PART|10

6.8K 1K 73
                                    

جونگکوک دست از گریه برداست و چشماش تا آخر باز شد  و شوکه گفت:

«داری چیکار میکنی تهیونگ؟»

″آمم معذرت میخوام من نمیدونستم چیکار کنم تا یه بانی رو آروم کنم منظوری نداشتم من واقعا معذرت میخوام جونگکوک″

جونگکوک به جای جواب دادن تهیونگ رو محکم بغل کرد و تهیونگ هم متقابلا بغلش کرد

تهیونگ نگران پرسید:

″مشکلی نیست اما چرا گریه میکردی؟داشتی کابوس میدیدی؟″

جونگکوک در حالی که سخت گریه میکرد گفت:

«پدر مادرم به خاطر من مردن همش تقصیر من بود از خودم متنفرم همیشه فکر میکردم رویاهام فقط یه رویان اما اونا چیزی جز یه واقعیت تلخ نیستن»

″ششش...مامان بابات جایی نرفتن اونا جایی دور تر از آسمون نیستن فقط از بدن زمینی خودشون خارج شدند و روحشون همیشه اینجاس اما ما نمیتونیم ببینیمشون مطمئنم مادر پدرت ناراحت میشن اگه ببینن داری اینطور گریه میکنی اونا الان جاشون خوبه″

ته در حالی که سعی میکرد جونگکوک رو آروم کنه گفت و دستشو روی کمر کوک میشد
اون ناراحت شده بود و دلیلش گریه های جونگکوک بود
جونگکوک از تهیونگ جدا شد

«واقعا ته؟»

تهیونگ لبخندی زد و جوابشو داد:

″آره″

جونگکوک اشکهاشو پاک کرد و یاد خاطرات گذشتش با مادر پدرش افتاد

″حالا بگیر بخواب وگرنه فردا سردرد میگیری″

جونگکوک سرشو تکون داد و بلند شد که بره اما تهیونگ با گرفتن مچش نگهش داشت

″همینجا بخواب ممکنه دوباره کابوس ببینی و گریه کنی″

جونگکوک بعد از یک دقیقه فکر کردن سرشو تکون داد و سمت چپ تخت تهیونگ با فاصله دراز کشید:

«ممنون ته و شب بخیر»

″قابلی نداشت....بخیر″

جونگکوک بعد از تهیونگ سعی کرد که بخوابه

________
ووت وکامنت یادتون نره عزیزای من😍😍😍❤️❤️

SINGLE FATHER ||VKOOKWhere stories live. Discover now