Part 10

60 18 17
                                    

Lili...

من چیزهای زیادی را به یاد می‌آورم که هرگز اتفاق نیفتاده‌اند. نمی‌دانم اولین بار کی بود، اما همیشه بوده. همیشه هست. خاطره‌هایی که نمی‌دانم از کجا، از کی و از کدام زندگی، در ذهن من به جا مانده‌اند. اوایل فقط گیجم می‌کردند و توجه‌م به آنها مثل توجه به یک رویا یا یک کابوس بود.

اول از کابوس‌ها‌یم برایت بگویم.
یک جفت دست ضمخت و وحشی به سمتم می‌آید، دهانم را می‌گیرد، راه نفسم را سد می‌کند و همه چیز تاریک می‌شود‌. یک تاریکی مطلق و من در عمق آن تاریکی مرده‌ام. من درد لحظه‌ی مردنم را به وضوح به یاد می‌آورم. این کابوس از زمانی که یادم می‌آید همراهم بوده و هیچوقت نمی‌توانم فراموشش کنم.

بعدها وضوح این کابوس‌ها بیشتر شد و همان دستهای ضمخت را به یاد آوردم که مرا در میان خود زندانی کرده‌اند. جان می‌کنم که خود را آزاد کنم اما کم زور و ضعیفم. با همه‌ی توانم تلاش می‌کنم خودم را رها کنم اما نمی‌شود. بعد تمام توانم را از دست می‌هم، انگار فلج می‌شوم. باید خودم را از شر دست‌ها رها کنم اما نمی‌توانم حتی ذره‌ای انگشت دست و پایم را حرکت دهم و... انگار نگرانم. نگران چیزی که هنوز نتوانسته‌ام منشأش را پیدا کنم. و آتش... آتش را زیاد در کابوس‌هایم یا بهتر بگویم، خاطره‌هایم می‌بینم.

وقتی سیزده ساله بودم تصمیم گرفتم خود کشی کنم. روی پل هوایی ایستاده بودم. آماده‌ی سقوط بی یک ذره ترس. اما یادم آمد یکبار اینکار را کرده‌ام. من قبلا یکبار خودکشی کرده‌بودم و مرده بودم.

خیلی واضح به خاطر آوردم که سم خوردم و روی زمین سرد اتاقی که یک پنجره‌ی قدی داشت، روی شکم دراز کشیدم.

من تمام دردی که آن لحظه‌های آخر تحمل می‌کردم را به یاد آوردم و حتی به یاد آوردم که قبل از آنبار، باز هم خودکشی کرده‌ام و باز هم مرده‌ام. و یادم آمد که به دفعات خودکشی کرده‌ام و هر بار مرده‌ام. من تمام درد‌هایی را که با هر بار مردن‌ حس کرده بودم را به خاطر آوردم.

آن لحظه در من چیزی متولد شد. دقیقا همان لحظه‌ای که زانوهایم به زمین رسیده بود و در حال متلاشی شدن بودم و سرمای وحشتی عظیم تمام تنم را به لرزه درآورده بود، فهمیدم که مرگ برای من بی پایان و بی انتهاست. فهمیدم که تسلیم شدن برای من به معنی نیستی نیست. تسلیم شدن برای من یک عذاب ابدی‌است. یک درد بی نهایت...

از پل هوایی پایین آمدم و از آن به بعد هرگز به خودکشی فکر نکردم.

اینکه چرا در سیزده سالگی تصمیم گرفتم خودم را خلاص کنم هم فصل دیگری از زندگی‌ من است.

مامان تعریف می‌کرد که من از دوران نوزادی توی بغل هیچکس، به جز خودش، آرام و قرار نداشتم . حتی بابا هیچوقت نمی‌توانسته مرا در آغوش بگیرد.

Touch me nowWhere stories live. Discover now