cat boy

By vkprms

107K 12.6K 6.3K

تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بس... More

معرفی شخصیت ها
part1
part2
^^
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
part28
part29
part30
part31
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45
part46

part32

1.6K 221 206
By vkprms

حالا من یه چی واسه خودم گفتم، جدی رسوندینش؟💀
وای...

(این دومین پارتیه که امشب آپلود می‌کنم.
اگه پارت قبل رو ندید حتماً اون رو بخونید و بعد سراغ این پارت بیاید.)

______________________

چند دقیقه ی بعد، بعد از این‌که خودشون رو تمیز کردند و از ظاهر تهیونگ مطمئن شدند، از دستشویی خارج شدند.

از پله ها پایین رفتند و وقتی دوباره بین جمعیت قرار گرفتند، با جیمینِ نگران مواجه شدند.
پسر بزرگ‌تر به سمتشون دوید و وقتی بهشون رسید با اخم به جفتشون نگاه کرد.
نگاهش رو به جونگکوک داد و بعد از مشت محکمی که به سینه اش کوبید، گفت:
_احمقِ بی‌شعور، نباید قبل از این‌که گم و گور می‌شی یه خبر بدی؟ فکر کردم اتفاقی براتون افتاده. می‌دونی چند دقیقه است دنبالتون می‌گردم؟

جونگکوک "اوه" ای گفت و دستی به پشت گردنش کشید. با عذاب وجدان گفت:
_معذرت می‌خوام هیونگ. فکر نمی‌کردم انقدر طول بکشه.

جیمین اخم بزرگی بهش کرد و گفت:
_برو پیش پسرا. اونا هم نگرانت شدن. پسره ی احمق.

به آرومی سر تکان داد و بعد از گرفتن دست تهیونگ به سمت میز حرکت کرد.

یونگی با دیدن‌شون ابرو بالا انداخت و گفت:
_کجا بودی پسر؟ جیمین خودشو کشت. یه لحظه فکر کردیم رفتید.

_نه، یکم جو داده. رفته بودیم بالا. تهیونگ نیاز به دستشویی داشت.

یونگی به آرومی سر تکان داد و شات جدیدی که جلوش قرار گرفته بود رو سر کشید.
_من می‌رم پیش داهیون.
بعد تهیونگ و جونگکوک رو با هوسوک تنها گذاشت.

تا هوسوک خواست حرفی بزنه، دختری به میزشون نزدیک شد و کنار جونگکوک قرار گرفت.
تهیونگ با ابرو های بالا رفته به صحنه نگاه کرد.
چرا هر چی دختر بود سمت این میز می‌اومد؟

دختر لبخند دلربایی زد و دستش رو دور کمر جونگکوک انداخت.
بی مقدمه گفت:
_دلم برات تنگ شده بود کوک.

تهیونگ با شنیدن این حرف اخم کرد و ناخواسته کمی از جونگکوک فاصله گرفت.
هوسوک که وضعیت رو دید، تصمیم گرفت از اون جمع فاصله بگیره و پیش یونگی و داهیون بره.

جونگکوک بدون این‌که به تهیونگ نگاه کنه، نگاهش رو به دختر داد و بعد از این‌که دست دختر رو از دور کمرش باز کرد، گفت:
_خیلی وقت بود ندیده بودمت، مینجی.

مینجی که کمی از واکنش جونگکوک متعجب شده بود، بی توجه به این موضوع دوباره خندید.
_خب؟ پس به این مناسبت می‌آی با هم برقصیم؟ بعد از مدت ها؟

جونگکوک با شنیدن این حرف اخم کمرنگی کرد، و قبل از این‌که جوابی بده به سمت تهیونگ برگشت.
با دیدن اخم تهیونگ که واضحاً حسادتش رو نشون می‌داد، نفس عمیقی کشید و به سمت مینجی برگشت.
_متاسفم، اما ترجیح می‌دم با پارتنرم برقصم.
بعد کمر تهیونگ که ازش فاصله گرفته بود رو گرفت و به سمت خودش کشاندش.

