Jimin...
روی سقف یک لمبورگینی قرمز ایستادهام. باید برقصم اما حرکتهایم را فراموش کردهام. کلافهام و همه را هم کلافه کردهام. نمیدانم این کلافگی تا کی میخواهد ادامه پیدا کند. انگار با خودم سر لج افتادهام. من فقط میخواهم امروز هم مثل دیروز باشد. فقط کنارم باشد. حتی حرف نزند، حتی نخندد و انگلیسی حرف زدنم را مسخره نکند. فقط باشد و زمان بایستد. یا نه، همینجوری برای خودش بگذرد، در مفیدترین حالت.
پایین میآیم و میگویم حالم زیاد خوب نیست. روی یکی از راحتیها مینشینم و سرم را توی دستهام میگیرم.
یک دختر رقصنده میآید و ماهیچههای کتفم را ماساژ میدهد.
هیچ چیزی نمیتواند کلافگیام را از بین ببرد. صاف مینشینم و میگویم شقیقههایم را ماساژ دهد.
اعصابم متشنج شده. سرم درد میکند. دلم میخواهد دق دلیام را سر کسی خالی کنم اما هیچکس اشتباهی نمیکند. انگار همه حواسشان حسابی جمع است. همه به جز من که همهی وجودم پیش اوست.
دستهای دختر را کنار میزنم و میگویم تنهایم بگذارد.
گوشی را از جیبم بیرون میآورم و نگاهی میاندازم.
مامان پیام داده، چرا امروز زنگ نزدم و اینکه نگران است و... . مینویسم همه چیز خوب است و فقط امروز کمی سرم شلوغتر بوده. مینویسم بعدا تماس میگیرم و ارسال میکنم. بابا پیام داده مامانت نگرانه یه زنگ بهش بزن. مینویسم حتما بابا. جونکوک و تهیونگ هر دوشان یک ویدیو را برایم ارسال کردهاند که حوصلهی نگاه کردنش را ندارم. چند تا پیام دیگر هم هست که بازشان نمیکنم.
پروفایل لیلی را باز میکنم و به چشمهای بسته و لبخندش نگاه میکنم و بعد گوشی را میگذارم توی جیبم.
فکر میکنم چه اتفاقی افتاد که یک دختر توانست تا این حد مرا آشفته کند. مگر این دختر چه چیزی دارد که نمیتوانم از فکرش بیرون بیایم. هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر گیج میشوم.
منیجرم، جائه را صدا میکنم و میگویم اصلا توان کار کردن ندارم. میگویم سوییچ ماشین را از راننده بگیرد و برایم بیاورد.
مخالفت میکند اما من مرغم یک پا دارد. میروم توی ون، لباسم را عوض میکنم و میکاپم را پاک میکنم. سوییچ را که میآورد میگویم خودش یک جوری رفتنم را به بقیه حالی کند و بی خداحافظی میگذارم و میروم.
بی هدف رانندگی میکنم و فکر میکنم چرا همیشه باید بترسم؟ چرا همیشه باید مراقب باشم؟ اصلا مراقب چه چیزی باید باشم؟ چرا نمیتوانم خودم باشم؟ چرا نمیتوانم جوری زندگی کنم که دلم میخواهد؟ چرا باید از چیزی که با تمام وجود میخواهمش، فرار کنم؟ مگر آدم چند بار توی زندگیاش چیزی را با تمام وجود میخواهد؟ چرا یک لحظه تنهایم نمیگذارند و چرا با اینهمه آدم، باز هم تنهام ؟ و هزار چرای دیگر از اینطرف سرم به آنطرف سرم رژه میروند.
نمیدانم چه چیزی در من تغییر کرده. به چشمهای ستایشگر و لبخند گلبهی پر مهرش فکر میکنم و لحظه به لحظه دلتنگتر میشوم. من روح او را دیدهام. روح او زیبا، آزاد و پاک است. و این باید دلیل تغییر ناگهانی من باشد.
پارک میکنم. چیزی از توی سرم میخواهد بیرون بریزد. پیشانیام تیر میکشد. دستم را فشار میدهم روی آن. اشک از چشمم سرازیر میشود. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین و بلند بلند گریه میکنم.
هوا تاریک شده. گریه کمی ذهنم را آرام میکند. سعی میکنم اسم آن برنامهای که توی گوشی هوپی هیونگ بود را به خاطر بیاورم. هوپی گاهی که حال خوشی ندارد، گاهی که به دوراهی میرسد، این برنامه را باز میکند و اولین هایکویی که برایش میآورد را میخواند. باور دارد این هایکو میتواند راه را نشانش دهد. اسمش را یادم میآید و نصبش میکنم. اولین هایکویی که لود میشود را میخوانم.
«زندگی کوتاه،
ذهن ما حزین.
رها شدن از خاک بختمان بوده.
بهره ببر از آن».چندین بار آن را میخوانم و باورم میشود که زندگی واقعا کوتاه است.
فریاد میزنم «دمت گرم هوپییییی» و سوییچ را میچرخانم.شمارهی لیلی را میگیرم. بعد از اولین زنگ جواب میدهد.
«سلام جیمین»
میتوانم لبخندش را از پشت گوشی ببینم و برق خوشحالی را در نگاهش.
«قول داده بودی برام ویلونسل بزنی».
« سر قولم هستم».
«کجایی»؟
«تو اتاقم. توی هتل»
«پس سازتو کوک کن و بیا بیرونِ هتل. نیم ساعت دیگه اونجام.»
YOU ARE READING
Touch me now
Romantikداستان زندگی اش سورئال است. نه... یک رئالیسم جادوییست. او بیشتر از چیزی که فکر میکردم عجیب است. او مرا مسخ میکند. فکر میکنم چه اهمیتی دارد که من در زندگیهای دیگر او بوده باشم یا همهی اینها ساختهی ذهنش باشند، من فقط این را میدانم، تمام مویرگ...