PART|11

6.5K 1K 88
                                    

از دیدگاه جونگکوک

با برخورد اشعه خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم و متوجه شدم دستایی دور کمرم حلقه شدند سرمو که برگردونم دیدم تهیونگ داره با لبخند نگام میکنه:

″صبح بخیر″

اون گفت و من همونجور بهش زل زده بودم که با غر غر گفت:

″آیگو مثه اینکه امروز قرار نیست کسی بهم صبح بخیر بگه″

«صـ...صبح بخیر»

″آیگوووو مشکل چیه؟″

«معذرت میخوام که بیدار نشدم چون اولین باره یه نفر منو بیدار میکنه از اونجایی که تنهایی زندگی میکنم»

«صبحانه چی میخوای؟»

″هر چیزی باشه...صبر کن ببینم تو بلدی آشپزی کنی؟»

«آره نمیدونی من بهترین آشپزم»

و سرمو تکون دادم تا موهام از جلوی چشمم برن کنار
تهیونگ خندید و گفت:

″واقعا؟من اینطور فکر نمیکنم″

«خواهیم دید...تو عاشق مهارت من تو آشپزی میشی»

بعد از گفتن این حرف بلند شدم و رفتم بیرون تا برم آشپزخونه و غذا درست کنم

ازدید سوم شخص

وقتی جونگکوک از اتاق خارج شد تهیونگ زیر لب گفت:

″من قبلا عاشق جونگکوکی شدم″

جونگکوک همونطور که داشت صبحونه رو آماده میکرد احساس کرد کسی لبه پیراهنش رو گرفته پایینو نگاه کرد و متوجه شد تگوگه

«صبح بخیر عزیزم»

جونگکوک گفت و تگوگو بغل کرد

_صبح بخیر اوما

«خوب خوابیدی؟»

جونگکوک پرسید و پیشونی تگوگو بوسید

_آره اوما

جونگکوک لبخندی زد و گفت:

«اوکی برو و آپاتو صدا کن بهش بگو صبحانه آمادس»

تگوگ سرشو تکو تکون داد و به طبقه بالا رفت و با تهیونگ برگشتن

«صبحانه آمادس بیاید غذا بخورید»

″اوکی من اینجا قراره قاضی باشم″

«آییش فقط بخور»

تهیونگ بعد از این که تیکه از غذارو خورد شوکه شد و گفت:

″واو این خیلی خوشمزه بود″

جونگکوک چشمکی زد

«میدونم»

اونا داشتن با آرامش غذاشونو میخوردن که صدای در اومد

«باز میکنم»

جونگکوک بلند شد و در رو باز کرد

«اوه جیمین»

جیمین وقتی دید جونگکوک اونجاس کلی تعجب کرد و با گیجی پرسید:

_جونگکوک اینجا چیکار میکنی؟

«دیروز که رفتیم پارک یادم رفت ماشینمو اونجا پارک کردم»

_پس شما بچه ها دیروزو باهم بودیید؟

«آره ..بیا تو تهیونگ و تگوگ تو آشپزخونن»

جونگکوک گفت و جیمین بعد از داخل شدن در رو بست
تهیونگ بعد از دیدن جیمین گفت:

″اوه جیمین هیونگ چه چیزی تورو به اینجا کشونده؟»

_من اومدم این سند رو بهت بدم نمیدونستم شما دو تا زود باهم ارتباط برقرار کردین

جیمین تیکه اخر جملشو با طعنه گفت تهیونگ خندید و گفت:

″بس کن هیونگ″

«تا شما بچه ها حرف میزنین من میرم ظرفا رو بشورم بعدش به رانندم زنگ میزنم»

″اوه جونگکوک من میرسونمت″

«نیازی نیست ته»

جونگکوک لبخندی زد و رفت تا ظرفا رو بشوره

________

سلام عزیزای دلم امیدوارم حالتون خوب باشه😍😍😍❤️❤️❤️❤️

ووت و کامنت یادتون نره مهربونا😍😍😍❤️❤️❤️💋💋💋

SINGLE FATHER ||VKOOKWhere stories live. Discover now