PART|9

6.9K 1.1K 175
                                    

تهیونگ با لبخند گفت:

″خیلی ممنونم جونگکوک اون خیلی خوشحال بود″

جونگکوک هم جوابشو با لبخندی معصومانه داد:

«خواهش میکنم اون لیاقت داشتن یه خانواده کامل رو داره»

«من باید برم در حال حاضر خیلی دیر شده»

جونگکوک به طبقه پایین رفت و در رو باز کرد
اما ناگهان از حرکت ایستاد و  همین طور که نفس نفس میزد به طرف تهیونگ برگشت

«تهیونگ ماشینم داخل پارکه آییشش حالا چجور برگردم خونه»

″ما نمیتونیم بریم پارک چون الان تعطیله و نمیتونم تورو به خونه برسونم چون تهکوک تنهاس و از تنهایی متنفره الانم همه خدمتکارا در حال مرخصی اند معذرت میخوام″

جونگکوک لبشو آویزون کرد:

«آییش من خیلی احمقم حالا چجوری برم خونه؟»

تهیونگ به کیوت بودن اون خندید:

″امشبو اینجا بمون″

«مشکلی نیست اینجا بمونم؟»

تهیونگ سرشو تکون داد:

″بیا اتاق مهمونو نشونت بدم″

جونگوک مثه یه پاپی گم شده دنبال تهیونگ راه افتاد

″اگه به چیزی نیاز داشتی فقط کافیه صدام کنی من همین اتاق بغلیم″

جونگکوک سرشو تکون داد

«شب بخیر»

″شب بخیر خوابای خوب ببینی″

تهیونگ به اتاقش رفت و جونگکوکم  داخل رخت خوابش رفت

«آپا به پرنده ها نگاه کن خیلی کیوت و قشنگن»

آقای جئون گفت:

_آره اونا شیرینن مثل تو

خانم جئون گفت:

+مطمئمنم  عاشق اونجا میشی

«داریم کجا میریم؟»

_این یه رازه

«آپااا آپااااا جلوتو نگاه کن»

جونگکوک داد بلندی کشید وقتی دید کامیون به سرعت به سمت اونا میاد
خانم جئون گفت:
+ جونگکوک تـ.......آاااااااااا

از دید تهیونگ

با احساس تشنگی از خواب بلند شدم همین طور که بلند میشدم برم  آشپزخونه صدای گریه از اتاق مهمان شنیدم برای همین وارد اتاق شدم و دیدم جونگکوک سخت در حال گریه کردن و عرق کردنه

″جونگکوک خوبی؟چرا گریه میکنی؟″

کمی تکونش دادم حدس  زدم داره کابوس میبینه پتو رو برداشتم و دور بدنش پیچوندم و براید استایل بغلش کردم و به سمت اتاق خودم بردمش در حالیکه کمرشو نوازش میکردم بغلش کردم

″همه چی خوبه ...گریه نکن″

همونطور که سعی میکردم آرومش کنم حس میکردم بدنش داره میلرزه من نمیدونم دیگه  چیکار کنم با این بانی بوی

″بیا فقط انجامش بدیم″

آهی کشیدم و لبامو روی لباش گذاشتم و شروع به بوسیدنش کردم

_______

بوسش کردد🥺😂😂😂❤️❤️ووت و کامنت یادتون نره😍

SINGLE FATHER ||VKOOKWhere stories live. Discover now