با خستگی خودش رو کنار تهیونگ پرت کرد و کنارش نشست.
از باشگاه برگشته بودند و حالا بعد از دوش گرفتن، کنار هم نشسته بودند.
جونگکوک تهیونگ رو هم مجبور به ورزش کرده بود و حسابی عرقِ گربه کوچولوش رو در آورده بود!
بماند که تهیونگ کلی غر زد و حتی باهاش قهر هم کرده بود!
نگاهی به تهیونگ کرد و با کمی تردید جلو رفت، سرش رو روی ران تهیونگ گذاشت و دراز کشید.
تهیونگ کمی متعجب شد، ولی بعد دستش رو توی موهای نم دار جونگکوک فرو کرد و پرسید:
_خیلی خسته شدی هیونگی؟
جونگکوک سعی کرد خودش رو مظلوم کنه، برای همین لب و لوچه اش رو آویزان کرد و با لوسی گفت:
_اوهوم.
تهیونگ چشم چرخاند و با لحن طلبکاری پرسید:
_خب تو که خودت خسته میشی، چرا منو هم مجبور به ورزش میکنی آخه! هوم؟ جدیداً خیلی بدجنس شدی!
جونگکوک به آرومی خندید، ولی بعدش گفت:
_هیونگی ات خیلی خسته است، ته ته. کمکش میکنی خستگی اش در بره؟
_اوهوم. چی کار باید بکنم؟
_خب...اگه یه بوس گنده بهش بدی، خستگی اش کاملاً در میره!
چشم هاش رو گرد کرد و گفت:
_کی اینطوری خستگی اش در میره آخه!؟
_خب همه یه ته ته گوگولی تو خونهشون ندارن که! اگه داشتن مثل من میشدن.
لب هاش رو غنچه کرد.
_اگه ته ته بوسِت کنه، باهاش فیلم میبینی؟
_البته که میبینم. حتی خودم میخواستم پیشنهاد بدم که ببینیم.
با کمی خجالت روی صورت جونگکوک که روی پاهاش خوابیده بود خم شد و به آرومی پیشانی اش رو بوسید.
با فاصله ای که ایجاد کرد، پرسید:
_خوبه؟
_خیلی شیرین بود ولی من که بوسه روی پیشونی نخواستم! یه بوس گنده روی لپم خواستم!
با چشم هایی که دوباره درشت شده بود، به آرومی روی صورتش خم شد و بوسه ی محکمی رو گونه اش گذاشت.
با خجالت عقب رفت و چشم هاش رو بست.
_این خوب بود؟
جونگکوک با خنده سرش رو از روی پاش برداشت و نشست.
لبخند دندان نمایی به چشم های بسته اش زد و محکم در آغوش کشیدش.
_انقدر کیوت نباش بچه.
تهیونگ چشم باز کرد و سرش رو به شانه ی جونگکوک تکیه داد.
_نگو دیگه~
جونگکوک با لبخند بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
_خیلی بوس شیرینی بود. خستگی ام کامل در رفت. میخوای فیلم ببینیم؟
_اوهوم.
_خب پس بشین تا بیام.
بعد به اتاقش رفت تا لپتاپش رو بیاره.
۱ ساعت از شروع شدن فیلمشون گذشته بود که جونگکوک فیلم رو استپ کرد و پرسید:
_گشنته تهیونگی؟
اما وقتی به سمتش برگشت، با تهیونگی مواجه شد که چشم هاش رو بسته بود و با لب های غنچه شده به خواب رفته بود.
لبخند خرگوشی ای به لبش اومد و به آرومی گونه ی تهیونگ رو نوازش کرد.
_مثل اینکه خیلی خسته شدی.
لپتاپ رو خاموش کرد و دستش رو زیر زانو و کمر تهیونگ برد و براید استایل بلندش کرد.
به اتاق بردش و روی تخت گذاشتش.
با لبخند کنار تختش و روی زمین نشست و دستش رو توی موهای مجعدش فرو کرد.
