی رو پیدا میکنی که کنارش تبدیل به آروم‌ترین موجود دنیا میشی...وقتی کنارشی تمام خشم و احساسات بدت رو فراموش میکنی و فقط با نگاه به چشم‌ها و چهره‌ش میتونی لبخند بزنی...با هر بوسه‌ش تورو به بهشت میبره...اون نمیدونه اما با هر لمسش وجودت رو به آتیش میکشه و ضربان قلبت رو فقط با کلماتش به بازی میگیره...زیاد طول نمیکشه تا تمام چیزی که میخواستی رو توی وجودش پیدا کنی

با اتمام جمله‌ش بوسه‌هاش رو تا چونه و لبای بکهیون بالا آورد و درنهایت بعد از بوسه‌ی کوتاهی که روی لبای بکهیون گذاشت،ادامه داد:

- و من بلاخره پیداش کردم...یه روزی توی بیست و هشت سالگی وارد زندگیم شد...کوچولویی با عطر هلو و عسل همون پسریه که با لبخندش میتونم بخندم،برای ندیدن غم و نگرانیِ توی چشماش هرکاری میکنم و حاضرم همه چیزم رو بدم تا بتونه آرامش و خوشحالی رو کنار من احساس کنه...و پارک بکهیون تو همون کسی هستی که توی مدت کوتاهی تبدیل به باارزش ترین داراییم شدی

بدون حرف دیگه‌ای لباش رو به لبای شیرین بکهیون رسوند،کمرش رو رها کرد و اینبار دستاش روی دوطرف صورت ظریف امگای هلویی نشستن و بکهیون زمانی به خودش اومد که داشت توی بوسه‌شون همکاری میکرد...فرمانده پارک با ولع لباش رو میبوسید و زبونش رو لمس میکرد...بکهیون با اینکه بغض کرده بود اما نمیخواست اشک بریزه و طعم شیرین بوسه‌شون رو خراب کنه...همه چیز مثل یک رویا بنظر میرسید و بکهیون آرزو میکرد هیچوقت این رویای شیرین پائیزی به پایان نرسه.
پائیز فصل زیبایی بنظر میرسید،رنگای خاص خودش رو داشت و هوای ابری و بارونیش باعث لبخند آدما میشد اما بکهیون ازش متنفر بود چون باعث میشد بیشتر از همیشه احساس تنهایی داشته باشه،وقتی زیر بارون راه میرفت و سوز سرمای اواخر پائیز بدنش رو به لرزه می‌انداخت بکهیون به راحتی بغض میکرد چون هیچ دستی وجود نداشت تا دستش رو بگیره و سعی کنه تا با "ها" کردن دستش رو گرم کنه،هیچکسی وجود نداشت تا کتش رو بهش بده و کلمات خاصی وجود نداشتن تا قلبش رو گرم کنن و بکهیون از تمام این تنهایی‌ها متنفر بود اما حالا که اینجا و توی این نقطه قرار داشت عاشق پائیز شده بود،فصلی که مردش رو بهش هدیه داده و بالاخره زیبایی‌هاش رو نشونش داده بود!
بعد از گذشت چند لحظه‌ی کوتاه چانیول ازش فاصله گرفت،همونطور که نفس نفس میزد دستش رو گرفت و سمت تخت بردش،روی تخت نشست و سعی کرد بندهای پوتین نظامیش رو باز کنه اما بخاطر هیجان و استرسی که داشت حتی نمیتونست درست انجامش بده و وقتی بالاخره بعد از تلاش‌های طولانی بازشون کرد و سرش رو بالا گرفت،نگاه شیطنت آمیز چانیول باعث شد با خجالت سرش رو پایین بندازه...فرمانده‌ش خوب بلد بود چطور معذبش کنه و از دیدن چهره‌ی خجالت زده‌ش لذت ببره!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now