PART|4

8.2K 1.4K 99
                                    

از دید تگوگ

همونطور که اپا داشت حموم میکرد من تو پذیرایی داشتم با عروسکام بازی میکرد صدای زنگ در رو شنیدم بدو بدو رفتم درو باز کرد و با دیدن شخصی که پشت در بود تعجب کردم و با خوشحالی گفتم:

_اوپااااا

«سلام عزیزممم بابات کجاس ؟ما یه کارایی داریم که باید باهم انجام بدیم»

سرمو تکون دادم و آپا رو صدا زدم

_آپااااا آپااااااا

با هیجان  و خوشحالی بهش گفتم:

_آپا اون آقاهه تو پارک شریک توعه؟

«آره عزیزم حالا برو تو اتاقت ما باید کار کنیم»

سرمو تکون دادم و به طبقه بالا رفتم

از دید جونگکوک

«بیا کارمونو شروع کنیم»

تهیونگ بعد از اینکه روی صندلی نشست سرشو تکون داد و لپ تابشو روشن کرد منم لپ تابمو روشن کردم و شروع کردیم به انجام دادن کارا

۲ساعت بعد

«بالاخره»

کف دستامو گذاشتم رو چشام و شروع کردم به مالیدنشون

″ما هنوزم باید همو ببینیم بقیه کارا بمونه برا فردا″

«اوکی من دیگه باید برم»

و شروع کردیم به جمع کردن وسایل اما با صدای شنیدن جیغ دخترش متوقف شدیم

_آپاااا

″تگوگه″

تهیونگ به من نگاه کرد و سریع به طرف اتاق تگوگ دویید و منم دنبالش رفتم تهیونگ در اتاقو باز کرد:

″عزیزم چه اتفاقی افتاده؟″

_آپا از د_دماغم..خون میاد..

تهیونگ وحشت زده گفت:

″وای باید چیکار کنیم؟الان باید بریم بیمارستان″

«صبر کن من میدونم باید چیکار کنم نیاز به بیمارستان نیست ولی یکم وقت میبره»

بعد از اینکه جعبه های کمک اولیه رو تهیونگ بهم داد شروع کردن به درمان تگوگ

چه اسم قشنگی...

ده دقیقه طول کشید تا کارم تموم شه

_آررره دیگه ازش خون نمیاد ممنونم

تگوگ با خوشحالی گفت و یه لبخند قشنگ زد منم در جوابش لبخندی زدم:

«قابلتو نداشت»

″ممنون از کمکت من واقعا ازت ممنونم جونگکوکی″

سرمو تکون دادم ولبخندی به تهیونگ زدم

«قابلی نداشت ولی مامان تگوگ کجاست؟»

تگوگ سرشو پایین انداخت و گفت:

_ندارم

«اوه من واقعا متاسفم»

من واقعا احساس ناراحتی برای اون میکردم

_______

بوس بهتون مرسی که میخونید🥺❤️

SINGLE FATHER ||VKOOKWhere stories live. Discover now