cat boy

By vkprms

107K 12.6K 6.3K

تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بس... More

معرفی شخصیت ها
part1
part2
^^
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
part28
part29
part30
part31
part32
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45
part46

part12

2.7K 312 138
By vkprms

کامنتا خیلی کمه متاسفانه.
هر چی واکنشا کمتر باشن، پارت ها هم دیرتر آپلود می‌شن.

____________

بر خلاف همیشه که با ذوق و هیجان به سمت جونگکوک می‌دوید تا روزش رو براش تعریف کنه، این سری خیلی آروم به سمتش حرکت می‌کرد.

با نزدیک شدن به جونگکوک، کمی استرس گرفت؛ ولی بعد پوفی کشید و سعی کرد بی اهمیت باقی راه رو طی کنه.
با رسیدن به موتور، آروم گفت:
_س..سلام گوکی.

جونگکوک با شنیدن صداش متعجب به سمتش برگشت.
تهیونگ همیشه از چند متر عقب تر با جیغ و داد به سمتش می‌دوید، ولی این سری حتی متوجه اومدنش هم نشده بود!

خواست حرفی راجع به آروم بودنش بزنه، ولی با دیدن زخم روی صورتش، ساکت شد و به جاش با نگرانی پرسید:
_بیبی؟ این ‌چیه رو صورتت؟

_ز..زخمه.

به آرومی جای زخم رو نوازش کرد و گفت:
_می‌دونم زخمه. چی شده عزیزم؟

_هی..هیچی نشده گوکی.
کمی بغض کرد و گفت:
_می‌شه بریم خونه؟

_نمی‌شه. من باید بفهمم که چی باعث شده صورت تو زخم بشه و چشمای خوشگلت این‌طوری اشکی بشن. چی شده کیوتی؟

با بغض گفت:
_از پله ها..افتادم. چیزی نشده.

_بیبی من هیچ‌وقت برای افتادن این‌طوری بغض نمی‌کنه.
نگاه دقیقی به ردّ زخم انداخت و گفت:
_این جای چنگه تهیونگ. با کسی دعوات شده؟

_نه.

اخم کمرنگی کرد و دکمه ی آستین تهیونگ رو باز کرد و آستینش رو بالا داد.
با دیدن کبودی های روی دستش، اخمش تشدید شد.
لباسش رو بالا زد و با دیدن کبودی روی شکمش گفت:
_تهیونگ!؟ چی شده عزیزم؟ با کی دعوات شده؟

با این حرف اشک های تهیونگ از چشم هاش جاری شدند. بدون هیچ حرفی جلو رفت و خودش رو توی بغل جونگکوک پرت کرد.
_هیونگی~.

دست هاش رو دور تهیونگ پیچاند.
_جونم؟ کی این‌کارو کرده باهات عزیزم؟ چرا بهم الکی گفتی؟ هوم؟

تهیونگ فاصله گرفت و با چشم های اشکی به جونگکوک نگاه کرد.
_من..ترسیدم تو هم مثل مدیر منو دعوا کنی.

_مدیر دعوات کرد؟

_اوهوم.

_توضیح بده خوشگلم. من که نمی‌تونم همه چیز رو خودم بفهمم. بگو چی شده.

خواست دست هاش رو به چشمش بزنه و اشک هاش رو پاک کنه، که جونگکوک سریع مانع شد.
_دستت کثیفه بیبی. نزن به چشمت.
بعد دستمالی از توی جیبش در آورد و با اون شروع به پاک کردن اشک های تهیونگ کرد‌.
_تعریف کن.

_چند تا..دانش آموز سال بالایی...باهام دعوا کردن.

_چرا؟

_من...نمی‌دونم چرا. من فقط نشسته بودم روی نیمکت. بعد..بعد اونا اومدن گفتن که..باید پا شم. منم حرفی نزدم و پا شدم. ولی اونا یهو با من دعوا کردن. اونا ۳ نفر بودن هیونگی. یهو یکی‌شون شروع کرد به اذیت کردن من. بعد اون دوتا هم همین‌کارو کردن. منم خواستم برم، یهو کشیدن و منو زدن. من هیچ کاری نکرده بودم...

جونگکوک اخم وحشتناکی کرد و گفت:
_پس مدیر چرا تو رو دعوا کرده؟

_یونجون اومد یهو. منو بلند کرد که ببره پیش مدیر. منم خجالت کشیدم که برم. ولی...وقتی برد، مدیر طرف اونا رو گرفت. گفت باید به حرفشون گوش می‌دادم و نباید اصلاً راجع به این موضوع حرف بزنم. یونجون باهاش دعوا کرد، ولی مدیر بیرونش کرد! بعد به من گفت تو هایبریدی و باید تحمل کنی این چیزا رو. منم...ترسیدم به تو بگم. گفتم...شاید تو هم همونا رو بگی.

_من هیچ‌وقت قرار نیست چنین حرفای کصشعری به تو بزنم!

_من..فقط ترسیدم.

نفس عمیقی کشید و گفت:
_نگو که تو هیچ کاری نکردی.

با لب های آویزان گفت:
_نتونستم کاری کنم.

پلک هاش رو برای حفظ آرامش روی هم فشرد.
_اسم هاشون رو می‌دونی؟

_نه.

سر تکان داد.
_همین‌جا بمون تا من بیام. خب؟ نه اصلاً. بیا توی حیاط مدرسه وایسا. ممکنه یکم کارم طول بکشه.
بعد پیشانی تهیونگ رو بوسید و به سمت مدرسه رفت.

***
به آرومی کنار تهیونگ ‌نشست.
با ناراحتی به صورتش که زخمی شده بود نگاه کرد و بوسه ای روی زخمش گذاشت.
جعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد و پمادی که از توش در آورده بود رو به آرومی روی صورت تهیونگ پخش کرد. همین‌طور که به دقت پماد رو پخش می‌کرد، گفت:
_تو نباید انقدر سکوت کنی تهیونگ.

به آرومی نگاهش رو بالا آورد.
_منظورت چیه؟

در پماد رو بست و دستش رو با دستمال پاک کرد.
_وقتی یکی بهت زورگویی می‌کنه نباید سکوت کنی. این اصلاً جلوه ی خوبی نداره عزیزم.

_ولی اگه جواب بدم، اونا اذیتم می‌کنن. مثلاً مثل امروز. منم زورم بهشون نمی‌رسه. پس چیزی نمی‌گم.

_نه. امروز هم جواب ندادی، ولی اونا چنین کاری کردن. مگه نه؟ بعضیا کلاً مریضن. اگه جواب ندی، بدتر می‌کنن. باید به بهترین شکل از خودت دفاع کنی. پس علاوه بر زورگویی هاشون، جواب کتک هاشون هم باید بدی!
دست تهیونگ رو توی دستش گرفت و روش بوسه ای گذاشت.
به آرومی دست تهیونگ رو مشت کرد و گفت:
_تو این مشتای خوشگل رو داری. نباید وایسی و فقط کتک بخوری!

_ولی...من خجالت می‌کشم! که بخوام...جواب بدم.

_خجالت مجالت نداریم. اگه یکی اذیتت کرد فقط باید جوابشو بدی. نمی‌گم همیشه دعوا کن! راه حل های بهتری قطعاً هست. ولی بعضی وقتا لازمه. اگه دیدی با روش های دیگه حل نمی‌شه، باید مثل خودشون رفتار کنی. خب؟‌ همیشه هم به من بیا بگو. مثل امروز نباشه که خودم بفهمم. باشه بیبی؟

_تو دعوام نمی‌کنی. مگه نه؟

_هیچ‌وقت. حتی اگه روزی مقصر تو باشی که هیچ‌وقت نیستی، من قرار نیست دعوات کنم. تو فقط باید بیای بهم بگی.

_باشه گوکی.

لبخند کوچکی زد و گفت:
_برو لباس هات رو عوض کن کیوتی.

_اما هانا خوابه تو اتاقم.

_چقدر می‌خوابه این بچه. حالا اشکال نداره بیبی. اگه می‌خوای می‌تونی از لباسای من بپوشی.

با چشم های ستاره بارونش به جونگکوک نگاه کرد.
_بدت نمی‌آد؟

_نه اتفاقاً عاشقشم. این‌که رایحه ات رو لباسام بمونه رو دوست دارم. تازه توشون قراره حسابی کیوت بشی.

