با استرس دست جونگکوک رو توی دستش فشرد.
بعد از چند ثانیه گفت:
_پشیمون شدم اصلاً. خودت برو. من جلوی در منتظر میمونم تا برگردی.
بعد خواست دستش رو از توی دست جونگکوک در بیاره و بره یه گوشه بشینه، که درب خانه باز شد.
جونگکوک کمر تهیونگ رو بین دست هاش نگه داشت تا از فرار کردنش جلوگیری کنه، بعد به مادربزرگش که در رو باز کرده بود لبخند زد.
_سلام اوما.
_سلام پسر خوشگلم!
با لبخند گفت و بعد به تهیونگ که از استرس نزدیک بود پس بیافته نگاه کرد.
دوباره نگاهش رو به جونگکوک داد و گفت:
_پارتنرت اینه؟
تهیونگ با شنیدن این حرف دیگه مطمئن شد قرار نیست اون پیرزن ازش خوشش بیاد.
"پارتنرت اینه؟"
با فکر کردن دوباره به حرف اون زن پلک هاش رو بست و تو سرش از بدبختی ناله کرد.
واقعاً هیچکدوم از اطرافیان جونگکوک قرار نبود ازش خوششون بیاد؟
تا خواست از بین دست های جونگکوک خارج بشه و پا به فرار بذاره، جونگکوک گفت:
_آره. خودشه.
زن لبخند بزرگی زد و تهیونگ رو در آغوش کشید.
_چقدر تو خوشگلی بچه.
"چی؟"
قرار نبود بهش تیکه بندازه؟
با چشم های گرد شده تو آغوش زن چلانده شد.
پیرزن، وقتی که حسابی پسر رو توی بغلش چلاند، بالاخره به ول کردنش راضی شد.
_اسمت چیه پسرم؟
_ت..تهیونگ.
_آیگو، آیگو. چرا خجالت میکشی؟
با خنده گفت، ولی وقتی دید قرار نیست از خجالتش کم بشه، گفت:
_خیلی خب. فعلاً برو داخل بشین تا بعدش حسابی از خجالتت در بیام.
بعد از اون به سمت جونگکوک رفت و در آغوش کشیدش.
ضربه ی محکمی به باسنش کوبید و گفت:
_یه وقت نگی یه مادربزرگ پیر بدبختی هم دارما. بشین دور از من واسه خودت حال کن.
_یاه! اوما. این چه حرفیه؟
پسر رو فاصله داد و گفت:
_مگه دروغ میگم؟
_البته که دروغ میگی.
بعد از مکثی که کرد، گفت:
_معذرت میخوام. خیلی وقتش رو نداشتم که بیام.
_آه از این سئول. بیا تو.
بعد به تهیونگ که هنوز اونجا ایستاده بود لبخند زد.
جونگکوک دوباره کمر تهیونگ رو گرفت و همراه باهاش روی مبل نشست.
زن با لبخند روبهروشون نشست.
به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
_چند سالته تهیونگ؟
_چند روز دیگه..۱۸ سالم میشه.
لونا_مادربزرگ جونگکوک_ ابرو بالا انداخت و با نیشخند گفت:
_اوه؟ پس باید به زودی منتظر هیتت باشیم؟
تهیونگ با حرفش سریع سرخ شد، ولی جونگکوک با کنجکاوی پرسید:
_هیت؟ هیت چیه؟
تا لونا دهن باز کرد تا چیزی بگه، تهیونگ گفت:
_هیچی نیست. مال داستاناست. اون مانهوایی که اون سری خوندیم رو یادته؟ مثل اونه. مامانبزرگت فکر کرده واقعیه.
بعد خیلی مصنوعی خندید.
زن با دیدن واکنش های تهیونگ قهقهه زد.
_حق با تهیونگه.
اما جونگکوک زیر بار نرفت.
_پس چرا گونه هات سرخن؟
_وای گوکی. میگم هیچی نیست. گونه های من کِی سرخ نیستن؟ ولش کن دیگه.
