همین طور که خودشو کاملا با پتو پوشونده بود و حتی سر نداشت,جلوی یکی از در ها ایستاد و بازش کرد
"اگر دنبال دستشویی می گردی تدی ,در دوم سمت راسته!"
هری خودکار گفت و بعد دید که به همون سمت رفت و واردش شد
"کی با پتو می ره دستشویی؟"
هری زمزنه کرد و زین به خاطر خنگیش ناله کرد
"اون لخت بود!"
هری چشماش برق زد و دستاشو لبه مبل گذاشت تا روی زین خم شه
"سکس؟ سکس؟!سکس! اره؟ بیشعورِ خاک بر سر-"
"هری! نه! مگه هرکی با یکی دیگه لخت می خوابه یعنی سکس داشتن؟"
هری به بالا تنه لخت زین نگاه کرد و بعد سر تکون داد
"دوتا پسر گی اره!"
زین بلند شد تا بگیره بهم بپیچش که هری زودتر دوید توی اتاقش و داد زد
"صبح بخیر بی اعصااااااب!"
امروز روزی بود که زین می تونست توی تقویمش به نام روزِ خوابالودگیِ زیباترین موجود زمینی ثبتش کنه!
لیام به معنای واقعی کلمه خواب بود...
کنارش روی صندلی کافی نشسته بود و وقتی منتظر کافش بود یه دستشو واسه خودش بالشت کرده بود و کلاه بینی که از دیشب باخودش داشت رو تا بالای چشماش پایین کشیده بود و خوابیده بود
تنها دماغ کوچولو و خوشفرمش دیده می شد و چشماش که شبیه یه خط صاف شده بودن...
زین خب عادت به دیرخوابیدن و بد بیدار شدن توسط هری داشت
ولی لیام؟
نه اون تدی بر بغلی باید هر روز 12 ساعتشو می خوابید
هری رو به روشون نشست و قهوه هاشون رو جلوشون گذاشت
"هورا امروز-"
زین بلافاصله دستشو روی دهن هری گذاشت و بهش اخم کرد
"انقدر,داد ,نزن!"
هری به لیام نگاه کرد و سر تکون داد
"خوابش میاد؟ بغلش کن بخوابه!"
به حالت زمزمه ای بلند گفت و قهوشو فوت کرد
"...می دونی که چی می گن"
دستشو کنار دهنش گذاشت تا مثلا لیام نشنوه
"ساپورت یور هازبند"
و بعد چشمک زد
زین تنها پوکر نگاهش کرد و نفس عمیق کشید
"چی شد که من با یه غورباقه خنگ دوست شدم..."
"چی شد که من با یه زیتن سیاهِ پنجول کش دوست شدم.....و با یه گربه چشم ابی می خوابم...؟ نمی دونم,ولی انگار علاقه زیادی به خانواده گربه سانان دارم..."
زین دستشو به پیشونیش کوبید و نمی دونست چی بگه
تا زمانی که چشمای هری که برق می زدن رو دنبال کرد و به لیام رسید
لیام به خاطر بوی قهوه روبه روش دماغشو چین داد و یه چشمشو باز کرد
قهوه رو که دید دوتا دستاشو دورش پیچید و لپشو کرد توی لیوان و دوباره چشماشو بست....
هری حالت بغض کردن در اورد
"نمی دونستن کارتونام می تونن بیان تو واقعیت,این لعنتی یه کارتون واقعیه!"
زین اما بی توجه با لبخند گونشو با انگشتش نوازش می کرد و حس می کرد یه موجود شکستنی کنارش داره که اگر بهش فشار بیاره می شکنه...
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
صبحتون بخیر قشنگای من🌱💚
_A💙
YOU ARE READING
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam
