Jimin...
نمیتوانم چیزی بگویم. زبانم توان حرکت ندارد. نگاهش میکنم و لحظه به لحظه زیباتر میشود. با این پیراهن سفیدی که با دو بند گره خورده به هم، از شانههایش آویزان است و لبخند زیبای اندوهگینش، با این موهای جمع شده پشت سرش که باد تکههایی از آن را بیرون آورده و با آن بازی میکند، به یک کالبد اثیری میماند.
او شاهکار خدایان است. انگار متعلق به جهانی دیگر است. او یک افسانه است و حقیقتا اهل این دنیا نیست.
داستان زندگی اش سورئال است. نه... یک رئالیسم جادوییست. او بیشتر از چیزی که فکر میکردم عجیب است. او مرا مسخ میکند. فکر میکنم چه اهمیتی دارد که من در زندگیهای دیگر او بوده باشم یا همهی اینها ساختهی ذهنش باشند، من فقط این را میدانم، تمام مویرگهای مغزم، تمام سلولهای قلبم، تمام وجودم او را میخواهد. دلم میخواهد او را توی پیراهنم پنهان کنم و از همهی غمهای عالم دور نگه دارم. میخواهم او فقط بخندد و وقتی میخندد چشمهایش غمگین نباشند... .
تماشا کردنش قشنگترین کاریست که در تمام عمرم انجام دادهام. منتظر است چیزی بگویم. تمام توانم را جمع میکنم و تنها جملهای که روی زبانم میچرخد این است «کاش تو این لحظه میتونستی خودتو با چشمای من ببینی.»
نگاهش میخندد و دوباره ویلونسل را میان زانوانش جا میدهد. انگشتهای کشیده و ظریفش روی سیم ها به حرکت در میآیند و دست دیگرش آرشه را میرقصاند روی ساز. اهنگی آشنا را مینوازد که میدانم هرگز نشنیدهام.
به پشت زنی بسته شدهام که مادرم نیست. هوا پر از بوی برنج است و خاک خیس. چوب نرمی را که در دست دارم به دندانهای تازه جوانه زدهام میمالم. زنی که به پشتش بسته شدهام، ترانهای زیر لب زمزمه میکند. لمس چوب نرم در دهانم دلپذیر است و ترانهی زنی که مادرم نیست بر لذت آن میافزاید. زن بالا و پایین میشود، انگار چیزی را میگذارد روی زمین و دوباره بر میدارد. همه چیز در ترانهاش محو میشود و پلکهایم سنگین میشوند.
لیلی چشمهایش را بسته و بیوقفه مینوازد.
صدای بم سازش همان ترانهای را میخواند که زن زیر لب زمزمه میکرد. به انگشتهای ظریفش نگاه میکنم که روی سیمها بالا و پایین میشوند.
احساس میکنم هیپنوتیزم شدهام. انگشتهاش جادوگرند. دخترانی هستند با پاهای کشیده که با کفشهای پاشنه بلند روی سیمها میرقصند. آنها بهترین و زیباترین رقصندههایی هستند که در تمام عمرم دیدهام. پلکهایم دوباره سنگین میشوند و مرا از تماشا باز میدارند.
نسیم ملایمی صورتم را نوازش میکند. مغزم ملودی آهنگی را مرور میکند که زن زمزمه میکرد.
DU LIEST GERADE
Touch me now
Romantikداستان زندگی اش سورئال است. نه... یک رئالیسم جادوییست. او بیشتر از چیزی که فکر میکردم عجیب است. او مرا مسخ میکند. فکر میکنم چه اهمیتی دارد که من در زندگیهای دیگر او بوده باشم یا همهی اینها ساختهی ذهنش باشند، من فقط این را میدانم، تمام مویرگ...