◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!

995 249 169
                                    

+×+×++×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+++×+

از وقتی به خونه رسیده بودن

نامه قبولیشون به دستشون رسیده بود و همه در حال استراحت بودن...

ساعت 3 و خورده صبح بود و هری توی تخت غلت می زد...

افکاری که به سرش هجوم اورده بودن نمی ذاشتن بخوابه...

توی تخت نشست و به صورتش دست کشید

[باید باهاش حرف بزنم!]

از تخت پایین اومد و به خودش نگاه کرد

از زمانی که توی اتاق لویی و تنها می خوابید با لباس خواب سفید حریرش بود و خیالش جمع بود که تا ظهر کسی سراغش نمی یاد...

سریع جای کمد ایستاد و لباس نازکشو اروم از تنش بیرون کشید

یه شلوار راحتی پاش کرد و پتوش رو از روی تخت چنگ زد

پتوی مشکی لویی رو درواقع...

در اتاق رو اهسته باز کرد

خونه تاریک تاریک بود

در اتاق زین و نایل بسته...

اونا قطعا اون دوساعت خواب رو از دست نمی دادن...

اهسته اهسته سمت کاناپه حرکت کرد

ولی اونجا اثری از لویی ندید

ملافه سفید کنار زده شده بود و معلوم بود لویی بیداره...

در حالی که پتو رو تا زیر گردنش بالا کشیده بود و خودشو ساندویچ کرده بود سمت پنجره رفت
روزنه نوری که از زیر در گاراژ بیرون می یومد نشان از حضور کسی رو می داد

در خونه رو باز کرد و اهسته بست

با نگاهی که اطراف می گردوند سمت در گاراژ رفت و دو بار روی در زد

"دمورج؟"

وقتی چند دقیقه صدایی نیومد دوباره گفت

"لویی؟"

و این دفعه در بالا رفت و لویی در حالی که تاپشو پایین می کشید با صورتی که اخم ریزی داشت به هری نگاه کرد

پاهای برهنه و بدنی که پتو پیچ بود

پتوی خودش!

لبخند نرمی زد

"چرا نخوابیدی؟ تو باید بیشتر از همه استراحت کنی!"

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now