مینجی که حالا لبخندش از بین رفته بود، با اخم به اون صحنه نگاه کرد.
_یه هایبرید؟ واقعاً؟ فکر نمی‌کردم علاقه ای به خریدن یه هایبرید داشته باشی.

جونگکوک با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و دستش رو نوازش وار روی کمر تهیونگ کشید تا از استرس اون جلوگیری کنه.
_حواست باشه چه کلماتی رو برای گفتن انتخاب می‌کنی مینجی! واقعاً دلم نمی‌خواد دوباره باهات دعوا کنم.

_دعوا؟ اوه عزیزم. معلومه که چنین کاری نمی‌کنی. من مطمئنم دل تو هم برام تنگ شده. واقعاً خودت خسته نشدی از این موش و گربه بازی ها؟

بدون این‌که ذره ای به حرف دختر اهمیت بده و یا حتی فکری راجع بهش بکنه، گفت:
_من هیچ‌وقت دلتنگ کسی که بهم خیانت کرده نمی‌شم. الان هم ازت می‌خوام از این‌جا بری. نمی‌خوام اوقاتمون رو تلخ کنی.
بعد از گفتن حرفش نگاهش رو به تهیونگ داد تا از احوالاتش با خبر شه.
با دیدن نگاه متعجبش نفس عمیقی کشید.
باید همه چیز رو درباره ی اون دختر به تهیونگ توضیح می‌داد.

_سویون گفته بود که با یه هایبرید وارد رابطه شدی ولی من باور نکردم. واقعاً این موجود کثیف رو به من ترجیح می‌دی؟ مطمئنم این‌طور نیست. تو فقط یه خرده از دستم عصبانی هس...

اخم بزرگی کرد و تهیونگ رو بیشتر به خودش چسباند.
آروم کمرش رو لمس کرد و همین‌طور که سعی می‌کرد با لمس هاش به تهیونگ آرامش بده، بین حرف های مینجی پرید:
_بهت گفتم حواست به کلماتت باشه، مینجی! موجود کثیف؟ به نظرت تو حق گفتن این کلمه رو داری؟ حواست به خودت هست اصلاً؟ به نظر من موجود کثیف کسیه که وقتی می‌دونه یه نفر پارتنر داره دنبالش راه می‌افته. کسیه که به پارتنرش خیانت می‌کنه و یا کسیه که به خودش جرئت این رو می‌ده که با حرف های احمقانه اش قلب دیگران رو بشکنه. موجود کثیفی مثل تو هیچ‌وقت حق این رو نداره که بخواد چنین لقبی رو به فردی مثل تهیونگِ من بده. امیدوارم خوب این رو متوجه بشی.

بعد بدون این‌که توجهی به چشم های متعجب و ناراحتِ دختر بکنه، ازش فاصله گرفت و با گرفتن دست تهیونگ اون رو به سمت حیاط کشاند.
وقتی از اون محیط فاصله گرفتند گوشه ای ایستاد و به تهیونگ‌ نگاه کرد.
تهیونگ هم با چشم هایی که کمی خیس شده بودند، بدون این‌که به جونگکوک نگاه کنه، سرش رو پایین انداخت.

_به من نگاه کن، بیبی.

وقتی دید حرفش تاثیری نداره دستش رو زیر چونه ی تهیونگ گذاشت و به آرومی سرش رو بالا گرفت.
_بهم نگاه می‌کنی عسلم؟

وقتی نگاه تهیونگ رو روی خودش گرفت، بوسه ای روی چشم های نمدارش گذاشت.
_چرا چشمای خوشگلت رو ناراحت می‌کنی عزیزم؟ حرف های اون احمق اصلاً مهم نیستن.

_من...من موجود کثیفم؟

_البته که نیستی. معلومه که نه.
تهیونگ رو در آغوش کشید و گفت:
_تو پاک ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم. باید می‌زدم توی دهنش. نه؟ ای کاش می‌زدم. فقط چون دختره چنین کاری نکردم. دختره ی احمق.

تهیونگ نفس عمیقی کشید تا از ریزش اشک هاش جلوگیری کنه.
بعد از این‌که احساس کرد قرار نیست گریه کنه، آروم پرسید:
_اون کی بود؟

جونگکوک که انتظار این سوال رو داشت، پلک هاش رو روی هم فشرد.
_یه آدمِ بی ارزش.