_نمیتونم اجازه بدم که بخوابی تا صبح. شام نخوردی. نخوری از اینی که هستی هم لاغر تر میشی. واقعاً چنین چیزی رو نمیخوام! پوف! اما آخه خیلی خسته شدی!
لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
_اشکالی نداره. یکم بخواب، بعد واسه شام بیدارت میکنم.
بعد به چهره ی آرامش بخشش نگاه کرد و چند مدتی رو بهش زل زد.
اونقدری بهش زل زد که زمان از دستش در رفت و همینطور که پایین تخت نشسته بود، سرش روی تخت افتاد و خوابش برد.
****
با نور آفتاب که مستقیم توی چشم هاش میتابید، چشم هاش رو باز کرد.
نگاهش رو به سمت چپ چرخاند و با دیدن جونگکوک که پایین تخت نشسته و توی همون حالت خوابش برده، لبخند گنده ای زد.
جونگکوک هیونگش زیادی کیوت شده بود!
با لبخند بزرگش به سمت جونگکوک غلت زد و دستش رو توی موهاش فرو برد و نوازششون کرد.
_چرا اینجا خوابیدی هیونگی؟
آروم پرسید؛ به طوری که انگار سوالات ذهن خودش رو برطرف میکرد.
بوسه ی نرمی روی موهای جونگکوک گذاشت و فاصله گرفت.
_لابد کل بدنش گرفته اینطوری! باید بیدارش کنم!
روی شکمش چرخید و مقابل جونگکوک قرار گرفت.
_هیونگی؟ گوکی؟ بیدار شو. خیلی بد خوابیدی!
جونگکوک چشم هاش رو به آرومی باز کرد و به تهیونگ نگاه کرد.
لبخند کمرنگی زد و تا خواست از تخت فاصله بگیره، صدای ناله اش بلند شد.
_فاک!
سریع دستش رو به گردنش رساند و گرفتش.
تهیونگ با نگرانی از تخت پایین اومد و کنارش نشست.
_چی شدی گوکی؟ گردنت درد میکنه؟
_درد میکنه؟ داره از درد پاره میشه!
بعد دوباره ناله ای کرد و شروع به ماساژ دادن گردنش کرد.
_وای نه گوکی! ماساژش نده. بدتر میشی. البته...فکر کنم. آخه چرا اینجا خوابیدی؟
آروم خندید و گفت:
_داشتم تو رو نگاه میکردم. از دستم در رفت و خوابم برد.
_یاه! چرا نگاهم میکردی؟! خیلی زشت میشم موقع خواب! چرا نگاهم کردی خب؟
_چون خیلی خوشگل و کیوت بودی. مثل فرشته ها خوابیدی بودی. نتونستم نگاهت نکنم.
با دیدن وضعیت روشنایی اتاق، نگاهش رو به ساعت داد و بلند گفت:
_چی!؟ ساعت ۱۰ عه!!! فاک!
تهیونگ با گونه های سرخ شده اش، سریع به ساعت نگاه کرد.
با فهمیدن ساعت معترض گفت:
_نه! از همه ی درس هام عقب موندم!
جونگکوک با گردن و کمر گرفته اش از جا ایستاد و دست تهیونگ رو گرفت تا اون هم بلند شه.
_اشکال نداره. از دوستات میگیری درس ها رو. کوتاهی من بود. حواسم نبود که بیدارت کنم.
وقتی ایستاد گفت:
_اشکالی نداره کوکی. ولی..من دوستی ندارم تو مدرسه. هیچکس باهام دوست نمیشه. برای همین کسی نیست که ازش درسها رو بگیرم.
_منظورت چیه که کسی باهات دوست نمیشه؟
_خب..اونا دوستای خودشون رو دارن. تو مدرسه همه از هایبرید ها متنفرن. کسی باهام دوست نمیشه.
_تو تا حالا سعی کردی با کسی دوست شی؟
_نه. نمیخوام مسخره ام کنن و ضایع شم. اونطوری خیلی ناراحت میشم.
_هیچوقت دوستی نداشتی؟
_چرا. داشتم. ولی همهشون هایبرید بودن. اینجا هایبرید کمه. ترجیح میدم فقط درسمو بخونم جونگوکی.
