World War I

By whitesleepywolf

4K 713 496

سرش را نزدیک می برد و پیشانی اش را می بوسد نمی داند چرا نمی تواند فریاد هایی در سرش را خاموش کند فریاد هایی... More

مقدمه
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
O Fortuna - Carl Orff
13
14
15
16
17 ( the last part )
Small talk
Heaven

12

128 30 18
By whitesleepywolf

- برام مهم نیست که چقدر خطرناکه . من باید با گوش های‌خودم صدای التماساشون رو بشنوم ؛ با چشمای خودم مرگشون رو ببینم و با دستای خودم خونشون رو لمس‌کنم . این خواسته ی زیادیه ؟


- داری از چی‌حرف می‌زنی ؟ کدوم التماس ؟ کدوم مرگ ؟ کدوم خون ؟ سرتو انداختی پایین می‌خوای کجا‌ بری ؟ آلمان ؟

- از کی تا حالا جرعت کردید با ملکه کشورتون اینطوری حرف بزنید ؟ می‌تونم برای همین کارت تا ابد توی سیاهچال بندازمت . تو که اینو نمی خوای فرمانده ؟ پس فقط به دستوراتم عمل کن

جک سرش رو پایین انداخت . هری متوجه کاری که می خواست بکنه نبود و جک مسئولیت اگاه کردنش رو داشت ولی لعنت به پست و مقام که مجبورش می‌کرد که بدون هیچ حرفی با چشمای خودش از بین رفتن هری رو ببینه .

- ببخشید اعلیحضرت . قصد توهین نداشتم من فقط کنترل خودم رو از دست دادم . من را عفو بفرمایید .

و بعد در مقابل هری زانو زد . هری نگاهشو از جک گرفت و همونطور که ایستاده بود شروع به یاداوری خاطراتش کرد .

- لویی همیشه درباره تو حرف می زد . همیشه از شجاعت و وفاداریت می گفت . داستان دلاوری ها و از خود گذشتی هات همیشه سر زبونش بود . یادمه اخرین باری که دیدمش بهش گفتم که می ترسم و اون گفت که تو و لشکرت رو برای من نگه داشته و بخاطر همین هم تو رو با خودش به جنگ نبرد . اون می خواست تو مواظب من باشی . اون خیلی بهت اعتماد داشت

هری روی پاهاش خم شد و مقابل اون پسر نشست . می‌ تونست رد اشک رو روی صورت جک ببینه . هر چند که خودش دست کمی از اون نداشت .

- حالا اون دیگه‌ نیست و من اومدم اینجا تا ازت کمک بخوام . می دونم که وظیفه داری از من محافظت کنی ولی اینکار بخاطر همون کسیه که بهت این وظیفه رو داده . ما باید از آلمانی ها انتقامش رو بگیریم .

جک نگاهش رو به هری داد . هری لبخندی از روی امیدواری‌ زد . اما وقتی که جک سرش رو پایین انداخت تمام امید ها از دلش پاک شد . جک همونطور که از سعی می کرد اشک هاش رو پاک کنه گفت

- من می فهمم که شما چه می فرمایید اما مشکل چیز دیگریست . من .....

........

فلش بک
د.ا.ن لیام

با شنیدن صدای پا از پشت سرم به سمت صدا برگشتم . جک در حالی که سعی می‌کرد نفسش رو تنظیم کنه تعظیم کرد

- عصر بخیر اعلیحضرت . ماروس بهم گفت که با من کاری داشتید

-درسته . می خواستم یه کاری رو بهت بدم . این خیلی برام مهمه . ازت می‌خوام به المان بری و گل بنفشه المانی رو برام بیاری و هر چه زودتر هم برگردی .

- اما اعلیحضرت من .....

- می دونم . همش رو هماهنگ کردم . به ماروس هم گفتپ که به افرادت خبر .....

چشمم به هری خورد که داشت از پنجره قصر ما رو نگاه می کرد . نامحسوس سری براش تکون دادم و حرفم رو‌ جمع کردم

- فردا ساعت ۷ به سمت برلین حرکت کنید . و یادت باشه اینکار برای من خیلی مهمه

سریع گفتم و قدم هامو به سمت قصر هدایت کردم . هری این روز ها خیلی عجیب شده .

.......

هری با گنگی به جک نگاه کرد

- فقط بخاطر یه گل ؟ وای لیام چی فکری با خودت کردی ؟ لویی کجایی ببینی که کشورت دست کی افتاده ؟

- اروم باشید قربان . حتما دلیل محکمی داشتند .

