Part 12

56 17 12
                                    

Lili...

به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته. خواب است و لبهای براقش برآمده‌تر به نظر می‌رسد. ویالونسل و آرشه را توی جعبه جا می‌دهم و می‌نشینم فقط به او نگاه می‌کنم. می‌خواهم تمام جزئیات صورتش را در ذهنم ثبت ‌کنم.

پوست لطیفش را که درخشانتر از مهتاب است، از دور لمس می‌کنم.
چشم‌هایش را باز می‌کند و به من که همچنان محو تماشایش هستم نگاه می‌کند.

«خوب خوابیدیا».
مثل یک پسر بچه‌ خجالت می‌کشد و می‌گوید خواب نبوده و فقط کمی چشمهاش سنگین شده. برای اینکه بیدارتر شود می‌گویم توی خواب خور و پف می‌کرده و می‌خندم. انکار می‌کند و با من می‌خندد.  وقتی می‌خندد و چشمهاش دو تا خط منحنی سیاه می‌شوند روی صورت پهنش، بوسیدنی‌‌تر می‌شود.

«ولی این آهنگِ آخری خیلی آرام بخش بود، مثل لالایی.  حسی که با شنیدنش پیدا کردم، عجیب بود.»

فکر می‌کنم می‌توانم احساسش را درک کنم.

به دریا نگاه می‌کنم و میبینم که دارد تغییر رنگ می‌هد. انگار نقاشش دارد یواش یواش نقطه‌های سبز و سفید را به سورمه‌ایِ رویِ پالتش اضافه می‌کند و یادم می‌اندازد که زمان چقدر نامنصفانه می‌گذرد. غمی‌می‌نشیند گوشه‌ی قلبم. کاش امشب هرگز تمام نمی‌شد.
می‌گویم «داره صبح می‌شه!»

«ببین دستای من خیلی مهربونن. فکر نمی‌کنم دردآور باشن. خودت گفتی قبلا اونا رو گرفتی. نمی‌خوای یه بار دیگه امتحان کنی.»

نگاهش می‌کنم. توی چشم‌هاش اکلیل پاشیده‌اند. کف دستهای کوچکش را به طرف من گرفته و از من می‌خواهد دست‌هایش را بگیرم.  قلبم می‌افتد توی شکمم و در حال افتادن تند تند بال می‌زند.
سردم شده. تمام تنم می‌لرزد.

بلند می‌شوم و راه‌می‌روم تا شاید گرمم شود اما بیشتر سردم می‌شود. یخ زده‌ام و دندان‌هایم از شدت سرما به هم می‌خورد.

قوطی آبجو را بر‌می‌دارم و سر می‌کشم. گلویم می‌سوزد اما گرمم نمی‌کند. عرقی سرد روی ستون مهره‌‌هام جاری شده.

می‌نشینم و به دستهاش نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم این دستها ابدا ترسناک نیستند و من بر خلاف دکارت که فکر می‌کند، پس هست؛ وقتی فکر می‌کنم، نیستم. من  برای باورِ بودن، نیاز دارم لمس شوم. نیاز دارم او، و تنها او مرا لمس کند.

«نترس لی‌لی، با لمس این دستها می‌تونی باور کنی خیال نیستی.» چندین بار این جمله را تکرار می‌کنم و صندلی را جلوتر می‌کشم. باید ترس‌ را از پا در بیاورم. باید...

دستم را نزدیک می‌برم. به خودم می‌گویم «نترس لی‌لی این دستها ابدا ترسناک نیستند.» اما باز هم می‌ترسم.‌

می‌ترسم نفسم بند بیاید. می‌ترسم وقتی لمسشان می‌کنم بفهمم دکتر لئو راست گفته و باور کنم که همه‌ی این‌ها ساخته‌ی ذهنم بوده.

