cat boy

Por vkprms

107K 12.6K 6.3K

تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بس... Más

معرفی شخصیت ها
part1
part2
^^
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
part28
part29
part30
part31
part32
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45
part46

part17

2.1K 241 107
Por vkprms

کامنت ها خیلی کمن بچه ها...

____________

دو سه ساعتی از رفتن یونجون گذشته بود.
هانا و داهیون حالا خونه بودند و همگی کنار هم نشسته بودند و مشغول فیلم دیدن بودند.
همین‌طور که مشغول تماشای فیلم بودند، زنگ در به صدا در اومد.
جونگکوک با شنیدن صدای زنگ، ابرو بالا انداخت و فیلم رو استپ کرد.
تهیونگ رو از آغوشش خارج کرد و همین‌طور که به سمت در می‌رفت، لبخندی به لب های آویزانش زد.
در رو باز کرد و با دیدن پدر و مادرش پشت در، ابرو بالا انداخت.
_اوه! سلام.

مادرش لبخند زد و در آغوش کشیدش.
_سلام عزیزم. خوبی؟

_خوبم. چیزی شده؟

به آرومی جونگکوک رو از آغوشش خارج کرد.
_نه. اومدیم دنبال هانا.

_باید ببینید خودش می‌خواد بیاد یا نه.

پدرش به آرومی وارد خونه شد.
_باید بخواد.
نگاه منزجری به خانه انداخت و گفت:
_این‌جا خیلی کوچیک نیست؟

چشم چرخاند و با لحن کلافه ای گفت:
_نه، بابا. برای سه نفرمون کافیه. البته با هانا چهار نفر.

_منظورت از نفر سوم کیه؟

تهیونگ با شنیدن این حرف لب هاش رو درون دهانش کشید و سعی کرد خودش رو پنهان کنه.
از پدر و مادر جونگکوک می‌ترسید!
اصلاً انتظار نداشت ملاقاتشون کنه.

تا جونگکوک خواست حرفی بزنه، هانا با لحنی شاکی گفت:
_من نمی‌آم اون‌جا! خودتون تنها برگردید.
بعد با اخم بلند شد و خواست به سمت اتاق تهیونگ بره، که پدرش با لحنی جدی، جلوش رو گرفت:
_جئون هانا!

زبانش رو به دیواره ی داخلی لپش فشرد و برگشت.
_بله!؟ دیگه چطوری می‌خوای تحقیرم کنی؟

_بیا بشین. می‌خوایم با هم حرف بزنیم.

_حرفی ندارم بزنم.

_گفتم می‌خوایم حرف بزنیم! همین حالا بشین.

بعد با همسرش به سمت مبل ها رفتند تا بشینند.
وقتی که نشستند، تازه نگاهشون به تهیونگ افتاد.
مادرش نگاه دقیقی به تهیونگ انداخت و گفت:
_این هایبرید این‌جا چی کار می‌کنه؟

جونگکوک نفس عمیقی کشید و به تهیونگ که از استرس می‌لرزید نگاه کرد.
بی توجه به حرف مادرش، کنار تهیونگ نشست و به آرومی نوازشش کرد.
_آروم باش بیبی. می‌خوای بری تو اتاقت؟

لب هاش رو آویزان کرد و آروم گفت:
_اذیتم می‌کنن؟

بوسه ی آرومی روی گوشش گذاشت و زمزمه کرد:
_نه. بخوان هم من نمی‌ذارم. ولی ممکنه که با حرف‌هاشون دلت رو بشکنن. این لطف رو در حقم می‌کنی؟ دوست ندارم ناراحت بشی.

به آرومی سر تکان داد و بعد از این‌که خیلی آروم گونه ی جونگکوک رو بوسید، بلند شد و با عجله به اتاقش رفت.

بعد از بسته شدن در نگاهی به پدر و مادرش انداخت.
_خب؟

_گفتم اون هایبرید کیه جونگکوک؟

_بحثِ ما الان اون نیست مامان. شما به خاطر هانا این‌جایید.

_فقط جواب منو بده!

اخمی آروم آروم روی ابروهای جونگکوک شکل گرفت.
_دوست پسر منه.

پدرش چهره اش رو کج کرد.
_با یه هایبرید؟ اونم پسر؟

_شما از گرایشات من خبر دارید. نباید این موضوع ‌که با یه پسر وارد رابطه شدم براتون عجیب باشه. در رابطه با هایبرید بودنش هم...مگه چیز عجیبیه؟

مادرش وسط بحث اون دو پرید:
_چیز نرمالی هم نیست. اگه خریده بودیش نرمال بود. ولی...لقب دوست پسر؟ این واقعاً نرمال نیست جونگکوک. مطمئنم اون حتی اصل و نسب هم نداره! پرورشگاهیه؟

_اون یه وسیله نیست که خریداری بشه! پرورشگاهی هم نیست. خانواده اش رو تازه از دست داده. می‌شه فقط به بحثی که به خاطرش این‌جایید برسید؟ نمی‌خوام انقدر راجع به تهیونگ صحبت کنید.