_شلوار چی؟

یکی از چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_آدم که پیش دوست پسرش شلوار نمی‌پوش...

_گوکی!!!

جونگکوک خندید و گفت:
_باشه باشه. شوخی کردم. یکی از شلوارک هات تو کمد منه. همونو بپوش.

_ابن‌جا چی کار می‌کنه؟

_با لباسای خودم قاطی شد. یادم رفت بهت بدمش. برو بپوش بیبی.

سر تکان داد و به سمت کمد رفت.
بازش کرد و بعد با ذوق به سمت جونگکوک برگشت.
_هیونگی؟ می‌شه...اون تی‌شرت بنفش خوشگله رو بپوشم؟

_چرا نشه سوییتی؟ هر چی خواستی بپوش.

_هورااا.
بعد با هیجان برش داشت.
بینی اش رو چین داد و به سمت جونگکوک برگشت.
_شلوارکم کوش گوگو؟

_همون روعه. بگردی پیدا می‌کنی. سمت راست.

با پیدا کردنش لبخند گنده ای زد و به سمت حمام رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.

_خب همین‌جا عوض کن ما هم فیض ببریم دیگه.

_عه! گوکی! بی ادب نشو دیگه!
بعد سعی کرد اخم جدی ای کنه، که باعث جونگکوک بلند به قیافه ی بامزه اش بخنده.

_کیوت نباش بچه. برو لباستو بپوش که گوکی یه بغل گنده می‌خواد.

تهیونگ لبخند بزرگی زد و راهی که رفته بود رو برگشت و خودش رو توی بغل جونگکوک که روی تخت نشسته بود، پرت کرد.
جونگکوک با حرکتش باز خندید و محکم بغلش کرد.

تهیونگ لبخند بانمکی زد و گفت:
_این یه بغل کوچولوعه، قبل از این‌‌که ته ته لباساش رو عوض کنه!

_چه بغل کوچولوی گنده ای!

دوباره لبخند دندان نمایی زد و بوسه ی آرومی روی لب‌های جونگکوک گذاشت.
_خب دیگه. ته ته رو ول کن گوکی. می‌خواد بره لباسشو بپوشه.

وقتی که جونگکوک ولش نکرد، شروع به دست و پا زدن کرد.
همین‌طور که بین دست و پا زدنش می‌خندید، گفت:
_گوگوی بد! ول کن ته ته رو. عههه. می‌خوام برم لباس بپوشم. ولم کنننن. این بغلِ گنده شد! قرار بود کوچولو باشه! ولم کن!!!

جونگکوک بلند خندید و بوسه ی محکمی روی لبش گذاشت.
دستش رو دورش شل کرد و گفت:
_نه خیر. کوچولو بود. برگشتی یه دونه بزرگِ بزرگش رو می‌دی.

_نمی‌دم! این خیلی خیلی گنده شد.

_اصلاً هم نشد.

بینی اش رو چین داد و پرسید:
_گوکو بغل ته ته رو دوست داره؟

_بیشتر از هر چیزی.

لب هاش رو آویزان کرد.
_حتی از خود ته ته بیشتر؟

بوسه ای روی نوک بینی تهیونگ گذاشت و گفت:
_ته ته کسیه که گوکو عاشقشه. ولی بغلش، بوسه هاش، رایحه اش و کلی چیز دیگه، چیزایی ان که گوکو توی ته ته دوست داره. همه ی اینا جمع شدن کنار هم و باعث شدن که گوکی عاشق ته ته باشه.

با شنیدن این حرف ها، گونه هاش سرخ شدند و نگاهش رو دزدید.
_باشه. حالا...ته ته رو ول کن.

جونگکوک بوسه ای روی گونه اش گذاشت و دستش رو از دورش باز کرد تا به حمام بره.
تهیونگ با عجله از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت.
جونگکوک هم به خاطر عجله اش قهقهه زد و منتظر شد تا برگرده.

بعد از چند ثانیه، تهیونگ در رو باز کرد و از حمام بیرون اومد.
جونگکوک لبخندی به حالت کیوتش زد.
اگه می‌گفت توی لباس گم شده، قطعاً اغراق بود! ولی جوری توی لباس به نظر می‌رسید، که کاملاً مشهود بود لباس برای خودش نیست و چند سایزی ازش بزرگ‌تره.