جونگکوک ابرو بالا انداخت و ساکت شد.
لونا که حسابی از تهیونگ خوشش اومده بود، نگاهی به جونگکوک کرد و برای اینکه با تهیونگ تنها باشه، گفت:
_خواستم شیرموز درست کنم، ولی شیر نداشتیم. پاهام درد میکرد. نتونستم برم بخرم. میری برام بگیری؟
_چرا پاهات درد میکرد؟
_نمیدونم عزیزم. چند وقتیه که درد میکنه. میری بخری؟
_نیازی به شیرموز...
_هست.
جونگکوک آهی کشید و از جاش بلند شد.
_خیلی خب.
همینطوری به سمت در میرفت که تهیونگ از جاش بلند شد و پشت سرش راه افتاد.
لونا ابرو بالا انداخت.
_تو کجا؟
_با گوکی برم دیگ...
_نمیخواد. دو قدم راهه. میره زود میآد.
بعد دست تهیونگ رو کشید و به جونگکوک اشاره کرد تا زودتر از خونه خارج بشه.
جونگکوک آهی کشید و بعد از برداشتن کلید از خونه خارج شد.
جفتشون خوب میدونستن که قرار نیست اونقدرا هم زود برگرده.
***
کلید رو وارد قفل در کرد و داخل شد.
با شنیدن صدای قهقهه های تهیونگ متعجب شد ولی بعد لبخند زد.
مادربزرگش خوب بلد بود چطوری دل بقیه رو به دست بیاره.
صدای خنده هاشون رو دنبال کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
با دیدن تهیونگ که میخندید و مادربزرگش که همزمان با تعریف کردن خاطره، شیر توت فرنگی درست میکرد، سلام کرد.
تهیونگ با لبخند ایستاد و جونگکوک رو بغل کرد.
_سلام گوکی.
شیر رو روی میز آشپزخونه گذاشت و با لبخند بغلش کرد.
_سلام عزیزم.
نگاهش رو به مادر بزرگش که در حال درست کردن شیرتوتفرنگی بود، داد.
_شیر نداشتن بهونه ات بود. درست میگم؟
_طبیعتاً. اگه تو نمیرفتی بیرون که نمیتونستم به بهونه ی تعریف کردن خاطره ی شاشیدنت روی تخت، با تهیونگ صمیمی بشم.
تهیونگ بازم قهقهه زد و از آغوش جونگکوک بیرون اومد.
_یاااه. موضوع دیگه ای نبود راجع بهش صحبت کنی؟
_چرا. کلی چیز دیگه هم گفتم. ولی اولش از این شروع شد. شیرا رو بذار یخچال.
اخم بامزه ای به تهیونگ که داشت میخندید کرد که باعث شد اون با شدت بیشتری بخنده.
آهی کشید و شیر ها رو توی یخچال گذاشت.
دوباره به سمتشون برگشت و بعد از اینکه پشت میز و کنار تهیونگ نشست، بغلش کرد.
تهیونگ سرش رو روی شانه ی جونگکوک گذاشت.
_میشه فردا بیایم اینجا کوکی؟ اوما قرار شد بهم یاد بده چطوری از اون کلاه خوشگلا ببافم.
_اوما؟
لونا ابرو بالا انداخت و دستگاه رو خاموش کرد.
همینطور که شیر توت فرنگی رو توی لیوان ها میریخت گفت:
_البته که اوما. تهیونگ دیگه پسر کوچولوی خوشگل منه.
بعد شیر توت فرنگی رو جلوی تهیونگ گذاشت و بوسه ای روی نوک بینی اش گذاشت.
تهیونگ با لبخند شیر توت فرنگی رو گرفت و مشغول خوردنش شد.
لیوان بعدی رو به جونگکوک داد و روبهروشون نشست.
_دیگه کم کم داره حسودی ام میشه.
لونا ابرو بالا انداخت.