هانا روی مبل و کنار جونگکوک نشست و به پدر و مادرش نگاه کرد.
_منم دوست ندارم که راجع به تهیونگ صحبت کنید. اونم نه هر صحبتی، صحبت های این‌طوری! لطفاً فقط حرفتون رو بزنید و برید.

داهیون با دیدن بحث خانوادگی اون‌ها، بلند شد و به اتاقش رفت و اون ۴ تا رو تنها گذاشت.

یونا -مادر جونگکوک و هانا- نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
_من خیلی متاسفم. خب؟ نباید اون‌طوری باهات حرف می‌زدیم. جونگکوک همون روز زنگ زد و همه چیز رو بهمون گفت. ما گذاشتیم این چند وقت رو تنها و دور از ما باشی تا یکم با خودت تنها باشی و فکر کنی. ولی دیگه بسه. بیا برگردیم خونه. باشه؟

هانا اخم کم رنگی کرد.
_این اصلاً رفتار و حرف‌های بدتون رو توجیه نمی‌کنه!

سوهیوک نفس عمیقی کشید و گفت:
_ما فقط اشتباه متوجه شدیم.

_حتی اگه چیزی که متوجه شدید درست هم بود، نباید اون حرف ها رو می‌زدید! ما الان تو قرن ۲۱ زندگی می‌کنیم. رفتارتون واقعاً خیلی زشت بود. مخصوصاً برای آقا و خانم جئون!
مکثی کرد و گفت:
_تازه! شما اشتباه هم متوجه شدید! اون آدم...قصد اذیت کردن من رو داشت. به جای این که با من به عنوان یه فرد آسیب دیده رفتار کنید، به عنوان یه مقصر خطابم کردین! حرفاتون خیلی سنگین بود. شما جلوی اون من رو تحقیر کردید. به جای این‌که اون رو تحقیر کنید! الانم جوری رفتار می‌کنید که انگار کارمند شرکتتون ام! حتی یه عذر خواهی ساده هم نمی‌کنید. فقط یاد گرفتید خودتون رو بالاتر از بقیه ببینید. من واقعاً نمی‌خوام برگردم پیشتون.
نگاهش رو به جونگکوک داد.
_کوکی؟ تو می‌ذاری من این‌جا بمونم. مگه نه؟

_البته که می‌ذارم. تو تا هر وقت بخوای می‌تونی پیش ما بمونی.

یونا از جا ایستاد و پیش دخترش رفت. کنارش نشست و با گرفتنِ صورتش، به سمت خودش برش گرداند. به آرومی موهاش رو پشت گوشش زد و شروع به نوازش کردن دستش کرد.
_من متاسفم عزیزم. واقعاً متاسفم. می‌دونم که حرفامون درست نبود، ولی هر کاری می‌کنم که تو فراموششون کنی. خب؟ لطفاً برگرد پیشمون. وقتی تو نیستی خونه خیلی ساکته. متاسفم. باشه؟

هانا دستش رو از دست مادرش در آورد و با بغض به شانه ی جونگکوک تکیه داد.
_حرفای شما خیلی دلم رو شکوند. احساس کردم که دیگه خانواده ای ندارم.

_متاسفم عزیزم. پدر و مادر احمقت رو ببخش.

اشک های هانا از چشم هاش ریختند.
جونگکوک با دیدن اشک هاش، سریع بغلش کرد و صورت خیس از اشکش رو پنهان کرد. می‌دونست که هانا دوست نداره جلوی دیگران گریه کنه.

_وقتی...کوکی از پیشمون رفت...من از بهترین دوستم دور شدم. تنها...کسی که به حرفام گوش می‌کرد. وقتی که رفت...فکر کردم دیگه برادری ندارم. دیگه مثل قبل نزدیک نبودیم. بعد...شما اونا رو گفتید. من مطمئن بودم که دیگه خانواده ای ندارم. شما ها خیلی ناراحتم کردید! الانم که...این‌جام...دیگه نمی‌خوام از پیش کوکی برم.
بعد خودش رو محکم تر به جونگکوک فشرد.

جونگکوک بوسه ای روی سر خواهرش گذاشت و کمرش رو نوازش کرد.

سوهیوک از جا ایستاد و جلوی دخترش زانو زد.
دست هاش رو به آرومی میان دست های خودش گرفت و گفت:
_این‌طوری نیست هانا. ما همون روز متوجه شدیم. خودم شخصاً به حساب اون عوضی رسیدم. من و مادرت اون لحظه ذهن‌مون خسته بود. سعی نکردیم فکر کنیم که واقعیت چیه. مگه می‌شه ما در مورد دختر کوچولومون این‌طوری فکر کنیم؟

سرش رو از شانه ی جونگکوک برداشت و اشک هاش رو پاک کرد.
_ولی فکر کردید.

_این‌طور نیست عزیزم. اگه این‌طور بود سراغ اون پسر نمی‌رفتم.

_شماها باید جلوی خودم با اون دعوا می‌کردید. ولی شما چی کار کردید؟ جلوی اون منو دعوا کردید.

بوسه ای روی دست دخترش گذاشت.
_متاسفم. آخرین باره. باشه؟

با لب های لرزان سر تکان داد.
_خیلی خب. نیازی نیست معذرت خواهی کنید. من دیگه ازتون ناراحت نیستم. ولی اون‌جا هم برنمی‌گردم. من توی این یکی دو هفته به اندازه ی کل زندگی ام خوشحال بودم! با کوکی و نونا و تهیونگ کلی بهم خوش گذشت. ولی اون‌جا این حس رو ندارم.
مکثی کرد و با ناراحتی ادامه داد:
_دوست ندارم این حرف رو بزنم، ولی شما وقتی وارد یه محیطی می‌شید اون محیط رو با حرف‌هاتون غم زده می‌کنید! من نمی‌تونم این رو تحمل کنم! تنها زمانی برمی‌گردم که روی زبون‌تون کار کنید.

_منظورت چیه؟

با لب های آویزان شده گفت:
_ما تا قبل از اومدن شما خیلی خوشحال بودیم. ولی با اومدن شما چی؟ اشک من رو در آوردید. به تهیونگ استرس دادید. بابت حرفاتون راجع به تهیونگ، هم من و هم جونگکوک رو ناراحت کردید و داهیون هم که مشخصه! همه ی این حس های بد به خاطر زبون تند و تیزتونه! اگه روش کار کنید برمی‌گردم خونه.

سوهیوک نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خب. قول می‌دم روش کار می‌کنیم. ولی تو هم باید پیشمون باشی!

تا هانا خواست حرفی بزنه، سوهیوک دوباره شروع کرد:
_بدون تو این کار نشدنیه. منو مادرت به حضورت تو خونه نیاز داریم. برمی‌گردی، مگه نه؟

هانا نگاهش رو به جونگکوک داد.
جونگکوک بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت.
_هر تصمیمی که خودت می‌خوای بگیری، بگیر.

به پدر و مادرش چشم دوخت و لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
_باشه. برمی‌گردم. ولی الان نه. می‌خوام چند روز دیگه هم این‌جا بمونم. تازه! شرط هم دارم!

پدرش با لبخند از جلوی پاش بلند شد و دوباره سر جاش برگشت.
_چه شرطی؟

_شرطم اینه که...به تهیونگ می‌گم بیاد تو سالن! اگه رفتارتون باهاش درست بود، می‌فهمم دارید برای بهتر شدن تلاش می‌کنید و بعد از چند روز برمی‌گردم. ولی اگه حتی اگه یه ذره هم ناراحتش کنید، برنمی‌گردم!

جونگکوک متعجب به هانا نگاه کرد.
_ایده ی خوبی نیست هانا!

_هست. اگه می‌خوان برگردم باید خودشون رو ثابت کنن.

_ممکنه تهیونگ ناراحت شه هانی. به نظرم ن...

_اگه ناراحتش کردن، برنمی‌گردم! باید تلاش خودشون رو بکنن.

_این تنبیهی برای رفتار بد اونا می‌شه. نه درمانی برای دل شکسته ی تهیونگ. می‌فهمی چی می‌گم؟ اگه ناراحتش کنن تو برنمی‌گردی و تنبیهشون می‌کنی، ولی تهیونگ در هر صورت ناراحت می‌شه.

_اگه تنبیهشون رو بدونن، سعی می‌کنن رفتاری نشون ندن که کار به اون‌جا بکشه.
نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
_قبوله؟

مادرش سر تکان داد که جونگکوک گفت:
_البته که قبول نیست! من نمی‌ذارم هانا! نمی‌خوام تهیونگ حتی یک ذره ناراحت شه!

_کوکی! وقتی می‌دونن که ناراحتش کنن من برنمی‌گردم، این کارو نمی‌کنن. خب؟ بعدش هم! تو فکر می‌کنی تهیونگ یه گربه ی لوسه، ولی مطمئن باش قوی تر از این حرفاست. اون چیزای خیلی بدتری رو تحمل کرده.

_البته که می‌دونم چقدر قویه. فقط نمی‌خوام واسه چیزای انقدر بیخود هم ناراحت شه. خب؟

سوهیوک پا در میانی کرد:
_ناراحتش نمی‌کنیم مرد جوان. اومدیم هانا رو ببریم، نه این‌که دعوا راه بندازیم. حق با هاناست. خب؟ قرار نیست دیگه کسی این وسط ناراحت شه.

جونگکوک نفس عمیقی کشید.
_کافیه ناراحت شه. نه تنها مجبورم با شما درگیری کلامی داشته باشم، به حساب تو هم می‌رسم هانا! خب؟

_باشه کوکی.

جونگکوک دوباره نفس عمیقی کشید و از جاش ایستاد و به اتاق تهیونگ رفت.
به آرومی در زد.
_می‌تونم بیام تو عزیزم؟

_بیا تو گوکی.

با شنیدن صداش، آروم در رو باز کرد و وارد شد.
در رو پشت سرش بست و کنار تهیونگ روی تخت نشست.
_خوبی؟

_اوهوم. رفتن؟

_نه خوشگلم. صدامون رو نشنیدی؟

سرش رو به چپ و راست تکان داد.
_آهنگ گوش کردم تا چیزی نشنوم.

_اوه؟ جدی؟ چی گوش کردی؟

سرش رو روی شانه ی جونگکوک گذاشت.
_همونی که تو توی ماشین گذاشته بودی. اسمش رو یادم مونده بود.

لبخند کوچکی زد و گوش های تهیونگ رو با ملایمت بوسید.
_خوب کردی عزیزم.
نفس عمیقی کشید و با این‌که کاملاً مخالف این کار بود، گفت:
_یه چیزی می‌تونم ازت بخوام؟

با نگاه مظلومش به جونگکوک خیره شد.
_اوهوم. چی؟

_مامان و بابام می‌خوان باهات حرف بزنن.
پوف کلافه ای کشید و گفت:
_بیبی...اونا احتمال داره ناراحتت کنن. من کاملاً مخالف اینم که تو باهاشون حرف بزنی. ولی...اونا قول دادن که چنین کاری نمی‌کنن.
مکث کرد و گفت:
_اگه دوست نداری بیای نیا. خب؟

_خب...اگه ممکنه ناراحتم کنن، پس چرا می‌خوان باهام صحبت کنن؟

_چون که هانا...بیخیال بیبی. مهم نیست. اگه می‌خوای بیای تو سالن و باهاشون صحبت کنی، باید یه قولی بهم بدی.

_چی؟

_این‌که یادت نره من چقدر دوستت دارم. خب؟ هر چی گفتن، با خودت یاد آوری کن که کوکی چقدر عاشقمه و حرف های هیچ‌کس مهم نیست. به خاطر هیچی هم خودت رو ناراحت نکن. من پیشتم. اگه نمی‌خوای بیای هم کاملاً بهت حق می‌دم. نظر خودمم اینه که نیای.

با لب های غنچه شده گفت:
_زشت نیست؟

_که نیای؟

_اوهوم.

_اصلاً. هر تصمیمی که می‌خوای بگیر عسلم.

_پس...نمی‌خوام بیام.

لبخند زد و بوسه ای روی موهاش گذاشت.
_خیلی خب. می‌رم اطلاع بدم بهشون.

بعد ایستاد و خواست به سمت در بره که صدای تهیونگ مانعش شد:
_وایسا گوکی!

جونگکوک به سمت عقب برگشت و نگاهش کرد.
_چیه بیبی؟

_احتمالش هم هست که ناراحتم نکنن؟

به آرومی سر تکان داد.
_آره بیبی. احتمالش هست.

_خب...پس می‌آم. ولی تو هم پیشم بمون. باشه؟

_البته که پیشت می‌مونم عزیزم. من تو رو تنها نمی‌فرستم پیش اونا.
بعد به سمت تهیونگ اومد و دستش رو گرفت.
_هر چی گفتن فقط بی توجه باش. خب؟ بعد از این‌که رفتن دو تایی حسابی خوش می‌گذرونیم. باشه کیوتی؟ تو فقط خودتو ناراحت نکن.

همین‌طور که از جا می‌ایستاد، سر تکان داد.

_مطمئنی که می‌خوای بیای ته؟

_اوم...نمی‌دونم.

_هیچ فشاری نیست عزیزم. می‌تونی تو اتاقت بشینی تا وقتی که برن.

لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
_می‌آم.

_خیلی خب.
بوسه ی آرومی روی لب هاش گذاشت.
_هر وقت دیدی حتی یکم ناراحتت کردن، اهمیتی نده. فقط پا شو بیا تو اتاقت.

_باشه گوکی.

_آفرین عزیزم.
دوباره لب هاش رو بوسید و با گرفتن دستش به سمت در حرکت کرد.

وقتی وارد سالن شدند، تهیونگ با نگاه لرزانش به پدر و مادر جونگکوک زل زد.
جونگکوک که متوجه استرسش شده بود، برای ابراز همدردی و اطمینان فشار کمی به دستش وارد کرد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و منتظر شد تا جونگکوک به سمت پدر و مادرش حرکت کنه.
وقتی روی مبل نشستند، تهیونگ احساس کرد که زیر نگاه اون دو، در حال ذوب شدنه.
نگاهش رو بین پدر و مادر جونگکوک چرخاند، تا این‌که صدای مادر جونگکوک توی گوشش پیچید:
_خوشگلی. حداقل از این نظر خوبه.

