◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!

Magsimula sa umpisa
                                    

هری دستی به موهاش کشید و با چشمایی که بسته بود سر تاسف تکون داد

"نه تا وقتی ندیدمش,نه تا وقتی نشنیدمش.....یادته لویی؟"

گفت و حالا جدی نگاهش می کرد

چند لحظه بهش خیره بود تا اینکه گرمای دست کسی باعث شد سمتش بچرخه

وقتی پسری رو با موهای بلوند دید که با ناباوری نگاهش میکنه تنها بهش لبخند محوی زد

"کویین"

"خفه شو !"

داد زد و طوری محکم بغلش کرد که لویی یه قد عقب رفت

سرش رو کمی روی شونه چرخوند و وقتی هری رو اونجا ندید پلکاشو کمی بهم فشرد

کویینتون عقب اومد و نگاهش کرد

"کجا رفتی,میدونی چند وقته غیبت زده؟"

لویی نفش صدا داری کشید و از کنارش رد شد تا به خونه بره

"مگه برات مهمه؟"

کویینتون با اخم پشت سرش راه افتاد و با تعجب به پاهای برهنش و بی اسلحه بودنش این وقت شب نگاه کرد

"معلومه که هست!"

تا وقتی وارد خونه بشن و کویننتون در رو ببنده و آهسته پشت سرش وارد اتاق بشه حرفی زده نشد

نگاهش کرد که سمت میز کنار تخت رفت و سیگارش رو از روی میز عسلی برداشت

"چرا اینجایی کویین؟"

فندک زد و بعد از چند ثانیه دود سیگارش توی هوا پخش شد

کویینتون نفس عمیق کشید و زمزمه کرد

"باید حرف بزنیم!"

لویی پشت پنجره ایستاد

"بگو"

کوینتون دستی به موهای بلوندش کشید و کمی بهش نزدیک تر شد

"می خوام راجب خودمون حرف بزنیم,لویی..."

"نکن..."

"بهم گوش کن,من نمیدوستم چقدر دوست دارم تا زمانی که رفتی,من هر روز بی قرار تر میشدم,لویی.. "

پشتش ایستاد و به نیم رخش خیره شد

"ما یه کار نیمه تموم داریم..."

"اون کار نیمه تموم فقط چند ثانیه و در همون لحظه فرصت جبران داشت,نه الان که نزدیک 10 سال گذشته,ما بچه نیستیم کویینتون!"

○DeMiurGe◎Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon