کولش رو روی صندلیش پرت کرد و به صندلی کنارش که خالی بود و پشتش که لیام نشسته بود و خودشو با کتابش سر گرم کرده بود نگاه کرد....

چشماشو چرخوند و زیز لب زمزمه کرد

"فاک ایت!"

دستشو دو طرف صندلی کنارش گذاشت و کشیدش از توی ردیف درش اورد

صدای کشیده شدنش روی زمین باعث شد زمزمه های توی کلاس ساکت بشه و همه به اون پسر که نیم کت کناریشو سمت عقب کشید و دقیقا کنار میز اون پسر تازه وارد نگه داشت نگاه کردن

زین بدون اینکه چیزی بگه پشت صندلی لیام که با دهن 0 شکلش نگاهش می کرد ایستاد و دوتا دستاشو پشت صندلیش گذاشت

صندلیش رو به راحتی هولش داد و کنار میز خودش کشیدش

و بعد برگشت عقب و اون نیمکت خالی رو توی ردیف جای قبلی لیام قرار داد...

توی نیم کتش نشست و زیر چشمی به پسری که دستاشو توی بغلش جمع کرده بود و با ابروهای پایین افتادش به جای قبلیش نگاه می کرد نگاه کرد

دفترچش رو روی میز گذاشت و خودکار رو برداشت

کاغذ رو کند و روی میزش گذاشت

لیام دستاش رو روی رون پاهاش گذاشت و نگاهش رو به نوشته داد

"زین مالک هستم,لیام پینِ سایلنت و خجالتی پاستیلی!"

با خوندن اون نوشته ابروهاشو بالا انداخت و چند بار پلک زد تا هضمش کنه

بعد سرش رو کمی چرخوند تا به زینی که سرش رو روی میز گذاشته بود و چشماشو بسته بود نگاه کنه

دستای پوشیده شدشو کمی به گونش کشید تا اگر صورتی شده خجالت کشیدنش رو لو نده

اب گلوش رو پایین فرستاد و کاغذ رو اهسته لای کتابش گذاشت...

زین که به شدت سر درد بود فعلا واسه امروزش با اون بیبی بوی خجالتی کافی بود....





وقتی سرو صدای بچه ها بلند شد چشماشو باز کرد و به استادی که نبود و صندلی کنارش که خالی بود نگاه کرد

سر دردش اذیتش می کرد و تصمیم گرفته بود خواب نصفه شبشو توی کلاس ادامه بده-

با کاغذی که کنار دستش روی میز دید کمی پلک زد و چشمای نیمه بازش رو به شماره روی کاغذ دوخت

زین مالکِ آبی رنگ با چشمای کاراملی ,سر کلاسات نخواب!"

نوشته زیر شماره رو دید و باعث شد تک خنده ای بزنه...

¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬

روی تختش درازه کشیده بود و به شماره ای که توی گوشیش سیو کرده بود خیره شده بود....

ساعت 11 شب بود و اون توی اتاق تاریک و شلوغش روی تختش با لباسای راحتیش بود و به این فکر می کرد که به اون ابنبات لیمویی پیام بده یا نه...

اصلا چی بگه؟

لباشو بهم فشرد و انگشتاشو روی صفحه کلید رقصوند

Z:نمی خواستم سر کلاس بخوابم,وقتی سرم درد می گیره تا کمی چشمامو نبندم بهتر نمی شه!

چند دقیقه صبر کرد و به صفحه گوشیش خیره موند

تا اینکه با ویبره گوشیش نفس عمیقی کشید

L:تو میگرن داری؟

Z:اره

L:متاسفم

Z:نباش,خب لیام چرا دوست نداری حرف بزنی؟

L:با حرف زدن راحت نیستم!

Z:کیه که با حرف زدن راحت نباشه! اگر حرف نزدنی که نمی تونی ارتباط برقرار کنی؟

L:پس ما الان داریم چیکار می کنیم؟

Z:پس این یعنی من نمی تونم صداتو بشنوم آبنبات لیمویی؟

L:شاید یه روز.... چیکار می کنی؟

وقتی در اتاقش اهسته باز شد و هری رو با بالا تنه برهنه و قیافه خستش دید که پتو رو دور خودش پیچیده بود گوشیش رو کنار گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه دستشو واسش باز کرد

هری با پاش در اتاق رو بست

تختش رو دور زد و توی بغلش دراز کشید

و چشماشو بست

زین بهش لبخند زد و شروع کرد به نوازش کردن فرفریاش...

هرموقع واسه کابوساش از خواب می پرید دیگه نمی تونست برگرده به خوابش,

پس زین موهاشو نوازش می کرد تا بخوابه و یا خود هری معمولا زنگ می زد به لویی...

وقتی نفسای منظمش رو شنید گوشیش رو برداشت و کمی چرخید تا نورش روی صورتش نیوفته

Z:هری بدخواب شده,کمکش می کنم بخوابه

L:اوه! تو و هری,منظورم اینه که تو و هری توی رابطه این؟

زین لبخند نرمی زد و اهسته کمی روی بالا تنش بلند شد تا شقیقه هری رو ببوسه

Z:من هری رو از وقتی 12 سالش بود می شناسم,نه ما بیشتر شبیه خانواده ایم و اون خودش یه دوست پسر داره که دیوانه وار می پرستتش

L:این شیرینه!

خب,فکر کنم فردا دانشگاه داریم,بخوابیم؟

زین لبخند دندون نمایی زد

Z:بخوابیم!

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

روزتون قشنگ آبنبات لیموییای من💛

_A💙

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now