جونگکوک با شنیدن لحن مادرش توی جمله ی دومش، با اخم کمرنگش گفت:
_مامان! حواست باشه چه لحنی رو برای جملاتت انتخاب می‌کنی.

مادرش ابرو بالا انداخت.
_حتی نمی‌تونم بهش بگم خوشگله؟

_نه با این لحن!

سوهیوک نگاه دقیقش رو روی تهیونگ گذراند، ولی بعد به حرف اومد:
_خیلی خب. قصد تظاهر نداریم و نمی‌تونیم توی ۱ ثانیه از هم خوشمون بیاد، ولی برای شروع...چطوره با هم آشنا شیم؟

تهیونگ که تا الان هیچ واکنشی به حرف هاشون نداشت، با شنیدن این حرف سر تکان داد.

_چند سالته...تیونگ؟

_هی...هیفده.

_اسمش تهیونگه.

سوهیوک بی توجه به حرف جونگکوک، رو به تهیونگ پرسید:
_سِنِّت کم نیست؟ برای این‌که بخوای دوست پسر کسی باشی؟ یادمه جونگکوک تا ۱۸ سالگی اجازه اش رو نداشت!

جونگکوک با پلک های نازک شده به پدرش نگاه کرد، تا این‌که تهیونگ گفت:
_من...من ماه دیگه ۱۸ سالم می‌شه آقای جئون.
لب هاش رو درون دهانش کشید و با این‌که صحبت کردن براش سخت تر شده بود، ادامه داد:
_اون قدرا هم که شما می‌گید...سِنّم کم نیست. الان همه توی همین سن ها وارد رابطه می‌شن.

یونا که از حرف های جونگکوک متوجه شده بود تهیونگ خانواده اش رو از دست داده، برای اطمینان پرسید:
_پدر و مادرت مشکلی با این قضیه ندارن؟

تهیونگ محکم انگشت هاش رو به ران پاش فشار داد تا از ناراحتیِ دوباره به خاطر خانواده اش، جلوگیری کنه.
دم عمیقی گرفت و گفت:
_من...من..پدر و مادر ندارم. مُردن.

یونا که کمی ناراحت شده بود، سر تکان داد و دوباره پرسید:
_اگه بودن چطور؟ مشکلی نداشتن؟

تا جونگکوک خواست جوابی بده، هانا گفت:
_مامان! نباید چنین سوالی ازش بپرسی! داری ناراحتش می‌کنی.

یونا نگاهی به هایبریدِ رو به روش انداخت و با دیدن چشم های غمگینش، گفت:
_معذرت می‌خوام. نباید می‌پرسیدم.

سرش رو پایین انداخت و با صدای زیری گفت:
_اشکالی نداره خانم.

چند دقیقه ای گذشته بود.
سوهیوک و یونا با این‌که مخالف این رابطه بودند، ولی به این نتیجه رسیده بودند که جونگکوک به عنوان یک فرد ۲۳ ساله، خودش توانایی تصمیم گیری برای خودش و روابطش رو داره؛ پس با پرسیدن سوالاتِ ابتدایی، سعی کردند بیشتر با تهیونگ آشنا بشن.
البته بخش بزرگی از رفتار هاشون، برای کسبِ رضایت هانا بود؛ و بخش دیگرش هم برای ناراحت نکردنِ اون گربه ی کیوت و از نظرشون بسیار مودب، بود.

بعد از گذشت دقایقی دیگر، یونا که نگاهش به ساعت افتاده بود، با ابرو های بالا رفته از جا ایستاد.
_پاشو سوهیوک. دیر وقته. احتمالاً بچه ها شام هم نخوردن.

سوهیوک با شنیدن حرف همسرش، نگاهی به ساعت انداخت و بعد از تکان دادن سرش ایستاد.
نگاهش رو به هانا داد و گفت:
_هفته ی دیگه می‌آم دنبالت. یادت نره.
بعد کتش رو برداشت و بعد از نگاه کردن به تهیونگ و جونگکوک سری به معنای خداحافظی تکان داد و از خانه خارج شد.
یونا از عجله ی شوهرش ابرو بالا انداخت، ولی بعد لبخند کوچکی زد و گفت:
_خداحافظ!
بعد از حرفش با عجله به سمت همسرش رفت و درب رو پشت سرش بست.

با بسته شدن در، تهیونگ که تا الان نفسش رو حبس کرده بود، نفس راحتی کشید و خودش رو در آغوش جونگکوک پرت کرد.

جونگکوک بوسه ای روی موهاش گذاشت و پرسید:
_خوبی خوشگلم؟

_اوهوم.

_حرفاشون..اذیتت نکرد؟

سرش رو به چپ و راست تکان داد.
_اونا...اون‌قدرا هم بد نبودن. ناراحت نشدم.

داهیون سریعاً وارد سالن شد.
_آخیش! بالاخره جو معذب کننده از بین رفت.
بعد خودش رو روی مبل و کنار تهیونگ پرتاب کرد.
تهیونگ رو از آغوش جونگکوک خارج کرد و خودش در آغوش گرفتش.
_ناراحتت کردن؟

_نچ.

_باور کردنی نیست. بدون تیکه انداختن شبشون روز نمی‌شه.

هانا سر تکان داد و گفت:
_شاید...مخالف رابطه‌شون باشن، ولی به نظرم از تهیونگ خوششون اومده. مخصوصاً مامان. اگه یکم دیگه باهاش ارتباط بگیرن حتی رابطه‌شون خوب هم می‌شه.

تهیونگ سرش رو روی شانه ی داهیون گذاشت و به آرومی پرسید:
_از من خوششون اومده؟

هانا سر تکان داد.
_نشون نمی‌دن، ولی مامان خیلی ضایع است! سعی می‌کنه مخالفت کنه ولی قیافه اش داد می‌زنه قضیه رو.

جونگکوک برای تایید سر تکان داد، ولی بعد رو به داهیون گفت:
_خیلی خب. بسه دیگه. بیبی ام رو پس بده.
بعد دستش رو دور کمر تهیونگ پیچاند و سعی کرد خودش در آغوش بگیرتش.

داهیون اخم کرد و به آرومی روی دست جونگکوک کوبید.
_دستتو بکش. این همه تو بغلش کردی، حالا دو دقیقه هم من بکنم.
بعد تهیونگ رو محکم تر گرفت.

هانا چشم هاش رو ریز کرد.
_اصلاً هیچ‌کدومتون! خودم می‌خوام بغلش کنم!
بعد با چشم های ریز شده به سمتشون اومد تا تهیونگ رو از آغوش هردو خارج کنه.

تهیونگ با گونه های سرخ شده به سه تاشون نگاه کرد، بعد سرش رو روی زانوهاش گذاشت و از روی خجالت نالید.

جونگکوک اخمی به هانا کرد و گفت:
_تو اون‌قدر وحشیانه گازش نگیر حالا، بغل کردنش بماند.

هانا با اخم به جونگکوک خیره شد. تهیونگ هم سرش رو بالا گرفت و با چشم های گرد شده بهش چشم دوخت.
_گوکی! قرار بود چیزی نگی بهش!

_چنین قراری نذاشتیم. تو خودت واسه خودت تصمیم گرفتی.
بعد با همون اخم به هانا زل زد.
_خب؟

_با هم شوخی کردیم. تو نمی‌تونی به خاطر یه شوخی سرزنش‌مون کنی!

_آره، ولی نه به خاطر چنین شوخی احمقانه ای!

_تو با دوستات شوخی های خیلی بدتری می‌کردی. الان من و تهیونگ چه فرقی داریم مثلاً؟

_باور کن اگه با بقیه شوخی می‌کردی ذره ای برام مهم نبود. ولی نمی‌تونی با تهیونگ چنین شوخی هایی بکنی و بهش ذره ای آسیب بزنی.

تهیونگ سریع گفت:
_منم انجامش دادم گوکی! فقط اون نبوده که.

_کار تو هم درست نبوده. ولی اون به عنوان شروع کننده، کارش خیلی بدتر بوده!
بعد نگاهش رو به هانا داد.

_من از تهیونگ معذرت خواهی کردم. نیازی ندارم که دیگه به تو توضیحی بدم. دیگه بیخیال شو.
بعد سعی کرد تهیونگ رو از آغوش داهیون خارج کنه.

جونگکوک اخم کرد و تا خواست چیزی بگه، داهیون رو به هانا گفت:
_یاااه تهیونگم رو ول کنا. برو برادرت رو بغل کن. تهیونگ مال خودمه.
بعد محکم تر بغلش کرد.

جونگکوک با شنیدن این حرف چشم چرخاند و از جا ایستاد‌.
_دیگه زیادی بهتون آوانس دادم.
بعد از حرفش، خم شد و با کمی زور تهیونگ رو از آغوش داهیون خارج کرد.  بعد از اون، دستش رو زیر زانوها و کمر تهیونگ گذاشت و براید استایل بلندش کرد.
پشت پلکی برای داهیون و هانا نازک کرد و بی توجه به اعتراض هاشون، وارد اتاق خودش شد و در رو بست‌.
به آرومی تهیونگ رو روی تخت گذاشت و کنارش نشست.
لبخند نرمی بهش زد و گونه اش رو نوازش کرد.
_مطمئن باشم که ناراحت نشدی؟

_آره جونگوکی. واقعاً ناراحت نشدم.

به آرومی سر تکان داد و کنارش دراز کشید.
نگاهش رو به چهره ی بی نقصش داد.
_خسته شدی؟

_اوهوم. می‌خوام بخوابم.

_نه کیوتی. اول شامت رو می‌خوری بعد می‌خوابی.

_ولی شام که حاضر نیستش.

_وقتی مامانم اینا این‌جا بودن، آنلاین سفارش دادم. الاناست که برسه.

_نمی‌شه تا بیاد بخوابم؟

_نه. اون‌طوری به زور باید بیدارت کنم. بیشترِ غذات رو هم نمی‌خوری! صبر کن تا بیاد.

لب هاش رو غنچه کرد و سر تکان داد.
_چی گرفتی؟

_برای خودمون همبرگر. برای هانا و داهیون هم پاستا.

_دوست دارن؟

_به خاطرش جون هم می‌دن!

تهیونگ لبخند کوچکی زد و گفت:
_نامجونی هم خیلی دوست داشت.
لبخندش رو خورد و پوفی کشید.
_خیلی دلم براش تنگ شده. گاهی اوقات وقتی یادم می‌افته که نمی‌تونم دیگه بغلش رو داشته باشم، ساعت ها گریه می‌کنم.
سرش رو روی سینه ی جونگکوک گذاشت و نفس عمیقی کشید تا از بغضی که در حال شکل گرفتن بود جلوگیری کنه.

جونگکوک دستش رو دور تهیونگ پیچاند و موهای صورتی رنگش رو به آرومی بوسید.
می‌دونست که حرف هاش هیچ تاثیری روی غم بزرگ تهیونگ نداره، پس ترجیح داد سکوت کنه و آرامش رو با نوازش هاش به تن تهیونگ تزریق کنه.

تهیونگ گونه اش رو به سینه ی جونگکوک مالوند و گفت:
_اگه نامجونی این‌جا بود قرار بود کلی غر بزنه که انقدر بهت نچسبم.

جونگکوک لبخند کوچکی زد و گفت:
_چرا؟

_امروز...بابات گفت سنم خیلی کمه. نامجونی هم همین اعتقاد رو داشت. وقتی همسن هام رو می‌دید، بهم می‌گفت تا ۱۸ سالگی ام باید صبر کنم و نباید مثل اونا باشم. بابام هم همین‌طور.

_مامانت چی؟

تهیونگ به آرومی خندید.
_قطعاً قرار بود کلی ذوق کنه. می‌شِست کلی فن گرلی می‌کرد!

لبخندش کمی بزرگ تر شد‌، ولی بعد پرسید:
_هیونگت و پدرت قرار بود مخالفت کنن؟

_نه. با توجه به شناختی که ازشون دارم، اولش بهم غر می‌زدن. یکم هم سعی می‌کردن کنترل کنن. ولی بعدش اگه می‌دیدن خیلی دوستت دارم، اجازه می‌دادن. ولی به شرط این‌که باهات آشنا می‌شدن و قبولت می‌کردن.

گوش تهیونگ رو بوسید و گفت:
_به نظرت قبولم می‌کردن؟

_اوهوم. قطعاً. تازه قرار بود بشی سومین پسرشون! نامجونی هم قرار بود کلی باهات گرم بگیره.
دوباره بغض کرد.
_دلم براشون تنگ شده، گوکی.

جونگکوک محکم تر در آغوش گرفتش.
_می‌دونم بیبی. حق داری.

لباس جونگکوک رو توی مشتش گرفت و بغضش شکست.
با گریه گفت:
_کاش منم پیششون بودم.
بعد هقی زد و سرش رو توی گردن جونگکوک مخفی کرد.

جونگکوک کمرش رو نوازش کرد تا آروم تر شه.
بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت:
_اینو نگو بیبی.

_تا چند ماه پیش...دوست داشتم که منم باهاشون می‌مردم...اما...
هقی زد و آب دماغش رو بالا کشید.
_اما الان...نمی‌خوام. چون اگه...اگه می‌مردم تو رو نمی‌دیدم.
فین فینی کرد و ادامه داد:
_دوست ندارم که تو رو نمی‌دیدم. ولی...دلم برای اونا هم تنگ شده.
همین‌طور که اشک هاش لباس جونگکوک رو خیس می‌کرد، گفت:
_من باید چی کار کنم کوکی؟ هوم؟ دارم دیوونه می‌شم.

جونگکوک که جوشیدن اشک توی چشم های خودش رو حس می‌کرد، بوسه ای روی گوش تهیونگ که صورتش رو دوباره توی گردنش پنهان کرده بود گذاشت و با ناراحتی گفت:
_گریه نکن بیبی. نگاه کن. منم داره گریه ام می‌گیره. لطفاً گریه نکن.

تهیونگ سرش رو بالا گرفت و با دیدن چشم های قرمز شده و کمی خیسِ جونگکوک، سریع اشک هاش رو پاک کرد.
_باشه باشه. دیگه گریه نمی‌کنم. لطفاً ناراحت نشو. گریه نکن تو. توروخدا.
بعد سعی کرد با کشیدن نفس عمیق، خودش رو کنترل کنه تا از اشک های خودش و جونگکوک جلوگیری کنه.
بوسه ای رو پلک های جونگکوک گذاشت و دوباره گفت:
_ناراحت نشو جونگوکی. نگاه کن. دیگه گریه نمی‌کنم.

جونگکوک تهیونگ رو بالاتر کشید و سرش رو توی گردنش فرو برد. دستش رو دورش محکم کرد و نفس عمیقی کشید.
بوسه ای روی نبض گردنش گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.
_می‌دونم کافی نیست، حتی نمی‌تونه جاش رو بگیره، ولی جای تمام محبت هاشون بهت محبت می‌دم. می‌دونم که سخته برات و خیلی دلتنگشونی، باید گریه کنی تا خالی شی، ولی...لطفاً...
احساس بیچارگی می‌کرد.
نمی‌تونست به تهیونگ بگه که چنین حرفایی رو نزنه، چون تهیونگ باهاش احساس راحتی می‌کرد و این حرف‌ها رو می‌زد. اگه جونگکوک ازش می‌خواست چنین چیزایی نگه، حرف هاش رو توی دلش می‌ریخت.

تهیونگ که سکوت جونگکوک رو دید، گفت:
_لطفاً چی گوکی؟

با ناراحتی بوسه ای روی شقیقه ی تهیونگ گذاشت.
_هر وقت دلت گرفت باهام حرف بزن. ولی...حرفایی راجع به مُر..مُردن خودت نزن. خیلی ناراحت می‌شم. باشه بیبی؟

_گریه می‌کنی اون‌طوری؟

_حتی اگه بهش فکر کنی هم دلم می‌خواد گریه کنم.

_پس...باشه گوکی.
بوسه ی نرمی روی گونه ی جونگکوک گذاشت و با چشم های پف کرده بهش نگاه کرد.
_تو دیگه ناراحت نباش فقط. من...هر کاری به خاطرش می‌کنم.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و پیشانی اش رو به پیشانی هایبرید تکیه داد.
بوسه ی ریزی روی لبش گذاشت و بعد از اون لب پایینش رو میان لب هاش کشید و مکید.
با حس کردن همکاری تهیونگ، لبخند کمرنگی زد و با شدت بیشتری بوسیدش.
بعد از چند ثانیه فاصله گرفت و گونه ی نرم گربه اش رو نوازش کرد.
_دوستت دارم.

_م..منم دوستت دارم، گوکی.
بعد بوسه ی ریز دوباره ای روی لب های جونگکوک گذاشت.

با خوردن زنگ موبایل جونگکوک، از هم فاصله گرفتند.
جونگکوک بعد از برداشتنِ موبایلش، جواب داد و بعد از گفتنِ "باشه" تماس رو قطع کرد.
نگاهش رو به چشم های منتظر تهیونگ داد و بعد از بوسیدن گوش هاش، گفت:
_می‌رم غذا رو بگیرم. برو تو سالن تا بیام.
بعد دوباره گوشش رو بوسید و از اتاق خارج شد.

___________

وقتی می‌بینم یکی از روی داستان‌هام کپی برداری می‌کنه، تا نیم ساعت فقط می‌خندم.
از شدت خنده چشمام اشکی شده.
حتی اسم شخصیت های فرعی داستان رو هم کپی کرده.🥸😂
کاش حداقل یه نسخه ی بهتری ازشون رو بنویسید دلم خوش باشه.😭💀
وای.

Seguir leyendo

También te gustarán

63.1K 8.8K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
107K 13K 54
Noah ❄ "لب‌هایم بوی دروغ میداد. اما تو کنار گوشم زمزمه کردی: باران را برقص! نگاه را بوسه بزن، خواب و رویا را نقاشی بکش... انگار که وظیفه‌ات، تنها شیف...
FEAR 1996 Por Mahla

Historia Corta

1.4K 224 10
Romance, Angst, Mysterious Kookv Chanbaek تهیونگ 17 ساله بعد از مدتی زندگی کردن همراه پدر و ناپدری‌اش در شهر، جذب یکی از ادمای اون شهر میشه. البته که...
27K 3.9K 37
( فصل اول ) جونگکوک نگاهی به کلیسا انداخت و سرشو بالاتر برد + ناقوس سیاه؟ تاحالا ندیده بودم یک ناقوس سیاه باشه ! ... اینجا میتونه یه لوکیشن بینظیر ب...