THE SECRET HUSBAND

By Helen___Aw

510K 66.4K 8.3K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 2
Bonus 3
Bonus 4
Bonus 5

Bonus 1

3K 443 63
By Helen___Aw

بعد از مدت ها بالاخره افتر استوری های سکرت هازبند! امیدوارم که هنوزم این داستان رو دوست داشته باشید💞

------

یه صبح خیلی عادی توی ویلای کیم...
تهیونگ سر میز نشسته بود و روزنامه میخوند و همسرشم کنارش بود و با موهای خیسش بازی میکرد و توی دنیای خودش بود همچنین یه بچه ی فسقلی هم کنار جونگکوک نشسته بود و با دهن باز به جونگکوک نگاه میکرد و حدس بزنید چی.. بله اون کیم هانسونگ بود! پسر کوچولوی چهار ساله ی تهکوک که دقیقا مثل جونگکوک بنظر می‌رسید ولی رفتار و شخصیتش درست مثل تهیونگ بود. مغزش مثل یه بچه های هشت ساله کار میکرد و باهوش بود... البته خب اون پسر تهیونگ و جونگکوک بود!

جو و نیلی صبحانه رو آوردن و تهیونگ روزنامه رو کنار گذاشت و روی غذا تمرکز کرد.. و البته که مثل همیشه اول برای همسرش غذا سرو کرد و بعد منظر بود تا نیلی برای خودش و پسر کوچولوشون غذا سرو کنه.

"لاو.." همسرشو صدا کرد و باعث شد اون به دنیای واقعی برگرده..

"اوو" جونگکوک وقتی توجهش به میز جلب شد صدای آرومی درآورد و به شوهرش لبخند درخشانی زد.. "هابی امروز غذای مورد علاقتو پختم.. ببین" با لبخند گفت.

تهیونگ با لبخند موهاشو نوازش کرد.. "آره دیدم لاو.. حالا بیا بخوریم.." آروم گفت..

جونگکوک معمولا صبح ها صبحونه حاضر میکرد و بعد می‌رفت تا دوش بگیره و لباساشو عوض کنه.. توی اون زمان جو و نیلی میز صبحانه رو میچیدن..

"کار بدیه که وقتی غذای همه سرو نشده شروع کنی به غذا خوردن.." همه سمت کسی که این حرفو زد برگشتن و اون کسی نبود جز پسر کوچولو که به بشقاب خالیش نگاه میکرد..

جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد و سمت تهیونگ برگشت و معترض بهش نگاه کرد.. داشت از عصبانیت دود میکرد.. تهیونگ با دیدن این وضعیت پنیک کرد.. "آه...امم.. آر..آر.. آروم باش.. لاو.. منظورش اون نبود.. آروم باش.." تهیونگ سعی کرد وضعیت رو آروم کنه و شونه و سر همسرشو نوازش کرد تا آروم بشه..

"منظورم دقیقا تو بودی پاپا.." پسر کوچولو با بی حوصلگی گفت و حتی سرشو هم بالا نیاورد.. جو با دیدن وضعیت سریع غذای پسر رو سرو کرد تا دیگه چیزی نگه..

"عزیزم پاپات برات این غذای خاص رو درست کرده.. میخوای بهت غذا بدم..؟؟" پسر بزرگتر گفت..

تهیونگ همینطور در حال نوازش دست همسرش بود که با نگاه کشنده ای به پسرشون نگاه میکرد.. "هانی منو نگاه کن.. هانی.. نادیدش بگیر.. باشه.. بیا غذا بخوریم.." سعی کرد کاری کنه تا همسرش بهش نگاه کنه ولی کار نکرد..

"واقعا..؟؟ ای چشم سفید.. من پدرتم.. پس باید با من درست حرف بزنی.. در غیر این صورت نمیزارم چیز خوشمزه ای که برات درست کردمو بخوری.." جونگکوک به پسرش گفت و میخواست پنکیک های خوشگل رو از توی بشقابش برداره..

جو، نیلی و تهیونگ هرسه پنیک کرده بودن، اما دقیقا زمانی که جونگکوک خواست پنکیک رو برداره تهیونگ دستشو گرفت و پسر رو از سر جاش بلند کرد.. "نه نه نه عزیزم.. نه.. بیا اینجا.. تو از این به بعد سمت چپ من بشین.. باشه.. بیا.." تهیونگ پسر عصبانی رو سمت چپ میز نشوند و از راحتی خیال نفس عمیقی کشید..

"عزیزم.. عشقم.. هانی.. چند بار بهت بگم فقط اونو نادیده بگیر.. بزار هرکاری میخواد بکنه.. بیا من بهت غذا میدم.. اینجا.. بگو آآآآ.." تهیونگ به شیرینی گفت و جونگکوک به جای اینکه دهنشو باز کنه اخم کرد..

"چرا سرزنشش نمیکنی.. کی این بحثو شروع کرد..؟؟ خودتو ببین.. اون همیشه همینکارو می‌کنه.." جونگکوک نالید و مشتشو روی میز کوبید..

تهیونگ با نا امیدی آهی کشید و به پسرش نگاه کرد.. "عزیزم چرا همیشه پاپا رو اذیت میکنی.. مشکلت چیه.." تهیونگ خیلی ملایم گفت و جوری بود که انگار داره بچه رو سرزنش میکنه..

هانسونگ فقط چشماشو برای باباش چرخوند و دهنشو رو به جو باز کرد تا جو بهش غذا بده..

اون به معنای واقعی داشت والدینش رو نادیده میگرفت و چشماشو براشون می‌چرخوند..

"ارباب جوان دوست دارید امروز یکم سوپ درست کنید؟ باغبون کلی سبزیجات تازه از حیاط برداشت کرده.." نیلی گفت و موضوع رو عوض کرد که باعث شد تهیونگ بهش نگاه کنه و به حرف بیاد.. "نیلی چرا انقدر خسته به نظر میرسی؟؟ چشمات چیشده.. حالت خوبه؟؟ مریض شدی؟؟"

نیلی برای لحظه ای چیزی نگفت.. "امم بله ارباب من خوبم.. فقط دیشب خوب نخوابیدم.." با یکم تردید گفت و با خجالت به زمین نگاه کرد..

"چرا؟؟" تهیونگ پرسید ولی از غذا دادن به همسرش غافل نشد..

"راستش دیشب یه اتفاق عجیب براش افتاده.." جو گفت..

"طبق گفته نیلی دیشب حدود ساعت یازده وقتی همه برای خواب رفته بودن اتاقشون.. اونم داشته میرفته تا بخوابه.. پنج دقیقه بعد وقتی هنوز کامل خوابش نبرده بوده پتو خود به خود از روش میره کنار.. اول با خودش فکر میکنه بخاطر باده.. ولی پتو خیلی سنگین بوده که با باد تکون بخوره اما بازم اهمیت نمیده و پتو رو می‌کشه رو خودش و میخوابه.. اما چند دقیقه بعد این اتفاق دوباره تکرار میشه.. اینبار یکم میترسه و کل اتاق رو چک می‌کنه اما توی اتاق تنها بوده.. نمی‌خواسته چیزی که تو ذهنش بوده رو باور کنه ولی اون اتفاق دو بار دیگه هم می افته و اون برای کمک میاد اتاق من.. جلوی در اتاقم جیغ میزد و کمک میخواست.. ما همه فکر کردیم ممکنه روحی چیزی باشه.. نیلی هم بعد از اون نتونست بخوابه.. ما هم خیلی ترسیده بودیم ولی نیلی بیشتر چون خودش شاهد قضیه بود.." جو کل ماجرا رو تعریف کرد و تهیونگ هم واقعا گیج شده بود..

"چی؟؟ روح؟؟ توی ویلای من..؟؟ نیلی نکنه دیشب چیزی مصرف.." حرفش توسط زن قطع شد..