دستم را عقب می‌کشم و بلند می‌شوم. یخ کرده‌ام اما درونم آتش به پا شده. جایی خوانده بودم وقتی جنازه‌هایی که از سرما یخ زده‌اند را پیدا می‌کنند، گاهی لباس تنشان نیست، چون در لحظه‌ی آخر احساس گرمای شدیدی می‌کنند تا حدی که لباس خود را می‌کَنند. من هم دارم یخ می‌زنم اما همزمان گُر گرفته‌ام. لباسم و حتی گیره‌ی موهایم اذیتم می‌کنند. گیره‌ی مویم ‌را در می‌آورم و دوباره قوطی آبجو را سر می‌کشم.

می‌ایستد روبرویم و دستهایش را نزدیکتر می‌آورد.

باید تمامش کنم. باید باور کنم که خیال نیست. باید... .

نفس عمیقی می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم و دست‌های منجمد شده‌ام را می‌گذارم توی دستش.  هیچ دردی حس نمی‌کنم. هنوز می‌توانم نفس بکشم. یخ‌ها یواش یواش آب می‌شوند. می‌خواهم چشمهایم را باز کنم و دستم را ببینم که توی دستش است، اما می‌ترسم. می‌ترسم تکان بخورم و ببینم همه‌ی این‌ها یک خواب بوده.

با حرکت دستش جریان خون توی رگهایم تندتر و تندتر می‌شود. یک لحظه همه‌چیز صامت می‌شود. نمی‌فهمم چطور، اما توی آغوشش هستم.

قلبم آمده توی گلویم و همچنان بال بال می‌زند. انگار دنبال راه فرار می‌گردد. نفسش را روی پوست صورتم حس می‌کنم و گرمم می‌شود. 

کنار گوشم می‌گوید ««نترس. توی بغل من از هیچی نترس. توی بغل من لازم نیست خیلی قوی باشی. ضعیف باش و استراحت کن.»

چشم‌هایم را باز می‌کنم. هیچ چیزی واقعی‌تر از این لحظه نیست. باور می‌کنم که وجود دارم.

دست‌هایم را دور کمرش حلقه می‌کنم و خودم را توی بغلش فرو می‌کنم. مرز‌های تنم را به یاد می‌آورم. همه‌ی ترس‌ها گورشان را گم می‌کنند، همه‌ی آشوب‌ها آرام می‌شوند، همه‌ی جنگ‌ها به صلح می‌رسند.

آغوشش یک حالت خاصی دارد. حالتی که دلم می‌خواهد در آن پیر شوم. دلم می‌خواهد دیگر هرگز برنگردم به بی‌آغوشی.

قلبم برگشته به سینه‌ام و توی قفسش آرام می‌تپد. اینجا درست هما‌نجایی‌ست که قرن‌ها در جستجویش بوده‌ام. اینجا، توی این آغوشی که گرم و راحت و اندازه است، هیچ اندوهی نمی‌تواند ذره‌ای به من نزدیک شود. اینجا... اینجا پناه من است، مأمن من است.

کاش این نور خاکستری که هر لحظه روشن‌تر می‌شود، ما را سوار خود کند و توی فضا با سرعت بی‌وقفه‌اش به حرکت درآورد، تا زمان در کندترین حالت بگذرد و این لحظه سالهای سال طول بکشد.

دوباره لبهای داغش را نزدیک گوشم می‌آورد.
«توی بغل من آروم بگیر گنجشک کوچولوی من.»

و من گنجشک کوچک آرامی می‌شوم و در میان آغوشش بالهایم، دانه دانه، جوانه می‌زنند...

               .........................................
( چون فکر می‌کردم این لحظه متعلق به لیلیه، لازم دیدم این قسمت رو از زبون اونم شرح بدم. امیدوارم این خودخواهیمو به دل نگیرید.)

(راستی ووت و کامنت رو هم لطفا فراموش نکنید. بازم می‌گم چون این داستان برام یه جور تمرین نوشتنه، انتقاداتتون خیلی می‌تونه بهم کمک کنه. مررررسی و دوستتون دارم.)

Touch me nowWhere stories live. Discover now