- چه دلیل محکمی مثلا ؟

- نمی‌دونم اما حتما چیزی بوده و خب شما نگران نباشید ما می ریم گل‌رو پیدا می کنیم و بعد هم انتقاممون رو می‌گیریم و به فرانسه بر می گردیم . خوبه ؟

- خوبه ؟ چی خوبه ؟ ما امکان داره توی این راه بمیریم بعد تو چطوری می‌خوای اون گل مسخره رو به لیام برسونی ؟

- فقط همین امشب رو به من وقت بدید . قول می دم ناامیدتون نکنم قربان

هری هوفی کشید
- فقط همین امشب
و از چادر بیرون رفت

جک نفس حبس شدش رو ازاد کرد و سعی کرد افکارش رو مرتب کنه که صدای هری رو شنید
- راستی اون قضیه سیاهچال و اینا رو فراموش کن . ما دیگه‌الان برادریم . نه ؟

- باعث افتخاره

........
د.ا.ن زین

- الان داری این حرفو می زنی ؟ تازه بعد از مدت ها یادت اومده که بگی نایل بیماری داره و اگه بهش دارو نرسه می میره و هری‌ هم پاشده با جک رفته برلین و امنیت جانیش در خطره ؟ لیام ؟ فک نمی کنی یکم دیر باشه ؟

- می‌دونم . من ففط نگران این بودم که شما ها نتونید تحملش کنید . بخاطر همین خودم جک رو فرستادم و قرار شد که این قضیه بی سر و صدا تموم شه . همین

- همین ؟ دیگه‌چی ؟ وای خدا ! هری قبل از اینکه بره همش می‌گفت که می خواد انتقام لویی رو بگیره و الان پاشده با اونا رفته تو دل آلمان و واقعا نمی خوام فکر کنم که بعدش چی‌می شه . تو حتی زحمت نکشیدی به جک قضیه رو بگی . نکنه اونم نمی تونست تحمل کنه ؟

- انقدر خودتو عصبی نکن من یه پیک فرستادم پیش اونا تا همه چی رو بهش بگه و هری رو هم برگردونه .

- واقعا ؟

- اره

- خب پس جای نگرانی نیست ؟

- اصلا

- خب خداروشکر

- تا دو دقیقه پیش که داشتی منو می خوردی چی شد ؟

- اون دو دقیقه پیش بود ولی خب اگه بخوای الان هم می تونم بخورمت

چشمای لیام گرد شد . از کی تا حالا زین انقدر منحرف شده بود ؟
ولی خب اگه‌زین منحرفه لیام هم می تونه شیطون باشه

- اوه جدی ؟

- می تونی امتحانش کنی . به امتحانش می ارزه .

و صدای قفل شدن در راهروی خالی را پر کرد

......

ببخشید دیگه‌اسمات بلد نیستم بنویسم 😁
یکی طلبتون
خب خب
جک و هری هم با هم جور شدن و هری جان جک را برادر خود خواند
زین و لیام هم که ..... بعله
فقط موندم نایل تو اون اتاقه بود یا نه 😂
لویی پسرم کار داشت قول داد کارش تموم شد دوباره بیاد ادامه نقشش رو بازی کنه 😐
این قسمت بخاطر شک زیام بهتون نمی گم ووت و کامنت بزارید ولی شما ها بزارید 😂
امیدوارم که این قسمتو دوست داشته باشید
♡H

Continue Reading

You'll Also Like

Alone💔 By Ana💗

Historical Fiction

31.6K 4.4K 13
Multi Shot Genre ⨟ Historical Omegavers Romance Angst Smut Couple: Kookv Part ⨟ #Full writer: Ana قصّه‌ی ملکه‌ی جوانی که بعد از مرگ همسرش هوسوک مجبور...
3.6K 630 6
1980 "My SILENCE was my LOUDEST cry for help" متعلق سال ۹۸
7.3K 1K 9
"هری،عشق،بازم که اومدی اینجا!" سرش رو بلند می کنه و به سمت صدا بر می گرده. "نمی خوای فراموش کنی؟" آدم ها همیشه پیش خودشون فکر می کنند چی می...
My babies |BDSM| By Veronica

Historical Fiction

37.5K 2.1K 25
My babies |اگه میدونستین زجه هاتون چقدر برام زیباست انقدر فریاد میزدین که لال بشین| بهمون عشق بورز ما بدون تو هیچیم مامی! 🔞این بوک دارای صحنه های ج...