/این که حرف.نمی زنی.دلیلش اتفاقیه.که برای.خواهرت افتاده؟\

لیام چند دقیقه نگاهش کرد و بعد سر تکون داد

زین انگشتاشو به لبش کشید

/ پس تو.لال. نیستی؟\

لیام سرشو به چپ و راست تکون داد

زین پلکاشو بهم فشرد

/پس.چرا به هری گفته بودی. لالی؟\

/چون.تو قرار نیست.چیزی ازم.بشنوی!\

زین با گیجی پلک زد و بعد دستشو توی موهاش کشید

/ولی من.می خوام صداتو.بشنوم عزیزم!\

لیام دستاشو روی میز گذاشت و کمی سمتش خم شد

/ من دوست دارم.وقتی بهم می گی.عزیزم\

زین لبخند نرمی زد و سرشو کمی کج کرد

/جدا؟\

سرشو تکون داد

زین لبخند زد و سرشو با تاسف برای خودش تکون داد

چقدر راحت خرش می کرد...

/بعد از دانشگاه.بریم.خونه لری؟\

لیام اخم کرد

/لری؟\

زین سر تکون داد

/هری و لویی.لری.هری بیشتر وقتشو.خونه لویی.می گذرونه.پس اونجا درواقع.خونه اوناست.هری فقط.خونه من می خوابه\

لیام ابرو بالا انداخت و بعد اهسته خندید که باعث شد زین دستشو سمت صورتش بکشه و اهسته نوازشش کنه

لیام با لبخند نگاهش کرد که مات و مبهوتش شده بود

/می ریم.با هم می ریم...\



زین به هری که انگار بغض کرده بود نگاه کرد و خودشو کنترل کرد تا این پسر فرفری رو از پنجره پرت نکنه پایین!

سر تا پاش اردی شده بود و اون لعنتی نمی دونست الان چه غلطی باید بکنه...

"ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید-"

"هیششششش!"

زین با اخم گفت و بعد چرخید و اهسته سمت خروجی اشپزخونه رفت

اهسته توی نیشمن رو سرک کشید تا لیامی رو ببینه که روی زانوهاش نشسته و با چشمای گرد به تلویزیون خیره شده

و همین طور که با پنج تا انگشتش چیپس می خوره بسته چیپش رو وسط پاهاش گذاشته

کلا شده بود یه مشت!

زین لبخند نرمی زد و اهسته از کنارش رد شد تا بره توی حموم

و خوشبختانه لیام ندیدش...

وقتی خودشو تمیز کرد

با حوله دور کمرش که هری واسش اورد از حموم بیرون رفت و سمت اشپزخونه رفت تا لباساشو توی ماشین لباس شویی بندازه

وارد شد و دید که لیام روی اپن نشسته و هری داره سعی می کنه مواد کیک رو توی قالبش بریزه

سمت ماشین لباس شویی رفت و هری رو دید که سمتش می گرده

"نمی خوام اون چیزی که می خوایی بگی-"

"زین ببخشید ببخشیدددددد حواسم نبود از دستم در رفت به خدا-"

"رو بشنوم..."

زین پوکر حرفشو تموم کرد و لباساشو توی لباس شویی انداخت و روشنش کرد

"هرچی لباس خواستی می تونی از توی اتاقم ببپوشی باشه؟ ببخشید؟"

زین پوزخند زد و زمزمه کرد

"لباسای لویی به تایپ من بیشتر میاد..."

چرخید و اما با لیامی روبه رو شد که لپاش قرمز شده بود و با لبایی که گاز گرفته بود با انگشتاش بازی می کرد

تازه یادش اومد به خودش که حوله شل دور کمرش بود و موهاش که هنوزم خیس بودن و قطره هاش روی بدنش سر می خوردن توجه کنه...

نیشخند زد و از کنارش رد شد و سمت اتاق هری حرکت کرد

هری کیکش رو توی فر گذاشت و به لیام که یقه هودیشو از گردنش فاصله می داد و اب گلوش رو پایین می فرستاد نگاه کرد

.

.

.

.

عاوووووو!

شیطنتش گل کرد

کنارش ایستاد و خودشو به کابینت تکیه داد

"تتو های زین خیلی هاتن مگه نه؟"

لیام همین طور که به درد اتاق خیره بود سر تکون داد

"اره,اون سینگله به هر حال..."

لیام با گیجی نگاهش کرد و بعد وقتی خنده های بلندشو شنید اخم کرد و با حرص هولش داد

هری کمی روی پاش جابه جا شد و نگاهش کرد که از کابینت پایین می پره و بر می گرده توی نشیمن

"باشه لیوم بر,عصبانی نشو!"

"هری,اذیتش نکن!"

زین که حدس می زد داستان از چه قراره از توی اتاق گفت و بعد خودش با یه شلوار مردونه و پیراهن مشکی مردونه از اتاق بیرون اومد در حالی که دکمه هاشو می بست

به هری نگاه کرد و یه ابروشو بالا انداخت

"پسرمو تنها بذار!"

هری کله کشید تا لیامی که روی مبل نشسته بود و دستاشو روی صورتش گذاشته بود رو ببینه و اذیتش کرد

"حالا پسرت شده ها؟"

به زین نگاه کرد و چشمک زد

زین همین طور که لباشو زبون می زد بهش چشمک زد و نیم نگاهی به لیام که کوسن رو توی بغلش گرفت و روی مبل گوله شد انداخت

"پسرم بود خبرا به تو نرسیده,تمومش کن و خجالت زدش نکن!"

"باشه ددی!"

هری با خنده گفت و سمت یخچالش رفت و زین به وضوح سرخ شدن لیام رو دید که کوسن رو تا روی دماغش توی بغلش بالا کشید و چشمای گردشو به جایی دوخته بود

اون یه موجود پرستیدنی خجالتی بود!


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

روزتون اناناسی💛

_A💙

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now