◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!

932 208 151
                                    

+×+×+×+×++×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×+

با صدای بلندی از خواب پریدن و با صدای داد و فریاد و سرو صدا لویی سمت پنجره رفت و پرده رو کنار کشید

دروازه باز بود و افراد رباتی سبز پوشی با اسلحه وارد محله ضد جوامع می شدن و دونه دونه سمت خونه ها می دویدن

و صدای شلیک داخل خونه ها....

باعث می شد چهار ستون بدنش بلرزه

اونا داشتن مردمشو درحالی که توی بی دفاع ترین حالتشون بودن می کشتن!

الان تنها زمانی بود که اونا خواب بودن و اونا داشتن اونا رو توی خواب از بین می بردن!

وقتی صدای باز شدن به شدت در خونه رو شنید

سریع چرخید و سمت کشوی میز عسلی کنار تخت دوید

جلوی هری که کنار تخت با پتو دور تنش ایستاده بود ایستاد و زمانی که در اتاق باز شد بدون درنگ تفنگو بالا گرفت و یه گلوله سمت ربات شلیک کرد

و همین طور سمت نفر دوم...

وقتی دیگه صدایی نشنید,

با نفسی که می زد تفنگ رو پایین اورد و برگشت سمت هری که توی شوک بدی فرو رفته بود

"هری,هری بیبی,باید همینجا بمونی باشه؟ هری شنیدی؟"

روی پیشونیشو بوسید و بعد از پوشیدن لباساش و برداشتن اسلحه هاش از اتاق بیرون رفت و در خونه رو بست

دوید توی محوطه و سمت مخالف دوید

"بیرون,بیرون بیرونننننننن!"

داد کشید تا کسایی که هنوز خواب بودن بیان بیرون

وقتی به خونه ای رسید که مال گروه سویی بود وسط راه ایستاد

جاش و برایس روی زمین بالای سر کویینتون و جیدن که بدناشون غرق خون بود نشسته بودن و گریه می کردن

سرجاش موند,

با دیدن اون صورت تراش خورده و چشمای زیتونی که حالا بیجون روی زمین بود و آسمون رو خیره نگاه میکرد,

موهای بلوندی که روی صورتش ریخته بود...

نفسش برید

اون مرده بود؟

وقتی دیابلو محکم به شونش کوبید به خودش اومد و نگاهش کرد

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now