_اومو~ چقدر بهت می‌آد!

لب هاش غنچه شدند.
_واقعاً؟

_اوهوم. بیا بغلم ببینم!

آروم به سمت جونگکوک رفت و خواست کنارش بشینه؛ اما جونگکوک کمرش رو گرفت و روی پاهای خودش نشاندش.

تهیونگ اول چشم هاش گرد شدند، ولی بعد از خجالت لب هاش رو توی دهانش کشید و نگاهش رو دزدید.

دستش رو دور تهیونگ ‌پیچاند و گفت:
_اومو~ کیوتی من چرا نگاهشو می‌دزده؟

_چون..خجالت کشیده.

_مگه گوکی دوست پسرش نیست؟

_هست.

_پس نباید خجالت بکشه که.

_اما..تا حالا این‌طوری بغلم نکرده بودی.

_منو نگاه کن وقتی باهام حرف می‌زنی، خوشگله.

نگاهش رو به جونگکوک داد.

جونگکوک گونه اش رو بوسید.
_خب؟

_همین دیگه. تا حالا..این‌طوری بغل نکرده بودی.

_خب از این به بعد می‌کنم. دوستش نداری؟

سرش رو توی گردن جونگکوک فرو کرد و چهره اش رو مخفی کرد.
_دارم!...رونای گوکی..سفتن. ح-حس خوبی بهم می‌ده.

جونگکوک لبخندی زد و بعد از این‌که تهیونگ رو از گردنش فاصله داد، ‌چانه اش رو بوسید.
چشمک زد و به شوخی گفت:
_برعکس بوتیِ ته ته. کلی نرمه.

چشم هاش گرد شدند و مشت آرومی به شکم جونگکوک کوبید.
_عه! نگو! چرا انقدر بی ادب شدی هیونگی؟

جونگکوک بلند خندید و گفت:
_بی ادب چیه؟ حقیقت رو می‌گم.

_نههه. نمی‌گی! بوتیِ من نرم نیست. رونای گوکی بیش از حد سفتن!

_خیلی هم نرمه بوتی ات.

_عهههه. نگو دیگه. می‌رما!

گونه ی تهیونگ رو به آرومی گاز گرفت و گفت:
_جای تو همین‌جاست، کجا می‌خوای بری؟

_می‌رم یه جای دیگه پیدا می‌کنم!

_عه؟
دستش رو از دور تهیونگ باز کرد و گفت:
_باشه. برو یه گوکیِ دیگه واسه خودت پیدا کن.
بعد اخمی تصنعی کرد و نگاهش رو به طرف دیگه ای داد.

تهیونگ، متعجب گفت:
_منظور من که این نبود گوکی!

وقتی سکوت جونگکوک رو دید، دستش رو دور صورتش قاب کرد و سعی کرد توجهش رو به خودش جلب کنه.
_من واقعاً منظورم این نبود جونگوکی!

با سکوتِ دوباره ی جونگکوک، کمی بغض کرد و با صدایی لرزان گفت:
_گوکی...می‌شه نگاهم کنی لطفاً؟ من واقعاً منظورم این نبود.

جونگکوک با شنیدن صدای لرزانش، سریع نگاهش کرد و گفت:
_هی هی! بغض نکن بیبی. می‌دونم منظورت این نبود.
بوسه ای روی گونه و بعد لب‌هاش گذاشت.
_بغض نکن عزیزم. خودم می‌دونم منظورت چی بود.

آب دهانش رو قورت داد و گفت:
_تو..بهترین گوکیِ دنیایی. من هیچ‌وقت گوکیِ دیگه ای نمی‌خوام.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
_حتی...تو فقط بهترین گوکی دنیا نیستی! بهترین دوست پسر دنیایی!

لبخند زد و گفت:
_اگه من بهترینم، پس اینی که رو پامه کیه؟

_این...خب..دوست پسرِ بهترین دوست پسر دنیاست!

_نه خیر. خودش بهترینه.

سرش رو به چپ و راست تکان داد و گفت:
_تو بهترین و خوشگل ترین و باحال ترینشونی! من خیلی خیلی خیلی دوستت دارم گوکی.

_منم دوستت دارم بچه گربه.