_تو گفتی بهت خیانت کرده. دوست دخترت بوده؟

با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و بوسه ای روی پیشانیِ پسر گذاشت.
_آره. دوست دختر سابقم بود.

_مگه تو..گِی نیستی؟

_بیا بریم رو اون سکو بشینیم. همه چیز رو بهت می‌گم.

تهیونگ سر تکان داد و اجازه داد جونگکوک به اون سمت ببرتش.
وقتی روی سکوی کنار باغچه نشستند، جونگکوک پسر رو در آغوش کشید و بدونِ مقدمه گفت:
_گی نیستم. بایسکشوالم.

_اوه...

_اون دختر هم تا ۲ سال پیش دوست دخترم بود. خیلی بچه بودیم. خیانت کرد و باعث شد از هم جدا بشیم.

_اونو...عا..عاشقش بودی؟

_چی؟ عاشق؟ نه. معلومه که نه. تنها کسی که تو زندگی ام تونستم قلبم رو بهش بدم تویی بیبی. هیچ‌وقت عاشقش نبودم. خودش هم می‌دونست. فقط برای یه مدت کوتاهی باهاش وارد رابطه شدم. همین. هیچ‌وقت فرد مهمی توی زندگی ام نبود.

_دوستش نداری؟

_معلومه که ندارم. اون به من خیانت کرد. کی چنین آدمی رو می‌تونه دوست داشته باشه؟ اون یه قلب تیره و سیاه داره. از این‌که اون توی گذشته ام بوده واقعاً ناراحتم.

_من...نمی‌دونم چی باید بگم.

_نیازی نیست چیزی بگی خوشگلم. فقط ذهنت رو درگیر اون نکن. یادت باشه که تو مهم ترین فرد زندگیِ منی. و تا همیشه هم می‌مونی. خب؟

_واقعاً دوستش نداری؟ اون...خیلی خوشگله.
بعد از حرفی که زد سرش رو پایین انداخت.

_وقتی قلب سیاهی داشته باشی چهره ی زیبات اصلاً به چشم نمی‌آد. و بله، من اصلاً دوستش ندارم.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و سر تکان داد.
بعد از گذشت چند ثانیه، وقتی حس کرد خیلی آروم تره، گفت:
_تو که منو هیچ‌وقت ول نمی‌کنی هیونگی، نه؟

_چی؟ چرا چنین سوالی می‌پرسی ته؟ معلومه که هیچ‌وقت ولت نمی‌کنم.

وقتی سکوت تهیونگ رو دید، گفت:
_با تو ام تهیونگ، چرا چنین سوال چرتی پرسیدی؟

نفس عمیقی کشید و گفت:
_آخه..گوکی...اون خیلی خوشگله. دیدم چطوری نگاهت می‌کرد. تو کل پارتی کلی دختر خوشگل بودن که همین‌طوری نگاهت می‌کردن. بعد من...بعد من به این فکر کردم که اگه گوکی از یکی خوشش بیاد و بخواد منو ول کنه بره چی؟ من قراره کلی غصه بخورم.

تا جونگکوک خواست حرفی بزنه، تهیونگ اجازه نداد و با پریدن بین حرف هاش ادامه داد:
_البته..اگه گوکی بخواد با یکی باشه که از من خوشگل‌تر باشه حق داره. مگه نه؟ به هر حال من...

_تهیونگ!!!
اخم بزرگی بهش کرد و جلوی ادامه دادن حرف هاش رو گرفت.
_چی داری واسه خودت می‌گی؟!
وقتی تهیونگ چیزی نگفت، جونگکوک با اخم گفت:
_تو باید اون قدری برای خودت ارزش قائل باشی که چنین حرفی رو نزنی! منظورت چیه که چنین حقی دارم؟ البته که ندارم! هیچ‌کس وقتی پارتنر داره نباید نگاهش دنبال دیگران باشه و حتی این افکار مزخرف از سرش بگذره. چه برسه به این‌که بخوایم بهش حق چنین چیزی رو بدیم!

تهیونگ با شنیدن حرف هاش سرش رو پایین انداخت.