_حسودی واسه چی؟
_جوری رفتار میکنی انگار نوه ات تهیونگه. تهیونگ هم جوری رفتار میکنه انگار دوست پسرش تویی.
بعد چشم چرخاند و با حرص از شیر توت فرنگی جلوش خورد.
لونا با شنیدن حرفش بلند خندید.
جونگکوک با شنین خنده ی لونا چشم چرخاند و گفت:
_فردا نمیآرمش. خودم تنها میآم.
تهیونگ سریع اعتراض کرد:
_عههه. من میخوام بیام پیش اوما. بهم قول داده که کلی چیز یادم بده. نیاریم خودم میآم.
_همین که گفتم. نمیآرمت.
لونا با ابرویی که بالا داده بود، گفت:
_چی باعث شده که فکر کنی بدون تهیونگ راهت میدم؟
_یاااه.
اخم با نمکی کرد و مثلاً با قهر شروع به خوردن شیر توت فرنگی کرد.
تهیونگ با دیدنِ قهرش خندید و لپش رو کشید. بعد اون هم مشغول خوردن شد.
بعد از خوردن شیر توت فرنگی سه تایی به سالن رفتند.
_یه کیک با دستور پخت جدیدم براتون درست کردم. افتخار اینو دارید که اولین نفر تستش کنید.
بعد با عجله دوباره به سمت آشپزخونه رفت.
تهیونگ سرش رو به شانه ی جونگکوک تکیه داد.
_قهری؟
جونگکوک که از حرفش خنده اش گرفته بود، خنده اش رو خورد و گفت:
_اوهوم.
_قهر نباش دیگه! عه! بوست کنم آشتی میکنی؟
_پیشنهاد وسوسه انگیزی به نظر میرسه. باید یکم فکر کنم.
بعد ادای فکر کردن در آورد.
_بدو! الان اوما میآد!
آروم خندید و گفت:
_خیلی خب. بوسم کنی آشتی میکنم.
تهیونگ سریع و با عجله جلو رفت و بوسه ی کوتاه و شلخته ای روی لب های جونگکوک گذاشت.
جونگکوک خندید و پشت گردنش رو گرفت و به بوسه ادامه داد.
بعد از چند ثانیه از هم فاصله گرفتند و با لونایی مواجه شدند که همینطور که پای راستش رو روی اون یکی پاش انداخته بود، روی مبل رو به روشون نشسته بود و نگاهشون میکرد.
جونگکوک خندید، ولی تهیونگ خجالت کشید و خودش رو توی آغوش جونگکوک پنهان کرد.
لونا با دیدن واکنشش بلند خندید و گفت:
_تهیونگی، جای خجالت کشیدن از کیک بخور ببین خوشت میآد یا نه.
_نمیخوام~
لونا باز خندید.
_من ۵ تا شکم زاییدم بچه. به این چیزا عادت دارم. بدو کیکت رو بخور ببینم.
با صدای خفه ای گفت:
_واسه همین خجالت میکشم دیگه.
لونا باز خندید، ولی جونگکوک گوشش که تکان میخورد رو بوسید و گفت:
_به حرف اوما گوش نمیدی؟ نگاه کن کیکش چقدر چشمک میزنه.
دستی به شکم تهیونگ کشید و گفت:
_مطمئنم الان شکم ته ته کوچولو کلی داره بهش غر میزنه که زودتر کیک رو بخوره.
_خب...داره همین کارو میکنه. اما ته ته قرار نیست بهش گوش بده.
لونا دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
_آه...اگه یکم دیگه کیکی که براتون درست کردم دست نخورده بمونه قلب پیرم درد میگیره.
با شنیدن این حرف تهیونگ سریع فاصله گرفت و سرش رو بالا آورد.
_نه. درد نگیره. الان ته ته کلش رو میخوره اصلاً.
بعد یه تیکه از کیکی که لونا درست کرده بود رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
با حس طعمش، هومی کشید و گفت:
_این خیلی خوشمزه است!
با دهان پر گفت و چنگالش رو جلوی دهان جونگکوک گرفت.
جونگکوک با خنده دهنش رو باز کرد و شروع به خوردن کرد.
_خیلی خوشمزه شده اوما.
_جدی؟ پس باید به لیست کیک های قنادی اضافه اش کنم.
تهیونگ با چشم های گرد نگاهش کرد.
_قنادی؟
_اوهوم.
_وااای. میشه فردا بریم اونجا؟
تا لونا خواست جواب بده، جونگکوک گفت:
_فردا نمیشه. قراره بریم بیرون. شاید روز بعدش رفتیم.
تهیونگ با لب های آویزان سر تکان داد و مشغول خوردن باقی کیکش شد.
لونا هم که نمیخواست با نوه ی عزیزش مخالفت کنه، چیزی نگفت و گذاشت هر جور که میخوان تصمیم گیری کنن.
*****
شب شده بود و اون ها توی هتل بودند.
لونا کلی اصرارشون کرده بود تا به هتل نرن و پیش اون بمونن، ولی اون دو هم برای راحتیِ اون پیرزن و هم راحتیِ خودشون، بهش جواب رد داده بودند.
حالا هم بعد اینکه تهیونگ کلی شیطنت و ورجه وورجه کرده بود، دوتایی خسته و کوفته روی تخت دراز کشیده بودند.
تهیونگ با فکری که به سرش اومد، به پهلو و سمت جونگکوک چرخید.
_کی قراره برگردیم سئول؟
_خوشت نیومده از اینجا؟
_چرااا. کلی خوشم اومده! میخواستم بگم اگه میشه دیرتر برگردیم.
_اوه، جدی؟
_اوهوم. تازه اوما هم کلی باهام مهربون بود. میخوام بیشتر پیشش بمونم. میشه لطفاً هیونگی؟ اصلاً تا آخر کریسمس اینجا بمونیم. لطفاً. باشه؟
جونگکوک ابروهاش رو از تعجب بالا انداخت.
_خسته نمیشی بیبی؟
خودش رو به جونگکوک نزدیک کرد و سرش رو به چپ و راست تکان داد.
_نمیشم. بمونیم.
_باشه عزیزدلم. هر چی که تو بخوای میشه.
تهیونگ لبخند موفق آمیزی زد و yes بلندی گفت.
جونگکوک از کیوتیِ اون پسر لبخند زد، ولی بعد به ساعت نگاه کرد.
_دیگه باید بخوابیم عزیزم. از ساعت خوابت خیلی گذشته.
نگاهی به ساعت انداخت و سر تکان داد.
_میرم مسواک بزنم.
جونگکوک سر تکان داد و اون هم از جا ایستاد تا همراه با تهیونگ مسواک بزنه.
وقتی مسواک زدنشون تمام شد، از حمام خارج شدند و به سمت تخت رفتند.
جونگکوک دکمه ی کنار تخت رو فشار داد و بعد از خاموش کردن چراغ های اتاق، چراغ خواب رو روشن کرد.
نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
_بیبی؟ اشکالی داره اگه موقع خواب تیشرتم رو در بیارم؟ هوا خیلی گرمه. با این کارم اذیت نمیشی؟
_گرمته؟
_بیش از حد.
با گونه های کمی سرخ، سر تکان داد.
_ا..اشکالی نداره هیونگی. کوکی دوست پسر ته ته عه. این...عادیه.
لبخندی زد و بعد از بوسیدن نوک بینیِ پسر، تیشرتش رو از تنش خارج کرد.
وقتی تیشرت رو در آورد، دوباره روی تخت دراز کشید.
نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
_کوکی میتونه ته ته رو بغل هم بکنه؟
تهیونگ با شنیدن این حرفِ جونگکوک به آرومی سر تکان داد.
_میشه.
وقتی بالاتنه ی برهنه ی جونگکوک دور تهیونگ پیچیده شد، تهیونگ با خجالت سرش رو روی بازوی مرد گذاشت و دستش رو دور کمرش پیچید.
_شب بخیر..کوکی.
جونگکوک بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و بعد از خاموش کردن چراغ خواب گفت:
_شب تو هم بخیر عشقِ کوکی.
*****
بوسه ی نرمی روی گردن پسر که غرق در خواب بود گذاشت.
_بیبی کوچولوی گوکی نمیخواد چشمای خوشگلش رو باز کنه؟ بیدار شو عزیزم. جونگکوکی دلش برای دیدن چشم هات تنگ شده.
وقتی پسر وول خورد، لبخند زد و این سری مقصد بوسه هاش رو به سمت پیشانی پسر تغییر داد.
_بیدار شو دیگه~ گوکی میخواد ببرتت بیرون. نمیخوای بری باهاش؟
پسر آروم چشم هاش رو باز کرد و به جونگکوک نگاه کرد.
دوباره چشمهاش رو بست و خمیازه ای کشید. وقتی خواست دهنش رو ببنده، با حس کردن جسم اضافه ای بین دندون هاش سریع سرش رو عقب کشید و چشم هاش رو باز کرد.
به جونگکوک که حین خمیازه کشیدن تهیونگ، برای شوخی انگشت اشاره اش رو توی دهانش کرده بود، اخم بانمکی کرد و روی تخت نشست.
_صبح بخیر خواب آلود.
نگاهی به ساعت انداخت و همینطور که اخم کرده بود، بینی اش رو چین داد.
_ساعت ۱۰ صبح بیدارم کردی. خواب آلود چیه؟
_غر نزن بچه گربه. میخوایم بریم صبحانه بخوریم. اینجا خونه نیست که هر وقت بیدار شدی صبحانه بذارن جلوت.
_نمیخوام~
بعد خواست دوباره روی تخت دراز بکشه که جونگکوک با گرفتن کمرش مانع این کار شد.
_خواب نداریم گربه کوچولو.
_هیونگی~ لطفاً.
_اصلاً. راه نداره.
_بدجنس تر از قبلاً شدی کوکیِ بد. تهیونگی خوابش میآد.
جونگکوک با شنیدن حرفش ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت:
_کوکی روش های زیادی داره تا خواب رو از سر گربه کوچولوش بپرونه. دوست داری امتحانشون کنی؟
بعد منتظر به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ که شیطنت صداش رو حس کرده بود، سریع سرش رو به چپ و راست تکان داد.
_نمیخوام. بیدار میشم خودم.
بعد سریع دستش رو روی چشم هاش گذاشت تا با مالیدنشون از خواب آلودگیاش کم کنه.
وقتی دستش رو پایین آورد، جونگکوک به صورتش نزدیک شد.
_عا عا؟ چرا؟ من که خیلی دوست دارم روت امتحانشون کنم.
همینطور که جونگکوک بهش نزدیک تر میشد، تهیونگ بیشتر روی تخت خم میشد، به طوری که دوباره روی تخت دراز شد.
به چشم های شیطون جونگکوک که در فاصله ی کمی باهاش قرار داشتند نگاه کرد.
تا جونگکوک خواست فاصله اش رو باهاش کمتر کنه، از زیر بدنش در رفت و به سمت حمام دوید.
_میرم حموم!
بعد سریع در حموم رو پشت سرش قفل کرد.
جونگکوک با حرکتش بلند خندید.
قطعاً اگه قصد انجام کاری رو داشت نمیذاشت اون بچه گربه از زیر دستش فرار کنه.
فقط میخواست خواب رو با ترسوندنش از سرش بپرونه.
از جا ایستاد و رفت جلوی در حموم ایستاد.
_خیلی خب. کاریت ندارم. بیا بیرون، دیروز حموم بودی. میدونم گربه کوچولویی مثل تو زیاد از حموم رفتن خوشش نمیآد. به خودت تحمیلش نکن.
_اذیتم نمیکنی؟
دوباره شروع به خندیدن کرد.
_نه. فقط دو تا بوس کوچولو میکنم. بیا بیرون.
_پس وایسا صورتم رو بشورم!
با خنده از در فاصله گرفت و منتظر شد تا تهیونگ بیرون بیاد.
وقتی تهیونگ بیرون اومد، به سمت جونگکوک رفت.
_کجا میریم؟
کمر پسر رو میان دست هاش گرفت و جلو کشیدش.
بوسه ای روی نوک بینی اش گذاشت و گفت:
_ساحل هیوندا. نزدیک به اونجا یه پیست پاتیناژ هست که دوست دارم دوتایی با هم بریم. بعدش اگه وقت شد میریم قنادیِ اوما.
_پاتیناژ؟
_اوهوم.
_وای! دوست دارم! زودتر بریم!
بوسه ی کوتاهی روی لب های پسر گذاشت و گفت:
_اول میریم صبحانه میخوریم.
_باشه. لطفاً زودتر بریم.
موهای آبی رنگ پسر رو به هم ریخت.
_برو حاضر شو عزیزم.
تهیونگ با ذوق سر تکان داد و به سمت چمدان حمله ور شد.
***
صبحانهشون رو توی یک رستورانِ ساحلی خورده بودند و الان در حال قدم زدن توی ساحل بودند.
تهیونگ همینطور که دستش توی دست گرم جونگکوک محفوظ بود، لب هاش رو آویزان کرد و با غبطه به دریا نگاه کرد.
_باز چرا لب های خوشگلت آویزونن؟
به جونگکوک نگاه کرد و با همون حالت گفت:
_من دلم شنا میخواد. ۶۷۳ ساله که نرفتم استخر.
_اوه. مگه شنا بلدی؟
_البته که بلدم کوکیِ بد.
بینی پسر رو بین انگشت هاش گرفت و کشیدش.
_هوا که گرم تر شد میریم با هم شنا میکنیم. خوبه؟
به آرومی سر تکان داد.
_اوهوم.
بعد از چند ثانیه گفت:
_کی میرسیم پس؟
_یه ۱۰ دقیقه ی دیگه باید راه بریم. نزدیکه. خسته شدی؟
_نه. دلم میخواد زودتر بریم.
_زودی میرسیم عزیزم.
طبق گفته ی جونگکوک، بعد از ده دقیقه به پیست رسیده بودند.
الان هم بعد از گذاشتن وسایلشون تو کمد هایی که بهشون داده بودند، کفش و لباس مخصوص پوشیده بودند و توی پیست بودند.
تهیونگ که نمیتونست تعادلش رو به دست بیاره، دستش رو به دیواره ها گرفته بود.
جونگکوک هم به آرومی کنارش حرکت میکرد و مراقبش بود تا نیفته.
وقتی دید تهیونگ قصد ول کردنِ دیواره رو نداره، گفت:
_بیبی، نمیشه که تا آخرش بچسبی به دیوار. بیا اینور، من حواسم بهت هست.
سرش رو به چپ و راست تکان داد و مخالفت کرد.
_نه. خودم باید بتونم.
بعد سعی کرد که از دیوار فاصله بگیره.
تا خواست قدمی برداره تعادلش رو از دست داد.
نزدیک بود از پشت زمین بخوره که جونگکوک با گرفتن زیر بغلش مانع این اتفاق شد.
_بیبی، من پشتت میایستم. بعد که تونستی خودت تنهایی بری ولت میکنم. باشه؟ غر زدن هم نداریم!
بینی اش رو چین داد و پوف کلافه ای کشید.
_چرا هیچ کاری بلد نیستم انجام بدم!؟
_کی گفته هیچ کاری بلد نیستی انجام بدی؟! اولین بارته. طبیعیه که بلد نباشی. منم اگه اولین بارم بود نمیتونستم.