وقتی لبخند تهیونگ رو دید، خودش هم لبخند زد و محکم تر بغلش کرد.
فاصله ی کوتاهی گرفت.
با دیدن کبودی های روی دستش، نفس عمیقی کشید و شروع به گذاشتن بوسه های ریز و درشت روی کبودی هاش کرد.
بعد از چند ثانیه کمرش رو گرفت و روی تخت خوابوندش.
لباسش رو تا حد کمی بالا برد تا فقط کبودی روی شکمش مشخص شه، بعد خم شد و بوسه هاش رو روی کبودی روی شکمش گذاشت.
به تهیونگ که با گونه های سرخ نگاهش می‌کرد، نگاه کرد و گفت:
_دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه.

_وقتی گوکی پیشمه دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه اذیتم کنه!

جونگکوک لبخند زد. چند ثانیه ای مکث کرد ولی تا خواست حرفی بزنه، تهیونگ گفت:
_گوکی؟ رفتی به مدیر چی گفتی؟

_چیز مهمی نگفتم خوشگلم. خیلی خودت رو درگیرش نکن.

لب هاش رو آویزان کرد و گفت:
_بگو دیگه. چی‌کار کردی؟

بوسه ای روی دست کشیده ی تهیونگ گذاشت و گفت:
_یکم جواب پس گرفتن با چاشنیِ تهدید.

_یعنی دیگه کسی اذیتم نمی‌کنه؟

_البته که نمی‌کنه. ولی تو هم خیلی باید حواست جمع باشه.

_چه تهدیدی کردی؟

_مهم نیست چی گفتم یا چی‌کار کردم. مهم اینه که قرار نیست تکرار بشه.

_خب آخه چی گف...

جونگکوک جلو رفت و با بوسه ای سطحی روی لبش، ساکتش کرد.
_دیگه سوال نپرس عزیزم. گفتم که مهم نیست. تو فقط درگیر دَرسِت باش.

لب هاش رو آویزان کرد و پوفی کشید.
_باشه هیونگی.

_آفرین بیبی کوچولو.

تهیونگ لبخند آرومی زد و بعد گردن جونگکوک رو پایین آورد و در آغوش کوچک خودش کشیدش.
_می‌خوای جایی بری گوکی؟

_می‌خوام برم باشگاه. باهام می‌آی؟

فوتی کرد تا موهایی که روی چشمش ریخته بود رو کنار بزنه.
با همان لب های غنچه شده، گقت:
_اوم...اگه قول بدی اون پسرای پررو رو بغل نکنی می‌آم.

از آغوش تهیونگ در اومد و گفت:
_پسرای پررو؟

_آره دیگه! همونایی که هی بغلت می‌کنن. ته ته دلش می‌خواد همه‌شون رو خفه کنه! یعنی چی که گوکی منو بغل می‌کنن آخه؟ برن گوکیِ خودشون رو بغل کنن. چرا مال منو بغل می‌کنن خب؟

جونگکوک بلند خندید و گفت:
_مثل این‌که یه بیبیِ حسود گیرم اومده. نه؟

_نه خیر. من که حسود نیستم! فقط..اونا خیلی بی ادبن. و...رو اعصاب! اه. اصلاً نمی‌آم.

جونگکوک دوباره خندید و موهای تهیونگ رو از صورتش کنار زد.
_قرار نیست هیچ‌کس رو بغل کنم کیوتی. حتی اگه نیای هم هیچ‌کسی رو بغل نمی‌کنم. چیزی که ته تهِ کیوتم دوست نداره رو اصلاً انجام نمی‌دم.

_واقعاً می‌گی؟

_اوهوم.

_پس باهات می‌آم گوکی!

به خاطر لحن خوشحال تهیونگ، لبخند زد و گفت:
_باعث افتخارمه بیبی!

تهیونگ، کمی با خودش فکر کرد و پرسید:
_خب...یه چیزی...

_چی؟

_اگه اونا خواستن بغلت کنن چی؟

_اجازه نمی‌دم.

_خب...آخه..ناراحت نمی‌شن؟

_مهم نیست. اونا باید درک بکنن که توی روابط یه سری خط قرمز ها وجود داره. ترجیح می‌دم غریبه ها ناراحت بشن تا این‌که بیبیِ خوشگلم ناراحت بشه.