_به من نگاه کن تهیونگ!

با شنیدن صدای جدی و کمی عصبیِ جونگکوک، سریع سرش رو بالا گرفت.

_اصلاً دلم نمی‌خواد که حتی به چنین کصشعرایی فکر کنی، چه برسه به این‌که به زبونشون بیاری! فهمیدی؟

_ب..بله گوکی. من معذرت می‌خوام. دیگه چنین چیزی نمی‌گم.

با شنیدن این حرف، دوباره نفس عمیق کشید.
به چشم های تهیونگ نگاه کرد و گفت:
_چرا انقدر خودت رو کم ارزش می‌بینی تهیونگ؟

وقتی دوباره جوابی نشنید، گفت:
_تو زیبایی. خیلی خیلی زیبایی! خاصی. باهوش و قوی هستی. روحیات لطیف و قلب خیلی پاکی داری. مهربونی. با درک و فهمی. بامزه ای. به عنوان یه هایبرید قد بلندی داری. کلی ویژگی مثبت داری. حتی تو یه هایبریدی. می‌دونی این چقدر به خاص بودن تو اضافه می‌کنه؟ اون‌وقت تو با تمام این ویژگی ها اعتماد به نفس نداری؟ خودت رو با کسایی مقایسه می‌کنی که بین تمام این ها فقط ظاهر زیبا رو دارن؟ اون هم نه زیبایی ای در حد تو. خیلی خیلی کمتر از تو.
موهای پسر رو از صورتش کنار زد و گفت:
_واقعاً خودت رو با اون آدم های احمق مقایسه می‌کنی؟

تهیونگ سرش رو روی شانه ی جونگکوک گذاشت.
_به نظر گوکی من از اونا بهترم؟

_خیلی خیلی بهتری. از همه نظر. اگه بهتر نبودی من می‌تونستم این همه سال عاشق یکی از اون ها بشم. هوم؟

وقتی تهیونگ سرش رو تکان داد، بوسه ای روی موهاش گذاشت.
_اعتماد به نفس داشته باش تهیونگ. قبل از هر چیزی. نذار دیگران هر چیزی خواستن بهت بگن. به خودت هم چنین اجازه ای نده. هر کسی هر چیزی بهت گفت باید بزنی توی دهنش. نه این‌که خودت هم افکارشون رو تایید کنی. باشه سوئیتی؟

_باشه گوکی.

_آفرین خوشگل گوکی. حالا باهام می‌آی بریم تو؟

_اوهوم.

_آرومی؟

_اوهوم. گوکی همیشه بهم آرامش می‌ده.

جونگکوک لبخند کوچکی زد و نوک بینی پسر رو بوسید.
_خوبه کیوتی.
وقتی لبخند تهیونگ رو دید، گفت:
_باهام هم می‌رقصی؟

_گوکی می‌خواد باهاش برقصم؟

_اوهوم. ما الان حدود چهار ماهه که با همیم. ولی یک بار هم انجامش ندادیم. می‌رقصی؟

_بین اون همه آدم؟

_اوهوم!

_نههه.

_آره!

_یاااه. نمی‌خوام!

لبخند کجی زد و کمر باریک پسر رو میان دست هاش گرفت.
_ولی من می‌خوام.

_گوکیِ بدجنس. اصلاً من بلد نیستم برقصم!

_کافیه خودت رو به دست جونگکوکی بسپری سوئیتی.

_گوکو~

_انقدر میو میو نکن گربه کوچولو.
پسر رو به خودش نزدیک تر کرد و گونه اش رو بوسید.
_نمی‌خوای با گوکی برقصی؟

_می‌خوام. ولی نه اون‌جا! همین‌جا برقصیم. کسی نباشه.

_این‌جا؟

به جونگکوک لم داد و گفت:
_اوهوم! یه آهنگ آروم می‌ذاریم و این‌جا می‌رقصیم. از اون‌طوری که اونا می‌رقصن خوشم نمی‌آد! آهنگش هم خیلی بلند و رومخه.

جونگکوک آروم خندید.
کمر پسر رو بین بازوهاش اسیر کرد و با کشیدن نوک بینی اش به گردن پسر، گفت:
_پس پسر کوچولوم از چیزای رمانتیک خوشش می‌آد. هوم؟

_یاه! نه خیر!

