◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!

923 215 241
                                    

+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×+×
+×+×+×عکس کاور سایمونیه که من تصور کردم+×+×+×+×+×

هری مثل گربه ها خودشو واسه لویی لوس می کرد و یک روز تمام توی تخت خوابیده بود و ازش قول گرفته بود از کنارش جم نخوره!

وارد هشت ماهش شده بود و وقتی لویی کنارش بود نمی ذاشت هیچ دردی بکشه...

غذا دهنش می ذاشت و توی بغلش می نشوندش

با هم از تمام این چند ماه نبودنشون صحبت می کردن و حال هری خوب بود

دیگه احساس تنهایی نمی کرد

همه جا اروم و در عین حال ارامش داشت

الان روز سومی بود که لویی اونجا بود و حالا تنها با یه شلوار راحتی به کنار دیوار بالکن تکیه داده بود

یه بالشت نرم وسط پاش گذاشته بود تا هری روی بالشت و با اون لباس کوتاه و قشنشگش بین پاش بشینه

کمی هوا بخوره

دستشو نوازش وار روی گردن تا شونش می کشید و گاهی روی سرشو می بوسید

"دلت می خواد بریم بیرون؟ فکر می کنی بتونی کمی راه بری؟"

هری که به اسمون بدون ابر نگاه می کرد کمی فکر کرد

"بنظرت امنه؟"

لویی لبخند زد

"چرا نباشه؟"

"حتی اگر مردم شهر به خاطر من بهت آسیب نرسونن پروفسور نمی ذاره!"

لویی کمی سکوت کرد و به روبه روش خیره شد

"پروفسور به طور عجیبی اجازه می ده من اینجا پیشت بمونم,و همین طور اجازه می ده هالزی و لیام و دیابلو واسه محافظت ازم همین جا باشن........نظرت چیه؟"

به نیم رخش خیره شد

هری به دستشون که بهم گره خورده بود نگاه کرد و اخم کمی بین پیشونیش نشست

"هرچی که هست,چیز خوبی نیست,چند روز قبل از شروع مسابقات,بهم گفت که ,باید کاملا تحت نظر اون باشم و هر جا که می ره همراهش باشم,حتی گفت اجازه ندارم تو رو ببینم و,نزدیک بود روم چاقو بکشه!"

حرکت دست لویی روی گردنش ثابت موند و هری چشماشو چرخوند

"از خودم محافظت کردم!"

"تقاصشو پس می ده,مطمئن باش!"

هری سرشو پایین انداخت و ساکت شد

○DeMiurGe◎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt