Part 22

87 9 70
                                    

Lili...

در چهره‌ی دکتر لئو چنان آرامشی موج می‌زند که گمان می‌کنم اندوه هرگز راه ورود به سرزمین او را پیدا نکرده است. بوی چوب تازه‌ی گردو، فضای اتاق را انباشته است. اولین بار است که او را با لباس رسمی می‌بینم. معمولا با تیشرت و شلوار جین یا حتی گاهی با شلوار ورزشی، مراجعینش را توی مطب ملاقات می‌کند. فکر می‌کنم شاید بعد از مطب یک قرار مهم داشته باشد که کت و شلوار خاکستری روشن، همرنگ موهایش پوشیده، با یک پیراهن بنفش یاسی و کراوات ساده همرنگ پیراهنش.

از سلیقه‌اش در ترکیب رنگ‌ها خوشم می‌آید و بعد فکر می‌کنم واقعا چه اتفاقی برای مغزم افتاده که به این چیزها فکر می‌کند. یادم نمی‌آید قبل‌تر‌ها به مسائل شخصی دیگران اهمیتی داده باشم و ذره‌ای به این موضوعات فرعی فکر کرده باشم.

می‌گویم «یه اتفاقی برای مغزم افتاده دکتر. اون ماشین حسابی که توی جمجمه‌م بود و گاهی که از حساب و کتاب خسته می‌شد، قلاب بافتنی‌شو برمی‌داشت و برام خیال می‌بافت؛ انگار تبدیل شده به یه شبکه. داره با بقیه ارتباط می‌گیره. داره آدما رو می‌بینه.»

لبخند می‌زند و جوری نگاهم می‌کند که بابا وقتی برایش مدال طلا می‌گرفتم، تماس تصویری می‌گرفت و از پشت مانیتور نگاهم می‌کرد.

می‌گویم «اینجور نگام نکن. این موضوع برام خیلی ترسناکه. دلتنگیام دارن بیشتر و بیشتر می‌شن. من حتی بعد سالها دلتنگ مامانم شدم.»

«دارم تحسینت می‌کنم. تو هم باید خودتو تحسین کنی...به خودت گفتی باریک‌الله؟... تو بازم یه کار خیلی بزرگ انجام دادیا... باید به خودت جایزه بدی...»

یک جعبه‌ کادویی طلایی با روبان قرمزی که به دورش پیچیده شده و به شکل یک پاپیون قشنگ در وسط جعبه گره خورده را توی خیالم می‌بینم. توی جعبه چه چیزی باید باشد که خوشحالم کند؟ عطر جیمین... چرا اسمش را نپرسیدم؟ باید بروم همه‌ی عطرهای گالری را تست کنم. باید به خودم عطر جیمین را جایزه بدهم.

می‌گویم «دکتر، مامان داره میاد. فردا میرسه.»

«خوشحالی؟»

«نمی‌دونم... فکر کنم آره... فکر کنم بهش نیاز داشتم. بهترین موقع رو برای اومدن انتخاب کرده.»

دیشب وقتی در پارک مریدین هیل قدم می‌زدم و تلاش می‌کردم مغز وراجم را خفه کنم، مامان زنگ زد. نمی‌خواستم جواب بدهم اما دادم و گفت خودش و چمدانش هر دو آماده‌اند. گفت می‌خواهد نیامدنش به اسپانیا را جبران کند. همان شب که گفته بودم کاش اینجا بود، بعد از قطع کردن گوشی، رفته بوده توی اینترنت و بلیطش را رزرو کرده.

«تو دختر خیلی خوش شانسی هستی لیلی... اگه خواهرات، درست وقتی که مامانت می‌خواست بیاد اسپانیا تا با تو باشه، آبله مرغون نمی‌گرفتن، تو جیمین رو پیدا نمی‌کردی. یادته بهم چی‌گفتی؟ گفتی از اینکه به پیشنهادم عمل کردی و از مامانت خواستی بیاد تواین سفر همراهیت کنه، از خودت متنفری. من فقط می‌خواستم برای چند روز، یکیو تو چاردیواریت راه بدی و تو اینکار رو کردی. مامانت نیومد ولی...»

Touch me nowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora