◎شتِسرَپَویقشِاع!

1.1K 249 501
                                    

+×+×+×+×+×+×ووت یادتون نره عشقا+×+×+×+×+×+×+×+

"به نظر من که اماده ای!"

امبر گفت و کفشای پاشنه بلندشو از پاش دراورد

هری به خودش توی آینه نگاه کرد و دستشو روی کمرش گذاشت

"هستم؟!"

امبر با لبخند چشم چرخوند و پشتش ایستاد

"هستی! می دونی که قراره همه رو مجذوب خودت کنی؟"

هری از توی آیه بهش نگاه کرد که موهای فرفریشو نوازش می کنه و با لبخند حرف میزنه

"می دونم!"

امبر ابرو بالا انداخت

"خب؟ کسی مد نظرت هست؟"

هری چرخید سمتش و با تک سرفه ای سعی کرد عادی باشه

"!چی ؟ کی؟ من؟ نه!"

"کامان بوی,این بدن خوشگل بی هدف سه روز کار کرده؟ دروغ قشنگی بود!"

"سعی دارم توجه کسی رو جلب کنم...!"

امبر با تعجب ابرو بالا انداخت

"این دیگه کیه! همچین پری کنارشه,و پری باید تلاش کنه تا بهش توجه کنه؟ برای تو همه سر و دست می شکونن پسر!"

هری پوزخند زد و سرشو تو آینه بالا گرفت و نگاهشو به خودش داد

"دقیقا! من هرکسی رو که بخوام به دست میارم,ولی اون گرفتنش سخته! راحت پیشم نمیاد,نازمو میکشه ولی توی اوج ولم می کنه,لمسم میکنه ولی خطشو رد نمیکنه,اون کسیه که من سعی دارم توجهشو جلب کنم,همیشه من با بقیه بازی می کنم,این دفعه اون با من بازی می کنه,مرد من,فقط پیش من نرمه,پیش بقیه همون دیویه که همه فکر میکنن!"

امبر کمی نگاهش کرد و بعد لبخند زد و دستشو روی شونش کشید

"موفق میشی پسر!"

و بعد از اخرین نگاه به هری چرخید و از اتاق بیرون رفت

"امیدوارم!"

گفت و بعد از برداشتن وسایلش از اتاق بیرون رفت...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

امشب بازم لویی اومده بود دیدن هری

و حالا هری توی بغلش بود

"دلم واست تنگ شد..."

زمزمه کرد و دید لویی دستشو زیر چونش میذاره تا نگاهش کنه

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now