پوزخند شیطونی زد و گفت:
_هوم~ دلت می‌خواد وقتی توی خونه برات شمع روشن کردم، یه آهنگ رمانتیک بذارم و باهات برقصم. مگه نه؟

_گوکی! تو باید بس کنی!

_اوه بیبی، تو باید زودتر بهم می‌گفتی.

تهیونگ با خجالت سرش رو توی گردن جونگکوک فرو برد.
_نه~ بس کن!

_گلبرگ های رز؟

_وای! نه! گوک!

جونگکوک آروم خندید.
_وقتی گوک صدام می‌کنی می‌خوام توی بوسه غرقت کنم.

_آه گوکو! بسه دیگه. اصلاً نمی‌خوام برقصیم.

_اوه گفتی رقص!
گوشی اش رو برداشت و بعد از این‌که توی پلی لیستش رفت، آهنگ آروم و ملایمی رو پلی کرد.
از جاش ایستاد و کمر تهیونگ رو میان بازوهاش گرفت.

تهیونگ با حرکتش خندید.
یه دستش رو دور کمر جونگکوک انداخت و دست دیگرش رو هم روی شانه ی جونگکوک قرار داد.

جونگکوک با خنده دستی که دور کمرش بود رو باز کرد و توی دستش گرفت.
در ادامه ی صحبت هاش گفت:
_لابد بعد از گذروندنِ یه شب رمانتیک دلت یه وانیلا سکس می‌خواد. توی وان حموم؟ یا اوه! توی آشپزخونه!

تهیونگ سریع دستش رو از توی دست جونگکوک در آورد و مشتی به سینه اش کوبید.
_نه خیر!

دست تهیونگ رو بوسید و دوباره توی دست هاش گرفتش.
همین‌طور که تهیونگ رو همراه با ریتمِ آروم آهنگ بین دست هاش تکان می‌داد، گفت:
_وانیلا نمی‌خوای؟ اوه. خشن دوست داری! داشت یادم می‌رفت.

_من خشن دوست ندارم!

_پس وانیلا!

_نه!!! من کلاً سکس دوست ندارم!

جونگکوک با شنیدن این حرف لحظه ای دست از رقصیدن کشید و زد زیر خنده.
_اوه بیبی. نیم ساعت پیش کم مونده بود التماسم کنی تا توی دستشویی باهات سکس کنم. اون‌وقت می‌گی که دوست نداری؟

تهیونگ با شنیدن این حرف سریعاً سرخ شد.
با خجالت سرش رو روی شانه ی جونگکوک گذاشت و نالید:
_بسه~

جونگکوک خندید و دوباره شروع به رقصیدن کرد.
_وانیلا یا خشن؟

سرش رو فاصله داد و با خجالت بهش نگاه کرد.
_چرا اینا رو می‌پرسی؟!

_من دوست پسرتم. نباید بدونم کدومش رو ترجیح می‌دی؟

با شنیدن این حرف گوش هاش ثانیه ای از حرکت کردن دست کشیدند و روی سرش افتادند.
بعد از چند ثانیه دوباره حرکت‌شون رو شروع کردند.
_خب...

جونگکوک که انتظار جواب شنیدن از سمتِ تهیونگ رو نداشت، با شنیدن این حرف، با ابروهایی بالا رفته منتظر جوابش موند.

با خجالت گفت:
_خب...برای من مهم نیست. تا وقتی با گوکی ام همه چی خوبه. من هر کاری که تو انجام بدی رو دوست دارم. مهم نیست چی و چطوری. مهم اینه که تو انجامش می‌دی.

جونگکوک با شنیدن این حرف لبخند زد و تهیونگ رو به خودش نزدیک تر کرد.
_فکر کنم دیگه منم دارم خجالت می‌کشم.

با شنیدن این حرف، تهیونگ چشم چرخاند.
_تو هیچ‌وقت نمی‌کشی. خجالت از دایره ی کلماتت خارجه. من تقریباً...تقریباً که نه! کاملاً مطمئنم!

