Part 3

72 22 35
                                    

Lili...

سر تا پا سیاه پوشیده بود و پوست مهتابی‌اش میان این سیاهی‌ها بد‌جور می‌درخشید.

دکتر لئو گفته بود باید با ترسهام روبرو شوم. فکر می‌کنم از عهده‌اش برآمدم. خب این تازه اولش است.

می‌خواهم امروز را با او خوش بگذرانم .اما ترس همه‌ی وجودم را پر کرده.

کارش را تعطیل کرد، انگار از خدایش بود با من باشد. به من گفت عجیب‌ترین و زیباترین دختر دنیا. با آن مردمک بزرگ سیاهش خیره نگاهم کرد و گفت عجیبترین و زیباترین دختر دنیا. وقتی این را گفت، قشنگ‌ شدم. قشنگ‌ترین دختر دنیا شدم.
این حرف‌های صد تا یک غاز را زیاد شنیده‌ام و اینجور دلبری‌ها را زیاد دیده‌ام‌. اما اینبار... این پسر... هر بار که نگاهم می‌کند، یک عالمه پروانه‌ی رنگی توی دلم از پیله‌هایشان بیرون می‌آیند و پرواز می‌کنند. جنس نگاهش فرق دارد. جنس صدایش فرق دارد. از حرف‌ها و نگاه‌هاش چندشم نمی‌شود.

احساس می‌کنم رنگم پریده. کرم ضد آفتاب می‌زنم و گونه‌ها و لب‌هایم را پررنگ‌‌تر می‌کنم.

صندلم را در‌می‌آورم و دنبال کتانی آدیداسم می‌گردم.

توی دلم ولوله‌ای برپا شده، این پسر زیادی زیباست اما اصلا شبیه مردها نیست. بیشتر شبیه خدایان است. همیشه آپولو را این شکلی تصور می‌کردم.

کتانی‌ام را پیدا می‌کنم. کلاه و عینک آفتابی‌ام را بر می‌دارم اما پای رفتن ندارم، استخوان‌هایم گر گرفته‌اند. می‌نشینم کنار تخت، زانوهایم را جمع می‌کنم و مثل جنین خودم را بغل می‌کنم. «لی‌لی تو باید باهاش کنار بیای. هیچکس قرار نیست بهت آسیب بزنه. باشه؟»

خودم را رها می‌کنم.
بلند می‌شوم و دوباره به آینه نگاهی می‌اندازم. به سمت در می‌روم، باز برمی‌گردم و به دخترِ توی آینه‌ لبخند می‌زنم و می‌بینم که کاسه‌ی چشم‌هاش نمناک است. ادکلن را روی گردن و لباسم اسپری می‌کنم و به سقف نگاه می‌کنم تا نم چشم‌هام خشک شوند.

جلوی درب ورودی منتظر ایستاده، با کلاه، عینک و ماسک. می‌پرسم «چرا اینجوری استتار کردی نکنه الکی گفتی که بازیگر خوبی نیستی.»

می‌خندد و مرد گنده‌ای را که با وجود اخمش مهربان به نظر می‌سد به من معرفی می‌کند. همکارش است، آقای لی. تعظیم کوتاهی می‌کند. بدون هیچ لبخندی روی لبهاش و من هم به تقلید از او، تعظیم کوتاهی می‌کنم. ازش خوشم می‌آید. وقتی کسی برای سلام و احترام دستش را به طرفم دراز نمی‌کند، انگار دنیا را به من داده ‌است.

مرد گنده‌ی اخموی مهربان که بیشتر شبیه رباط است ما را به سمت مرسدس بنز سفیدی که روبروی هتل ایستاده راهنمایی می‌کند و درب عقب ماشین را باز می‌کند. سوار می‌شوم و پسرک هم که هر چه به ذهنم فشار می‌آورم اسمش را به یاد نمی‌آورم کنارم می‌نشیند. ناخود آگاه خودم را می‌چسبانم به در. همه‌ی ماهیچه‌هایم منقبض می‌شوند. چشم‌هام را می‌بندم « لیلی همه چی خوبه. هیشکی نمی‌خواد بهت آسیبی بزنه. خب؟»

Touch me nowWhere stories live. Discover now