بعد همینطور که پشت تهیونگ بود، شروع به حرکت کرد.
_نگاه کن گوکی چطوری انجامش میده. تو هم همون کارو کن.
از توی آینه نگاهی به حرکت پاهای جونگکوک انداخت و بعد از نفس عمیقی که کشید، شروع به حرکت کرد.
اول حفظ تعادلش براش سخت بود ولی بعد که دستش اومد، شروع به حرکت کرد.
ذوق زده به سمت جونگکوک برگشت.
_یاد گرفتم کوکی!
تا این حرف رو زد، پاهاش به هم خوردند و با از دست دادن تعادلش روی زمین افتاد.
ادای گریه کردن در آورد.
_نمیخوااام.
جونگکوک با دیدنش بلند شروع به خندیدن کرد.
روی زمین خم شد و کمکش کرد تا بلند شه.
_حواست رو به جلوت بده گربه ی خنگ.
بینی اش رو چین داد و وقتی دوباره تونست حرکت کنه، گفت:
_خنگ خودتی.
شروع به حرکت کرد و خودش رو به تهیونگ رساند.
_گربه ی پررو.
تهیونگ لبخند بانمکی زد و سرعتش رو بیشتر کرد.
_این خیلی باحاله!
_عجله نکن خوشگلم. هنوز کامل راه نیفتادی. ممکنه بیفتی زمین.
تهیونگ سرعتش رو کم کرد و سری تکان داد.
نگاهی به زوجی که وسط سالن در حال حرکت های دو نفره بودند کرد و با لب های آویزان نگاهش رو به جونگکوک داد.
_منم اونطوری میخوام.
جونگکوک نگاهش رو به اون زوج داد و به آرومی خندید.
به تهیونگ نزدیک شد و پهلوهاش رو میان دست هاش گرفت. با لبخندی کج گفت:
_چطوری؟ دوست داری کمر خوشگلت رو بین دستام بگیرم و تو هوا بچرخونمت؟ یا...
توی حرفش پرید و گفت:
_دوست دارم! انجامش بده.
جونگکوک که انتظار شنیدن این رو نداشت بلند خندید.
مثل اینکه تهیونگ غیر قابل پیش بینی تر از چیزی بود که فکر میکرد.
همینطور که دستش روی پهلو های تهیونگ بود، جلو کشیدش و لب هاشون رو به هم متصل کرد. تو همون حالت تهیونگ رو بلند کرد و مشغول چرخوندنش شد.
تهیونگ حین بوسه لبخند زد و دست هاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد.
وقتی بعد از چند ثانیه جونگکوک روی زمین گذاشتش، لبخند با نمک و مستطیلی شکلش رو تحویلش داد و با گرفتن دست جونگکوک شروع به حرکت کرد.
______________
خب چند تا چیز میخواستم بگم. پس اگه اجازه بدید یکم وراجی کنم.
اول اینکه ⛔️ پارت بعدی تا وقتی که ووت های همه ی پارت ها به بالای ۹۰ تا نرسن آپلود نمیشه. پس اگه هنوز به پارت های قبلی ووت ندادید، برید بدید.(با ووت دادن نه دستای خوشگلتون چیزی اش میشه، نه چیزی ازتون کم میشه، فقط یه بنده خدایی رو از پشت موبایلتون خوشحال میکنید.)
دوم اینکه اسمات از رگ گردن بهمون نزدیک تره...(خیلی خیلی نزدیک تر.💀)
سوم اینکه فیک چت نوشتن سخت ترین کار دنیاست.
۴ پارت نوشتم و اینطوری ام که: "کی قراره تموم شه؟🗿"
و در آخر اینکه نیاز به یه فیکشن خفن کوکوی دارم.
رابطهشون خیلی کیوت و صمیمی باشه، امپرگ نباشه و کلاً یه رابطه ی سوئیت و سرشار از احترام داشته باشن.
چیزی پیشنهاد میکنید؟