◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!

983 240 152
                                    

+÷+×+÷++÷++÷ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+÷+÷×÷÷+÷

هری چشماشو باز کرد

توی اتاقش روی تختش بود

خواب میدید؟

وقتی اطرافش کم کم براش واضح شد دختری رو دید که با لبخند کنارش روی صندلی نشسته بود...

نه...

اون خواب نبوده..

ولی ای کاش که بود...

"سلام هری!"

امبر با لبخند گفت و سمتش خم شد تا کمکش کنه بدن بی جونش رو روی تخت بنشونه...

هری با سری که گیج می رفت نگاهش کرد

"چه اتفاقی افتاد؟"

"خب..."

امبر بلند شد و کنار تختش نشست

"اون ضد جوامع با دعوا و کتک کاری بالاخره از اینجا رفتن,و حالا تو آزادی! به خودت نگاه کن! مگه همینو نمی خواستی!؟"

هری به بدنش نگاه کرد

وقتی به طوری که لویی سمتش می دوید فکر می کرد

حس می کرد پاهاش میتونن همین الان تا پای مرگ سمتش بدون

به دست رباتیش نگاه کرد

حسرت اینکه چرا نتونست برخورد انگشت لویی رو با پوستش حس کنه توی تک تک سلولاش می چرخید

"حالا چی؟ میخواین منو اینجا نگه دارین؟ تا بمیرم؟"

امبر آهسته خندید و سینی غذا رو از کنارش روی میز برداشت

"مرگ؟ نه! ما قراره ازت به عنوان یه وسیله استفاده کنیم!"

هری پلکاشو بهم فشرد

چی میشنید؟

امبر سینی غذا رو بینشون گذاشت و بهش نگاه کرد

"شروع کن,خیلی وقته چیزی نخوردی مطمئنم گرسنه ای!"

هری به صورتش نگاه کرد

اون همیشه باهاش مهربون بود

اگر فقط میدونست....

"این یه غذای معمولی نیست,درست میگم؟"

صورت امبر جدی شد

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now