داستان زندگی اش سورئال است. نه... یک رئالیسم جادوییست. او بیشتر از چیزی که فکر میکردم عجیب است. او مرا مسخ میکند. فکر میکنم چه اهمیتی دارد که من در زندگیهای دیگر او بوده باشم یا همهی اینها ساختهی ذهنش باشند، من فقط این را میدانم، تمام مویرگهای مغزم، تمام سلولهای قلبم، تمام وجودم او را میخواهد. دلم میخواهد او را توی پیراهنم پنهان کنم و از همهی غمهای عالم دور نگه دارم. میخواهم او فقط بخندد و وقتی میخندد چشمهایش غمگین نباشند... . ................................. سلام. شَمین هستم و این اولین داستان بلندی هست که مینویسم. تمام تلاشم رو میکنم تا جوری بنویسم که از وقتی که برا خوندنش میذارید پشیمون نشین. این یه فنفیکشن متفاوته و شامل دو داستان میشه. داستان اول کاملا خطی پیش میره و داستان دوم که در ذهن کارکتر اصلیِ داستان اول اتفاق میافته، ترتیب و سیر زمانی به هم ریختهای داره و غیر خطی هست. امیدوارم ازش لذت ببرید.