تهیونگ لبخند دندان نمایی زد و خودش رو در آغوش جونگکوک پرت کرد.
_گوکیِ مهربونِ من.

لبخندی زد و بعد برای بار دوم، تهیونگ رو بلند کرد و روی پاهاش نشاند. پشتش رو نوازش کرد و گفت:
_انقدر شیرین نباش.

سرش رو توی گردن جونگکوک کرد و پرسید:
_من شیرینم؟

_بیشتر از هر چیزی.

لبخند گنده ای زد و دستش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد.
_نه خیر. گوکیِ من شیرین تره.

_من کجام شیرینه آخه بچه؟

با همون لبخندش بوسه ی محکمی روی گونه ی جونگکوک گذاشت.
_همه جات. چشمات، لپات، دندونات! گوکیِ من شبیه خرگوشه! وقتی می‌خنده بینی اش چین می‌خوره و دندوناش مثل خرگوش می‌زنن بیرون! حتی...وقتی می‌خندی روی گونه هات دو تا چال گوگولی می‌آن.
دوباره گونه ی جونگکوک رو بوسید و از گردنش آویزان شد.
_گوکیِ من خیلی خوشگله.

_نه به اندازه ی تهیونگیِ من.

_عههه. نه خیر! گوکی خوشگل تره. تازه اش هم! تو می‌تونی فشار بخوری که گوکی نداری! ولی من دارم.
بعد زبونش رو برای جونگکوک در آورد و پُز گوکی اش رو داد.

جونگکوک آروم خندید و بوسه ای رو لبش گذاشت.
_به جاش من یه چیز خیلی بهتر دارم.

سرش رو روی شانه ی جونگکوک گذاشت.
_چی داری؟

دستش رو دور تهیونگ محکم کرد و گفت:
_تهیونگیِ کیوتم رو دارم. انقدر کیوته که می‌تونه با همه ی کاراش قلبم رو به لرزه در بیاره. گوکیِ تو که این‌طوری نیست! حالا تو می‌تونی فشار بخوری.

تهیونگ بینی اش رو چین داد و سرش رو از شانه ی جونگکوک فاصله داد.
دست راستش رو بالا آورد و لپ های جونگکوک رو فشار داد تا لب هاش غنچه بشن.
به لب های غنچه شده ی جونگکوک لبخند بزرگی زد و بوسه ی ریزی روشون گذاشت. با همون لبخند بزرگش گفت:
_کی گفته؟ گوکیِ من فکر می‌کنه که کیوت نیست. وگرنه خیلی هم هست.
بعد دوباره خودش رو توی بغل جونگکوک پرت کرد، که باعث شد جونگکوک کمرش به تخت بچسبه و در واقع از پشت روی تخت بی‌افته. با افتادن جونگکوک، تهیونگ هم همین‌طور که در آغوشش بود روی جونگکوک افتاد.

با افتادنشون روی تخت، تهیونگ بلند خندید.
_وای گوکو~ چرا افتادی؟

دستش رو دور کمر تهیونگ که تقریباً روی شکمش دراز کشیده بود پیچاند.
_بچه پررو. خودت انداختی، بعد می‌گی چرا افتادی؟

با لبخند سرش رو روی سینه ی جونگکوک گذاشت.
_هوم. انتظار نداشتم بی‌افتی که.

با علاقه به تهیونگ که با کیوتیِ تمام، سرش رو روی سینه اش گذاشته بود خیره شد.
آهی از بامزه بودنش کشید، ولی بعد گفت:
_دوست داری با هم فیلم ببینیم؟

سرش رو بالا آورد و به جونگکوک نگاه کرد.
_واقعاً؟

_اوهوم.

_می‌خوام!

بوسه ای روی بینی اش گذاشت و گفت:
_پس پا شو تا برم لپ‌تاپ رو بیارم، کیوتی‌.

از روی جونگکوک کنار رفت و تا زمانی که برگرده، بهش نگاه کرد.
جونگکوک دوباره رو تخت برگشت و کنار تهیونگ نشست.
با دیدن نگاه منتظرش، لبخند زد و بوسه ای به شقیقه اش هدیه داد.

_چی می‌خوایم ببینیم گوکی؟

_چی دوست داری؟

_نمی‌دونم که. هر چی که تو دوست داری ببینیم.

