و زین سر تکون داد و نگاهشو ازش گرفت...

لیام سرشو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با انگشتاش

\افرین لیام,همین چند تا دوستی هم که قبولت کردن رو بپرون!/

لباش منحنی شدن و زانوهاشو از استرس به هم کشید

یعنی زین قرار بود به خاطر اونا ولش کنه؟


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^


زین خونه هری و لویی مونده بود و مثل همیشه روی پشت بوم خوابیده بود

بالاخره توی خونه یه کاپلی مونده بوده بود که پر سرو صدا بودن...

و می دونست وقتی می یاد اینجا تا ساعتای 3 نباید پایین افتابی بشه...

خونه لویی یه برج سه طبقه بود

طبقه اخرشو همه رو اتاق خواب ساخته بود و طبقه اول پارکینگ و دومش قسمتای اصلی خونه بودن

و البته که پشت بومش یه فضای باز عالی بود و ستاره ها به زیبایی واسه زین دلبری می کردن و به پسر چشم طلایی چشمک می زدن

دستاشو زیر سرش گذاشته بود و با لبخند بهشون خیره شده بود

و اما

تنها چیزی که باعث می شد اون پسر نگاهشو از ستاره هاش بگیره

 پیام پسر آبنباتیش بود

کسی که حتی ستاره هام بهش حسودی می کردن...

L:قراره ,ترکم کنی؟

زین با اخم به پیامش خیره شد

منظورش چی بود؟

Z:چی؟

L:من گند زدم درسته؟ همشم به خاطر اون دو نفره,منو ببخش,فکر نمی کردم تا دانشگاه دنبالم کنن...

Z:لیام راجب چی حرف می زنی؟ اون ادما کین؟

L:طلبکارای پدرم,بعد پدرم,من مجبور شدم کار کنم تا بدهیشو صاف کنم تا خونمو ازم نگیرن...

زین اخم کرد و پیامش رو چند بار خوند...

Z:چرا چیزی نگفته بودی...

L:می دونی زین,من بچه بودم و اونا به خاطر قمارای پدرم وارد خونمون شدن...

زین توی جاش نشست و منتظرش موند...

L:من و مادرم بودیم,مادرم زنگ زد به پلیس,خواهرم خیلی کوچیک بود,توی بغل مادرم گریه می کرد...

فاصله بین پیاماش زیاد بود و معلوم بود حرف زدن براش سخته...

اما زین بهش زمان می داد

L:پلیسا پشت در بودن,اونا بهمون گفتن که ساکت باشیم تا پلیسا برن,اما خواهرم دست از گریه کردن بر نمی داشت,پدرم خونه نبود و من اون موقع ده سالم بود...

L:ما انقدر بی صدا موندیم تا پلیسا رفتن,اما من انقدر ترسیده بودم که تو دلم ارزو می کردم ای کاش در رو بشکنن,اما نه,اونا رفتن,اونا وارد اتاق شدن,خواهرمو از دست مامانم کشیدن و به خاطر اینکه به پلیس زنگ زده بود و خواهرم از گریه کردن دست بر نمی داشت...

Z:بیبی...

L:اونا زبونشو بریدن,من ندیدم چون مادرم من رو توی بغلش کشید,اما من هنوز می تونم صدای جیغاشو بشنوم,هر لحظه ,توی اتاق پایین...

L:اونا زبونشو بریدن و گذاشتن از خونریزی زیاد بمیره...

زین با چونه ای که می لرزید و اخم و ناباوری به صفحه گوشیش خیره بود...

این چی بود؟

یه سد استوری لعنتی؟

L:مادرم بعد از دیدن تمام اون صحنه و نتونستن انجام دادن هیچ کاری,از دست رفت,بردنش تیمارستان,و خب چند وقت بعد,مادرم رفت پیش خواهرم....,پدرم تا یک سال پیش,فقط قرض بالا می یاورد و من ,کمکش می کردم پرداختش کنه ,چون تنها کسایی بودیم که برای هم مونده بودیم,اون باهام خوب و مهربون بود,ولی خب قمار عادتی بود که نمی تونست ترک کنه...

L:بعد از مرگ اون من باید پول اونا رو پرداخت می کردم,پس وقتی متوجهش شدن,زودتر از وقتشون می یومدن پیشم تا اذیتم کنن,ولی من فرار می کردم,و پول رو براشون توی خونه می ذاشتم...

Z:بیبی من متاسفم می دونم تمام اینا خیلی سخته,من می تونم بهت کمک کنم...

Z:ما می تونیم کمکت کنیم!

L:نه زین,فقط یه صدهزارتای دیگه مونده و بعد از اون من ازادم,خونه پدرمم می فروشم و می رم یه جای کوچیک تر...

زین تا چند دقیقه چیزی نگفت و منتظر شد

L:میشه ترکم نکنی زین؟

زین لبخند محوی زد

Z:من قرار نیست ترکت کنم لیام

وقتی چیزی نگفت زین فکر کرد که خوابیده پس گوشیشو کنار گذاشت و دراز کشید

اما بعدش صفحه گوشیش دوباره روشن شد

L:❤شبت بخیر

Z: 💛شب بخیر آبنبات لیمویی شیرینم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

لیام پسرم...

فقط باید گرفتش تو بغل و نازش کرد:}

روزتون رنگی💛

_A💙

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now