◎رادمهگَنِهدنزِ!

1.2K 305 520
                                    

++×++××+×+×+ ووت فراموش نشه شکرا +×+×+×+×+×++×

×کاری که باهام می کرد رو ,فقط خودم و خودش درک می کردیم,من تقلا می کردم که زنده بمونم,بشنوم,حس کنم,
اون تلاش می کرد که زنده نگهم داره,برام حرف می زد,بهم درد می داد...

و ما این طوری با هم ارتباط برقرار می کردیم,اون وجودشو برام می ذاشت,تمام تلاشش رو می کرد تا منو برگردونه
و من ,همون پسر بی پناهی بودم تا منتظر بودم قهرمان ناشناس داستانم,بهم زندگی دوباره بده....

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×++

زین و نایل بعد از وارد شدن به گاراژ لویی رو دیدن که کنار اخرین پسر روی تخت نشسته بود و همون طور که پاشو عصبی تکون می داد یه دستشو روی شکم لختش گذاشته بود و یه دستشو روی صورت خونیش
و اروم چونه و گونشو نوازش می کرد...

زین وسایلشو کنار گذاشت و تنها بدون چیزی گفتن برگشت پشت میزش...

کارایی که دمورج می کرد رو فقط خودش می فهمید
اگر الان ازش می پرسید چیکار می کنه یا توضیح نمی داد یا اگر می داد چیزی می گفت که از نظر شما خیلی غیر منطقی بود...
وقتی دمورج صداش می کرد,که می دونست الان لویی توی این دنیا نیست,
می دونست روح دیگه ای داره که اهریمن صداش می زنه,و تمام اینا به خاط-

نایل:"تو بدنشو باز کردی؟"

"اعضاشو خودم در اوردم..."

"چیکار کردی؟"
نایل با فک افتاده به لویی که نگاهشو از چشمای بسته پسر نمی گرفت و بهش خیره شده بود نگاه کرد

به زین نگاه کرد و دید تنها با اخم به لویی نگاه می کنه...

نایل با دوتا دستاش به لویی اشاره کرد و همین طور که به زین نگاه می کرد منتظر بود تا چیزی بشنوه ولی این اتفاق,نیوفتاد...

پس فقط نفسشو صدا دار داد بیرون و به جسد دختری که دیگه قلبش نمی زد نگاه کرد...

تنها اعضای بدنشو در اورد و بعد از پایین تخت گرفت و بیرون بردش...

اون برگشت بالای سر جسد و به لویی نگاه کرد
"حالا چی؟"

بالاخره نگاهشو بهش داد و از جاش بلند شد
"اول پا و دست رو براشون می ذاریم,بعد ریه,اگر بدنشون قبول کرد, هوش مصنوعی..."

"و اگر زنده نموندن؟"
لویی نگاهشو به پسری که به وضعیت نرمالش برگشته بود و دوتا سرم ویتامین و خون بهش وصل بود نگاه کرد

"من نمی ذارم این اتفاق بیوفته,حالا بهم بگو برام چی اوردی"

نایل سمت کیسه بزرگ مشکی رفت و درشو باز کرد
"ریز تراشه,یکم اهن و پیچ و مهره برای زین,پنی سیلین و یکم دارو برا بدنا,و وسایل جراحی برای من..."

لویی سر تکون داد و سر کیسه رو گرفت و کشید تا کنار کامپیوترش...

"میگم....یکم استراحت کنیم؟"
نایل گفت و لویی به چشمای قرمزش نگاه کرد

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now