"نه نه نه نه ارباب.. من هیچوقت همچین چیزایی مصرف نکردم..حتی به هیچی اعتیاد ندارم.." از خودش دفاع کرد..

تهیونگ با همه ی این اطلاعات خیلی گیج شده بود.. "ولی چجوری ممکنه یه روح باشه..؟؟" نا امید گفت..

"دقیقا ارباب اون یه روح نیست.. اواخر صبح وقتی رفتیم تا اتاق و پتو رو بررسی کنیم.. یه چیزی پیدا کردیم.." جو‌ مکث کرد..

"چی پیدا کردید؟؟؟" اینبار هانسونگ پرسید و باعث شد تهیونگ متوجه شه پسرش کل این مدت داشته با دقت و توجه به حرف هاشون گوش میکرده..

سمت خدمتکار ها برگشت تا حرفشونو بشنوه.. جو و نیلی هردو آهی کشیدن و شروع کردن.. "ما یه سیم ریسمانی نازک پیدا کردیم که به گوشه پتو متصل شده بود و تا انتها به سمت بیرون پنجره ادامه داشت.."

"اوههههه هاهاهاها پس در واقع یه نفر سر کارتون گذاشته.. از عمد اینکارو کردن.. تُپُلی من حتما میخواستن باهات شوخی کنن.."هاسونگ گفت و بلند خندید و دست زد.. نزدیک بود از خنده از روی صندلیش بیفته..

تهیونگ نتونست خودشو کنترل کنه و خندش گرفته بود.. اما هرجور شده جلوی خندشو گرفت.. اون معمولا جلوی هیچکس جز همسرش و پسرش بلند نمیخندید.. "ولی کی تو خونه ی من همچین کاری کرده؟؟ بقیه ی خدمتگزار ها..؟؟" با گیجی پرسید..

جو و نیلی ساکت موندن و سرشونو پایین انداختن.. که پسر کوچولو خندیدن رو تموم کرد.. " بابا خیلی احمقی.. ما همه میدونیم کی می‌تونه همچین کاری کرده باشه.." با یه صورت خشن و اعتماد بنفس گفت ..

اون موقع بود که تهیونگ آب دهنشو قورت داد.. الان متوجه شده بود که همسرش تا الان هیچی راجب این مشکل نگفته.. بهش نگاه کرد که دید با گوشیش درگیره.. تهیونگ به هیچ زمانی نیاز نداشت تا بتونه چهره ی همسرشو بخونه.. میدونست که همسرش داره ادا در میاره و همه چیزو‌ شنیده.. گلوشو صاف کرد اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه جونگکوک سرشو بالا آورد و به همه نگاه کرد..

جونگکوک میدونست همین حالا هم مشکوک بنظر رسیده.. پس فقط به شوهرش که تردید داشت ازش چیزی بپرسه نگاه کرد.. آهی کشید و گوشیشو کنار گذاشت و چشماشو چرخوند و به شوهرش نگاه کرد.. "هابی.. اون با پنجره باز خوابیده بوده.. بار ها وقتی از دویدن شبانه ام برگشتم اینو متوجه شدم..اگه یه دزد به  بخواد وارد خونمون بشه چی؟ اون چطور می‌تونه انقدر بی دقت باشه که با پنجره باز بخوابه..؟؟ من اینکارو کردم تا بهش یه درس بدم..حالا قبل از اینکه شب ها بخوابه قبلش مطمئن میشه پنجره رو بسته..حالا من کار اشتباهی کردم.؟؟." جونگکوک گفت..

تهیونگ میخواست حرف بزنه.. که، "ولی پاپا یه دزد چجوری جرات می‌کنه وارد ویلای کیم بشه.." هانسونگ گفت..