کمی رقصیدنش رو کند کرد و معترض گفت:
_هی! راجع بهم بدجنس نباش! منم می‌تونم خجالت بکشم!

_اوه گوکی، معلومه که نمی‌تونی!

جونگکوک چشم هاش رو ریز کرد و بدون این‌که حرفی بزنه پسر  رو میان دست هاش به حرکت در آورد.

چند ثانیه ی دیگه ای رو به رقصیدن ادامه دادند تا این‌که صدای داهیون رو از پشتشون شنیدند.
_خوش می‌گذره؟

جونگکوک و تهیونگ با شنیدن صداش دست از رقصیدن کشیدند.

داهیون چشم چرخاند و گفت:
_اومدم بیرون که احساس سینگلی نکنم، ولی بیشتر کردم.
با لحنِ "مثلاً" ناراحتی گفت و چشم ریز کرد.

جونگکوک لبخندی زد و موهای کوتاه شده ی دختر رو به هم ریخت.

سرش رو از زیر دست جونگکوک کنار کشید و گفت:
_خسته شدم.
به لباس های توی تنش اشاره کرد و گفت:
_به اینا تعلق ندارم. جیمین عوضی مجبورم کرد بپوشم. از کفش پاشنه بلند متنفرم.

تهیونگ لبخند بزرگی زد و گفت:
_ولی خیلی خوشگل شدی نونا.

_واقعاً؟

_اوهوم. اگه گی نبودم باهات ازدواج می‌کردم!

داهیون خندید ولی جونگکوک بینی اش رو چین داد و گفت:
_هی!

تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:
_چیه خب!؟ راست می‌گم دیگه. نگاه کن چقدر خوشگله!

داهیون دوباره خندید ولی جونگکوک گفت:
_یاااه. گربه ی پررو! کی جلوی دوست پسرش چنین چیزایی می‌گه!؟

تهیونگ خندید و گفت:
_حالا که گی ام گوکی! نیازی نیست حسودی کنی.

جونگکوک چشم ریز کرد تا این‌که داهیون بی توجه به بحث بین اون دو، گفت:
_آه~ حیف که هیچ آدمیزادی نبود که بیاد مخم رو بزنه. همه‌شون بچه بودن.

جونگکوک با شنیدن حرفش خندید، ولی تهیونگ اخم با نمکی کرد و خودش رو توی آغوش داهیون پرت کرد.
_بهتر که نبود. من نونام رو به هیچ‌کسی نمی‌دم.

_هی! این نامردیه!

_اصلاً هم نیست.

داهیون خندید و دستش رو دور تهیونگ پیچاند.
_گربه ی لوس.

چند ثانیه ای گذشته بود که جونگکوک بینی اش رو چین داد و با اخم بانمکی تهیونگ رو از آغوش داهیون در آورد.
_بسه دیگه.
بعد خودش پسر رو در آغوش گرفت.

داهیون با دیدن حرکتش چشم ریز کرد و گفت:
_قبلاً ها انقدر حسود نبودی، کوک.

تا جونگکوک خواست حرفی در جوابش بزنه، تهیونگ بود که پیش دستی کرد و با ناراحتی گفت:
_نونا اون دختره رو می‌شناسه؟

در رابطه با حرف داهیون کنجکاو شده بود.
منظورش از قبلاً ها چی بود؟
نکنه جونگکوک برای اون دختر هم حسادت می‌کرد؟

جونگکوک گوشه ی ابروش رو خاروند و متعجب پرسید:
_مینجی رو؟

_اوهوم.

_خب...

داهیون بین حرف جونگکوک پرید و قبل از این‌که جونگکوک بخواد چیزی بگه، گفت:
_تهیونگ از کجا اونو می‌شناسه؟ اومد پیشتون؟

_آره.

_چی گفت؟

_مثل این‌که سویون بهش گفته با تهیونگم.
حرصی اخم کرد و گفت:
_چرا باید بهش چنین چیزی رو بگه آخه؟

چهره ی تهیونگ با شنیدن این حرف آویزون شد.
_ناراحتی که بهش گفته با منی؟

_چی؟ معلومه که نه! فقط برام سواله که چرا باید این حرف رو بزنه بهش. یهویی.