پوفی کشید و گفت:
_خیلی خب. مهم نیست که تو مدرسه دوستی نداری. من همیشه اینجام. خب؟ هر کاری که آدما با دوستاشون میکنن رو میتونی با من انجام بدی. من همیشه حرفهات رو میشنوم و پایه ی همه ی کارهات هم هستم. باشه عزیزم؟
تهیونگ لبخند بزرگی زد و گفت:
_باشه گوکی.
جونگکوک لبخند کوچکی زد ولی بعد لبخندش رو خورد.
_خاک تو سرم. دیشب خوابم برد. حواسم نبود بهت شام بدم. حس میکنم باعث شدم ۱۰ کیلو وزن کم کنی.
_من خوبم گوکی.
_گشنهات عه نه؟ بیا بریم صبحانه بخوریم.
بعد دست تهیونگ رو کشید و به آشپزخانه بردش.
وقتی جونگکوک پشت صندلی نشاندش، گفت:
_جونگکوکی، چرا یه جوری رفتار میکنی که انگار من دو تا استخون و یه لایه پوستم؟
همبنطور که به سمت یخچال میرفت، گفت:
_مگه نیستی؟
_نه خیر! من این همه ماهیچه و گوشت دارم! تازه چاق هم هستم.
جونگکوک با چشم های گرد شده به سمتش برگشت.
_من بفهمم کی اینطوری ریده تو اعتماد به نفس تو، میرم کونشو...خدای من! یه لحظه صبر کن.
بعد در یخچال رو باز کرد تا موقع درست شدن صبحانه، از خوراکی های حاضریِ تو یخچال بهش بده.
بعد از برداشتنشون رو به روی تهیونگ نشست و مشغول به لقمه گرفتن برای تهیونگ شد. همونطور که داشت لقمه های شکلاتی برای تهیونگ درست میکرد، به حرف اومد:
_ببین تهیونگ، گاهی اوقات یه حرفایی میزنی که من خیلی متعجب میشم. مثلاً من از همون موقع که دیدمت از نظرم زیباترین فردی اومدی که تو کل زندگی ام دیدم. حتی بین آیدل مایدلا هم به خوشگلی تو ندیدم. خب؟ بعد تو یهو برگشتی گفتی زشتم و از این حرفا. من خیلی متعجب شدم! اون موقع فهمیدم ذره ای اعتماد به نفس نداری!
_آخه...
_وایسا حرفام تموم شه کیوتی.
بعد لقمه رو توی دست های تهیونگ گذاشت.
_حرفایی که راجع به هایبرید بودنت میزنی خیلی بیشتر باعث تعجبم میشن. چون اگه اون گوشای خوشگلت و دم بامزه ات نبود، کیوت بودنت نصف میشد! حرفات واقعاً عجیبن.
مکث کرد و ادامه داد:
_این که میگی من چاقم، حتی عجیب ترین حرفی بود که تا به امروز ازت شنیدم! یه پسر که قدش ۱۷۳ عه نباید ۴۹ کیلو باشه! میدونی این یعنی چی اصلاً؟ یعنی تو یه کمبود وزن زیاد از حد داری! بعد برگشتی میگی من چاقم؟ من دارم نهایت تلاشم رو میکنم که تو یکم وزن اضاف کنی. یکم به این استخونات گوشت بچسبه. حتی میخوام کم کم ببرمت باشگاه تا بتونی رو عضلاتت هم کار کنی. بعد چاق چی بود از دهن تو در اومد؟ نکنه میخوای بشی ۳۰ کیلو؟
_نه...ولی آخه..
_به حرفم گوش کن بیبی. باید کم کم برگردی به وزن قبلی خودت. همون موقعی که پیش خانواده ات بودی. مطمئنم که توی اون مدت وزنت نرمال بوده. از چاقی و این کصشعرا هم حرف نزن برام. باشه؟
_واقعاً چاق نیستم؟
_ته! تو حتی ۲۰ کیلو هم به وزنت اضافه شه بازم چاق نیستی.
_اما..آخه اون دختره تو مدرسه بهم گفت خیلی چاقم.
_اون دختره غلط کرده. منظورش این بوده که خیلی لاغری. قصد داشته تیکه بندازه.
لب هاش رو آویزان کرد و گفت:
_اینطوری زشتم؟
پوفی کشید و لقمه ی بعدی رو جلوی تهیونگ گذاشت.
_نیستی عزیزم، نیستی. تو باید اونقدری اعتماد به نفست بالا باشه که از حرفای دیگران تاثیر نگیری. باید خودت رو دوست داشته باشی. هر جوری که هستی.
تهیونگ آب دهانش رو قورت داد و گفت:
_آخه وقتی دیگران منو دوست ندارن، من چطوری خودمو دوست داشته باشم؟ این یه جوریه. انگار خودمو گول میزنم.
_اشتباهت همینه کیوتی. تلقین. من خودم بیش از حد دوستت دارم. اگه تو کسی بودی که لایق دوست داشته شدن نبودی، مطمئن باش که نه من، نه داهیون و نه خانواده ات دوستت نداشتیم. تو اونقدر دوست داشتنی و شیرین هستی که همه خیلی زود عاشقت میشن. بقیه هم از روی ذات کثیفشون و حتی از روی حسادتشون باهات لج میکنن. تو اول باید خودت خودتو دوست داشته باشی. اون موقع میبینی که دیگران هم دوستت داشتن و خودت نمیفهمیدی. چون یه زمانی خودتو لایق نمیدونستی.
_یعنی..خب...اگه ته ته زشت نیست، پس چرا میگی باید غذا بخوره؟
_هیچ ربطی نداره. اصلاً ربطی نداشت حرفت. میخوام غذا بخوری چون کمبود وزن خطرناکه برات. بدنت بیجونه! باید بخوری تا بدنت همه چیز رو دریافت کنه. باید انرژی داشته باشی کیوتی. میفهمی؟ تو چه لاغر باشی چه چاق و هر طوری، بازم زیباترینی. توجه کن به حرفم، زیبای خالی نه! زیبا ترین! اعتماد به نفست باید خیلی روش کار بشه.
_واقعاً؟ خوشگلم؟
_البته! جئون جونگکوک داره اینو بهت میگه ها! خدای زیبایی ها!
تهیونگ خندید و گفت:
_تو واقعاً خیلی خوشگلی جونگوکی. خیلی خیلی خیلی خوشگل!
_خب دیگه. همین آدم داره بهت میگه تو زیباترینی. حتی از من بیشتر. پس به خودت نگو زشت. اینطوری به منم گفتی زشت! چون تو از من خوشگلتری.
_یاه. نه خیر! تو خیلی خیلی خوشگلتری.
جونگکوک خندید و لقمه ای که تهیونگ هنوز دست نزده بود رو از جلوش برداشت و توی دهنش گذاشت.
_حرف نزن بچه گربه. اینو بخور تا صبحانه رو حاضر کنم.
سر تکان داد و با لبخند شروع به خوردن لقمه کرد.
جونگکوک هم از جاش ایستاد تا صبحانه درست کنه.
بعد از خوردن صبحانه، به سالن رفتند و کنار هم نشستند.
تهیونگ موهاش رو از صورتش کنار زد و با لب هایی غنچه شده، گفت:
_مدرسه نرم جونگوکی؟
_وقتی میتونی بپیچونی، چرا بری؟
تهیونگ چشم هاش گرد شد.
_واقعاً؟
_البته. من نصف دبیرستان رو تو خونه خواب بودم. البته...یه لحظه! تو مثل من نباشی ها! تو باید بخونی قشنگ. فقط همین امروز رو بپیچون. اینا هم که درسای تکراری ای ان که قبلاً خوندی. امروز اشکالی نداره که نری.
_باشه گوکی. میگم که..هنوزم گردنت درد میکنه؟
_اوهوم. میرم یه دوش میگیرم شاید بهتر شد.
لب هاش رو آویزان کرد.