"من گفتم چی می‌شد اگه؟؟ چی میشد اگه؟؟ هیچ‌کس نمیتونه هیچی رو تضمین کنه.. چی میشد اگه اینجوری بود؟؟؟ ته این پسر کوچولوت خیلی حرف میزنه.. کی گفته کسی قرار نیست به ویلای کیم حمله کنه یا ازش دزدی کنه.." گفت و یه ابروشو بالا برد..

"مشکلی نیست.. اون اشتباه نمیگه.. نیلی تو از الان به بعد نباید پنجره رو باز بزاری.." تهیونگ قبل از اینکه همسرش و پسرش همو بکشن گفت..

"و لاو.. نگران نباش چیزی نیست.. بیا بریم اتاقمون من باید.." وقتی پسر کوچیکتر تر بلند شد و سمت اتاق رفت نتونست حرفشو کامل کنه.. نگاهی به پسرش انداخت و سرشو روی میز گذاشت.. تهیونگ فقط از این وضع خسته و نا امید بود..

"عجب پادشاه خیانتکاری..نگران نباش خاله نیلی فقط صبر کن.. وقتی من پادشاه بشم عدالتو برقرار میکنم.." هانسونگ گفت..

نیلی و جو از این رفتار پسر خندیدن و موهاشو نوازش کردن..

تهیونگ با چهره ی ناباوری به پسر نگاه کرد.. "هانسونگ چرا همیشه عصبانیش می‌کنی.. مشکلت چیه..؟؟" پرسید..

پسر  اومد و روبه روی پدرش نشست و سرشو نوازش کرد و گفت.. "بابا تو خیلی متعصبی.. منم پاپا رو دوست دارم اما می تونم هر از گاهی باهاش سختگیر باشم اما تو ناامیدی..باید از من یاد بگیری.." پسر بچه گفت..

"آره آره دیدم قبل صبحونه چجوری به پاپات نگاه میکردی.." تهیونگ اذیتش کرد..

پسر بچه با این حرف سرخ شد.. "بابا، چرا پاپا انقدر خوشگله.. ولی مثل شیطانه.." پرسید..

"نمیدونم.." تهیونگ با تصور همسر فریبندش توی تخت سرشون تکون داد و گفت..

"اه.. صبر کن ببینم چرا ما شدیم مثل دو تا دوست که روی یه دختر کراش دارن.. هی پسر جون بکش کنار.. اوکی.. اون همسر منه.." تهیونگ یه دفعه گفت..

"اوه بابا لطفا.. اون پاپای منه.. فقط کافیه یکم کیوت بازی در بیارم و بعدش اون هر کاری برام می‌کنه.." هانسونگ گفت..

"می‌دونستی دیروز بعد از ناهار وقتی خونه نبودی کلی منو نوازش کرد.." پسر با یادآوری دیروز گفت..

تهیونگ با این حرف آب دهنشو قورت داد.. "بوسه هم بود...؟؟" پرسید..

"اممم.. اون گفت من مثل شکلات شیرینم و دلش میخواد منو بخوره.. گونه هام رو هم فشار داد.. میدونی گونه هامو خیلی دوست داره.." پسر گفت..

تهیونگ به شدت آزرده شد.. "نه نه این اتفاق نمیتونه بیفته.. باید باهاش حرف بزنم.." تهیونگ قبل از بلند شدن گفت و با عجله رفت طبقه ی بالا..

"خاله جو لطفا کمکم کن از سر میز بلند شم.. بابا منو ول کرد و رفت.." فریاد زد و چشماشو برای پدرش  چرخوند

_____________________

قول میدم زود بقیه افتر استوری ها رو بزارم⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩
بچه ی لجباز و ناز تهکوکو دیدین؟؟
راستش اینجا برای جونگکوک از لقب مامان استفاده شده بود ولی چون مطمئن بودم قراره افراد زیادی بگن چرا چرا عوضش کردم..
ووت یادتون نره❣️

Continue Reading

You'll Also Like

37.5K 5.3K 28
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
99.6K 20.2K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
147K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
56.4K 7K 33
-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده می‌شن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک می‌شن و از بین می‌رن. آ...