داهیون دستی به کمرش زد و برای این‌که ابهامات جونگکوک رو برطرف کنه، گفت:
_سویون بهم گفت مینجی رو دیده و اونم ابراز دلتنگی برای تو رو کرده. سویون هم اینو گفته که مینجی بیخیال شه. چیزی غیر از این نیست.

جونگکوک "آهان" ای گفت و سر تکان داد.
اما ذهن تهیونگ هنوز درگیر بود.
نفهمیده بود که جونگکوک برای اون هم حسادت می‌کرد یا نه!

با لب های آویزان پایین لباس جونگکوک رو کشید.
_گوکی~

وقتی توجه جونگکوک بهش جلب شد، لب هاش رو بیشتر آویزان کرد.

جونگکوک با دیدن لب های آویزانش لب هاش رو بین انگشت هاش گرفت و گفت:
_چیه کیوتی؟

_تو به اونم حسودی می‌کردی؟

دستش رو برداشت و متعجب گفت:
_به کی؟

_به مینجی.

_اون یه رابطه ی تموم شده است بیبی. نمی‌خوام ذهنت رو درگیرش کنی.

_اما خب واسه ام سوال شده. قول می‌دم ناراحت نشم.

_من مدت زمان زیادی باهاش نبودم. کلاً ۵ ماه بود. طبیعیه که اون‌قدر نخوام بهش حساسیت نشون بدم.

با شنیدن این حرف لب های تهیونگ بیشتر آویزان شدند.
_اما همینم بیشتر از مدتیه که ما توی رابطه ایم. پس چرا به من حسودی می‌کنی؟

تهیونگ رو به طور کامل به سمت خودش چرخاند و کمرش رو بین دست هاش اسیر کرد.
بعد از بوسه ای که روی لب های نسبتاً بی رنگش گذاشت، گفت:
_چون تو تهیونگی. من عاشقتم و این کاملاً عادیه که توی این مدت کوتاه انقدر روت حساس باشم و بخوام به تمام اطرافیانت حسودی کنم.

با شنیدن این حرف، لب های آویزان تهیونگ به سمت بالا متمایل شدند. لبخند بزرگی زد و گفت:
_گوکی خیلی دوستم داره؟

_از خودش هم بیشتر دوستت داره. مثل خل و چل ها عاشقته‌.

تهیونگ با لبخند بزرگش از گردن جونگکوک آویزان شد و بوسه ی محکمی روی لب های خندانش گذاشت.
_منم عاشقتم گوکی.

داهیون با دیدن فضای بین‌شون آروم خندید و سری از روی تاسف براشون تکان داد.
_متاسفم که گند می‌زنم به فضای رمانتیک بین‌تون، ولی جیمین پیام داد که بریم تو.

جونگکوک همین‌طور که لبخند چند ثانیه ی قبلش روی لبش بود، تهیونگ رو از خودش فاصله داد و سر تکان داد.

بعد از اون دستش رو دور کمرش حلقه کرد و سه تایی دوباره به سمت شلوغیِ طاقت فرسای اون‌جا_البته فقط برای تهیونگ_ حرکت کردند.

______________________

وایبِ "cat boy" چه رنگیه؟

Continue Reading

You'll Also Like

63.1K 8.8K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
My only one By

Fanfiction

7.2K 427 14
جونگ کوک: من با تو زندگی کردم ته... و زندگی کردن با یه نفر یعنی مـردن و زنـده شـدن بـا هـر دم و بازدم اون آدم! ژانر: درام، روزمره، پزشکی، اسمات، رومن...
107K 13K 54
Noah ❄ "لب‌هایم بوی دروغ میداد. اما تو کنار گوشم زمزمه کردی: باران را برقص! نگاه را بوسه بزن، خواب و رویا را نقاشی بکش... انگار که وظیفه‌ات، تنها شیف...
FEAR 1996 By Mahla

Short Story

1.4K 224 10
Romance, Angst, Mysterious Kookv Chanbaek تهیونگ 17 ساله بعد از مدتی زندگی کردن همراه پدر و ناپدری‌اش در شهر، جذب یکی از ادمای اون شهر میشه. البته که...