Part 20

70 14 94
                                    

Lili...

«خانم؟»

«اَه... چقد خانم خانم می‌کنی. داری حالمو به هم می‌زنی دیگه. گفتم بهم بگو لیلا.»

«آخه نمی‌شه خانم... ارباب پوستمو می‌کنه.»

«یه بار دیگه بگی خانم، خودم پوستتو می‌کنم.»

روی یک تخت با تاج نرده‌ای استیل، دراز کشیده‌ام و او کنارم نشسته. روی یک سه پایه. دستش را می‌گذارد روی پیشانیم و اینبار می‌گوید «لیلا...»

«هوم.»

«دیگه تب نداری.»

دلم می‌خواهد دستش را همانجا روی پیشانیم رها کند. دلم نمی‌خواهد خوب شوم.

«ولی هنوز حالم خوب نیست. حق نداری بری.»

دستش را برمی‌دارد «نمی‌رم... ولی حالت خوب باشه. خب؟»

چیزی نمی‌گویم و پتو را می‌کشم تا گردنم. دوست دارم تب داشته باشم تا نرود. تا حرارت بدنم را چک کند. تا تندتند لمسم کند.

«لیلا؟»

«هوم.»

«یعنی چی؟»

«چی یعنی چی؟»

«لیلا؟»

می‌نشینم و به تاج تخت تکیه می‌دهم. «یعنی شب.»

آن دو مردمک بزرگِ سیاه را به چشم‌هام می‌دوزد و می‌گوید «شب رو خیلی دوست دارم. ساکت‌، آروم، پر رمز و راز... قشنگ. »

پرنده‌ای توی دلم بال‌بال می‌زند «شبم تو رو خیلی دوست داره. چون تو تنها ماه‌شی...»

هول می‌کند و بلند می‌شود. «من برم... باید...»

نمی‌خواهم برود... می‌ترسم... عصبانی می‌شوم و با اخم می‌گویم. «اگه بری دوباره تب می‌کنم.»

«لیلا...»

دلم می‌خواهد هی بگوید لیلا. وقتی او می‌گوید لیلا یادم می‌رود چقدر دلتنگم.... یادم می‌رود چقدر تنها و غریبم...

دستگیره‌ی در را گرفته و مانده میان رفتن و ماندن.

«لیلا همون لِیلیه... معشوقه‌ی قیص. تو کتاب لیلی و مجنون... همون قصه‌ای که برات تعریف کردم. یادته؟»

دستگیره را رها می‌کند. برمی‌گردد و دوباره می‌نشیند روی سه پایه، کنار تخت. «بازم برام قصه بگو لیلا...»

«باشه. باشه. بازم برات قصه می‌گم. هر قصه‌ای که بلدم. اگه هم کم آوردم, خودم قصه میشم برات.» و می‌خندم. او هم می‌خندد و از صدای خنده‌اش همه‌ی پرنده‌‌های توی دلم بال می‌زنند و قلبم را تکان می‌دهند.

«کاش منم قیص بودم.»

«همون قیص که لیلا رو می‌پرسته؟»

Touch me nowWhere stories live. Discover now