سر تکان داد و به قسمت فیلم های دانلود شده اش رفت و یکی رو انتخاب کرد.
تا خواست پلی اش کنه، در باز شد و هانا با سر و صدا وارد اتاق شد.
با دیدن لپ‌تاپ، روی تخت پرید و گفت:
_چی می‌بینید؟

_شروعش نکردیم هنوز.

_می‌شه منم پیشتون بمونم؟ حوصله ام کلی سر رفته. سعی کردم کتابای تهیونگی رو بخونم، ولی بازم حوصله ام سر رفت. وااااقعاً حوصله ام سر رفته. می‌شه؟! قول می‌دم زیاد حرف نزنم.

جونگکوک موهای نسبتاً کوتاه دختر رو به هم ریخت.
_نیازی نیست انقدر بهانه بیاری هانی. من قرار نیست بهت نه بگم. بیا سه تایی ببینیم.
بعد کمی اون طرف تر رفت، تا هانا کنارش بشینه.

هانا کمی غلت خورد و کنار جونگکوک نشست، اما بعد با افتادن نگاهش به تهیونگ، یاد موضوعی افتاد.
سریع از جاش بلند شد و تهیونگ رو به سمت جونگکوک هل داد.
_شما پیش هم بشینید.

جونگکوک خندید و تهیونگ رو در آغوش کشید، ولی تهیونگ گونه هاش سرخ شدند.
معترض گفت:
_اینا چیه می‌گی هانا؟
بینی اش رو چین داد و گونه های سرخش رو پنهان کرد.
_تو دیگه...خب...تو دیگه منو خجالتی نکن که!

هانا و جونگکوک بلند خندیدند.
هانا که طی این چند روز حسابی با تهیونگ صمیمی شده بود، با لحن شوخی گفت:
_به من چه؟ مگه دوست پسرت نیست؟ باید پیش اون بشینی.

_نه خیر!

جونگکوک ابرو بالا انداخت و خودش رو توی بحث بین اون دو، شرکت داد:
_دوست پسرت نیستم؟

چشم های درشتش رو به جونگکوک دوخت.
_کی گفته نیستی؟

_خودت الان گفتی.

_نه، من که منظورم اون نبود که!

_پس یعنی منظورت اینه که نمی‌خوای پیش من بشینی؟

_کی گفته نمی‌خوام؟

_خودت گفتی.

_نه گوکی. منظور من اینم نبود!
خودش رو توی بغل جونگکوک پرت کرد و گفت:
_اتفاقاً من دوست دارم که فقط پیش تو بشینم. همیشه!
بعد دستش رو دور جونگکوک پیچاند و با لوسی بغلش کرد.
جونگکوک به آرومی خندید و بغلش کرد.
بعد از چند ثانیه گفت:
_خیلی خب خیلی خب. بسه دیگه. بیا فیلممون رو ببینیم.
بعد بوسه ای روی پیشانی تهیونگ گذاشت و فاصله اش داد.

وقتی تهیونگ هم ازش فاصله گرفت، فیلم رو پلی کرد و مشغول دیدن شدند.

__________

یه مقدار از نظر روحی خوب نیستم.
ایرادی داره اگه آپلود دیرتر از همیشه باشه؟

Continue Reading

You'll Also Like

81.9K 11.5K 53
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...
27K 3.9K 37
( فصل اول ) جونگکوک نگاهی به کلیسا انداخت و سرشو بالاتر برد + ناقوس سیاه؟ تاحالا ندیده بودم یک ناقوس سیاه باشه ! ... اینجا میتونه یه لوکیشن بینظیر ب...
My only one By

Fanfiction

7.2K 427 14
جونگ کوک: من با تو زندگی کردم ته... و زندگی کردن با یه نفر یعنی مـردن و زنـده شـدن بـا هـر دم و بازدم اون آدم! ژانر: درام، روزمره، پزشکی، اسمات، رومن...
384K 40.2K 76
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒀𝒐𝒖 𝑺𝒐 𝑩𝒂𝒅 - بدجوری دوستت دارم قسمتی از فیک: تمام انگیزه ام از اومدن به این کتابفروشی فقط دیدن اون صورت بینهایت جذابشه ...وقتی رو ب...