_خیلی درد میکنه؟ میخوای از اون داروها بزنی؟
لبخند آرومی زد و گفت:
_خوبم کیوتی. دوست داری بریم بیرون؟
_کجا؟
_کجا دوست داری بریم؟
_اوم...نمیدونم. ولی..میشه یه چیزی بگم؟
_آره بیبی. بگو.
_خب...آه..ولش کن. مهم نیست.
موهای تهیونگ رو از صورتش کنار زد و گوشهاش رو که آویزان شده بودند، نوازش کرد.
_بگو عزیزم. ما دیگه اونقدری با هم ارتباط گرفتیم که تو هر چی خواستی رو راحت بهم بگی.
_خب ببین، من میگم ولی تو اگه نخواستی انجام نده. باشه؟ نه اصلاً. من فقط میگم. تو کلاً انجامش نده. باشه جونگوکی؟
_باید بگی حرفتو بیبی. بدو دیگه!
به انگشت هاش خیره شد و گفت:
_خب...چیزه...من هفته ی پیش کل کتابامو خوندم. این هفته کلی حوصله ام سر رفت. میخواستم بگم که...
حرفش رو قطع کرد و به جاش گفت:
_واقعاً مهم نیست جونگکوکی. اصلاً چیز مهمی نمیخواستم بگم. هر جا که خودت میخوای بریم.
_کتاب میخوای؟
_نه نه. نمیخوام. گفتم که مهم نیست. درسام رو میخونم به جاش. کتاب نمیخوام.
_تهیونگ! گفتم کتاب میخوای؟
لب هاش رو آویزان کرد و با مظلومیت سر تکان داد.
_پس چرا هر چی میپرسم میگی نمیخوام؟
_خب...نمیخوام سربار و پررو باشم. همین که تو و نونا اجازه دادید پیشتون زندگی کنم و باهام مهربونید خیلی کار بزرگیه. نمیخوام درخواستی داشته باشم.
جونگکوک چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_اینجا موسسه ی خیریه نیست تهیونگ. من و داهیون به تو لطف نکردیم. ما دوستت داریم و اینکه خواستیم بیای اینجا، دلیلی جز این نداره. پس اینجا همونقدر که مال ماست، مال تو هم هست. خب؟ در رابطه با خرید مرید هم باید بگم که من عاشق اینم که برای تو خرید کنم. وقتی برات چیزی میخرم، خودم بیشتر خوشحال میشم. پس از سربار مربار و اینا حرف نزن. چون چنین چیزی نیستی. هر چی خواستی فقط بهم بگو. من قرار نیست فکر کنم پررویی. اتفاقاً برعکس! میگم که تهیونگ اون قدر با من حس نزدیکی کرده که هر چی خواست بیاد بهم بگه. بعد با خوشحالی میرم برات میخرمش. دیگه به این چیزا فکر نکن و هر چیزی که خواستی بهم بگو فقط.
لب هاش رو جمع کرد تا از لبخندی که روی لبش میاومد جلوگیری کنه.
خودشو تو بغل جونگکوک پرت کرد و سرش رو روی سینه اش گذاشت.
_تو خیلی مهربونی هیونگی. باعث میشی یه حسی داشته باشم.
با لبخند پرسید:
_چه حسی؟
_نمیدونم. فقط عجیبه. انگار...انگار توی شکمم یه چیزی تکون میخوره. یه چیزی گرم میشه.
آروم و متعجب سرش رو تکان داد.
_بعداً مفصل راجع به این حست حرف میزنیم با هم. خب؟
_باشه گوکی.
_خوبه. حالا بوسه ی شیرین منو بده که از صبح بهم ندادیش!
لبخند مستطیلی ای زد و جلو رفت و گونه ی جونگکوک رو بوسید.
بعد از فاصله ای که گرفت، جونگکوک لبخند بزرگی زد و محکم در آغوش کشیدش.
___________
بچه ها بیاید از داستان انتقاد کنید. یکی اینجا منتظر نشسته تا انتقاد های مفیدتون رو بشنوه و اگه شد عملیشون کنه.
در ضمن، لطفاً برای تیکه های مختلف داستان هم کامنت بذارید تا بفهمم کدوم تیکه ها رو بیشتر دوست داشتید!
همین دیگه!