Forbidden love

By iamliraaaa

199K 12.8K 3.5K

پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی می... More

part1
part2
part3
part4
part5
Part6
part7
Part8
part9
Part10
part11
writer
Part12
introduction
part13
part14
part15
part16
part17
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
part28

part18

3.9K 339 50
By iamliraaaa

یونگی پوکر فیس بهش خیره بود
+من گفتم به راحتی خودتو در اختیارش نزاری بعد تو رفتی براش بلوجاب رفتی؟
جونگکوک با چشمای گرد شده نگاهی به اطرافش انداخت
_یااا هیونگ صداتو بیار پایین...اگه کسی بشنوه چی؟
یونگی بی خیال چشماشو چرخوند
+فک نمیکنم اینجا، بلو جاب رفتن تو برای کسی مهم باشه!
جونگکوک سراسیمه دستشو روی دهن یونگی گذاشت
_لعنتی اون کلمه رو به زبون نیار!
یونگی دستشو پایین کشید اینبار با تن صدای اروم تری گفت
+خب بهش چی میگن؟ اسمش بلوجاب رفتنه دیگه!
_هیونگ!
یونگی لبخند محوی به قیافه عصبی کوکی زد
+نکنه فک میکنی وقتی اینجوری نگام میکنی شبیه ببرا میشی؟...نه تو فقط یه بانی کیوتی که لپاش سرخ شده
کوکی چشماشو بست تا نفس عمیقی بگیره
+خب بعدش چی؟ چی کار کردین؟
چشماشو به ارومی وا کرد
_خب بعدش..رفتیم خونه مجردیش...یونگ میدونستی خونه داره؟
یونگی با تاسف سرشو تکون داد
+خب از اونجایی که درامد خوبی داره و سنش از سی سال گذشته میشه حدس زد که ثروتش در چه حدیه تازه از امکانات پدرش صرف نظر کنیم...پس اره میدونستم و فقط توی احمق...
_یاااا هیونگ
اینبار یونگی خنده صدا داری کرد و با دستش موهای پسر رو بهم ریخت
+دارم سر به سرت میزارم بانی..ناراحت نشو
کوک که اخماش تو هم بود اروم لب زد
_میدونم
یونگی که طاقت اخمای کیوت کوک رو نداشت نزدیکش شد و توی بغلش کشید
+بجز تو کسی رو ندارم که سر به سرش بزارم پس ناراحت نشو
کوک بیشتر تو اغوش رفیقش فرو رفت
_ناراحت نیستم یونگی!
+خوبه
کمی ازش جدا شد
+خب میگفتی!
کوک با یاداوری اون روز دوباره لبخند محوی زد
_خب اولش دوش گرفتیم بعدش باهاش خوابیدم!
چشمای یونگی تا حد امکان گشاد شد
+نگو که به فاکت داده؟
کوکی با تعجب بهش خیره شد و بعد با درک جمله یونگی چشمای اونم اندازه دو تا توپ گرد شد
_نه...نه منظورم اینکه کنار هم خوابیدیم!
بعد کلافه پوفی کشید
_چطوری میتونی همچین چیزی بگی اخه!
یونگی چشم غره ای بهش رفت
+خوب از تو بعید نیس که خودتو دو دستی تقدیمش کنی!
کوک نگاه پر از غمشو به چشمای دوستش دوخت
حق با اون بود!...اون توانای تقدیم کردن خودش به تهیونگ رو داشت!
_کوکی؟
+میدونم یونگ...میدونم...فک میکنی خودم خبر ندارم که چه غلطی میکنم؟...من دارم با نامزد خواهرم عشق بازی میکنم...خواهرم!...من با بی شرمی اغواش میکنم و
از لمسای اون هم لذت میبرم...میدونم که اشتباهه ولی دست خودم نیس...وقتی صدای گرمش تو گوشم میپیچه تمام مقاومتم درهم میشکنه!...وقتی لمسم میکنه...انگار...انگار اختیارمو ازم میگیره و من مث هیپنوتیزم شده ها جذبش میشم به همین سادگی!
یونگی نزدیکش شد و سر انگشتشو به رده اشکی که رو گونه اش بود، کشید
_بانی میدونم چه حسی داری...نه البته که نمیدونم چون تا حالا عاشق نشدم ولی باید واقعیت هارو هم قبول کنی وگرنه خودتو بیشتر تو باتلاقش غرق میکنی و وقتی به خودت میای میبینی همه جارو تاریکی گرفته و توی قعر اون تاریکی سقوط میکنی!
_میشه برای شادی تلاش کرد و تهش به غم رسید...میشه برای عشق جنگید ولی اخرش فقط پوچی نصیبت بشه و توی وجودت یه خلا بزرگ و عمیق از احساساتت بوجود بیاد..
اینجاست که راه برگشتی نیست!...اینجاست که به نقطه ای میرسی که همه چیزتو از دست دادی..امیدتو..شادیتو..
زندگیت...حتی خودتو...و فقط یه پوچی بزرگ بین دستات مونده...
دستشو اروم فشرد تا دلگرمی بهش بده
_تو کار اشتباهی نمیکنی!...هیچوقت!...ولی من میترسم که توی این راه بشکنی! برا همین تلاش میکنم که جلوی شکستنت رو بگیرم کوکی!
جونگکوک سرشو تکون داد و‌ تو اغوش رفیقش فرو رف
+ممنون...ممنون برای همه چیز!
.
.
.
دو هفته ای میشد که تهیونگ رو ندیده...در واقع اونا هر هفته روزای تعطیل رو میومدن اینجا و جونگکوک هفته قبلو تا دیر وقت با یونگی گذرنده بود
میدونست که امروزم قراره خواهرش با تهیونگ اینجا باشن!
ولی قرار نبود اونارو ببینه! چون جونگکوک جوری برنامه ریزی کرده بود که کل روز رو با دوستاش بگذرونه!
تیشرت تهیونگ رو که از اون روز کش رفته بود، نزدیک بینیش برد و نفس عمیقی گرفت و زیر لب زمزمه ای کرد
+خیلی دلتنگتم!
درسته که دلتنگش بود ولی...جونگکوک دیگه نمیخواست اینجوری ادامه بده...جوری که تهیونگ، وقتی کنار همن، نزدیکش میشد ولی وقتی همو نمیدیدن خبری ازش نبود!
ینی قراره همینجوری پیش برن؟ بدون اینکه اسمی روی رابطشون بزارن!...بدون اینکه از احساسات تهیونگ خبر داشته باشه!
در واقع اون کسی که نزدیکش میشد جونگکوک بود و اگه جونگکوک خودشو عقب میکشید حتی شک میکرد که تهیونگ سراغشو بگیره!....شک که نه، مطمعن بود که ذره ای برای تهیونگ اهمیتی نداره!...ینی جونگکوک اجازه میداد که تهیونگ اینجوری باهاش برخورد کنه؟
نه جونگکوک اونقدرم ضعیف نبود که همچین اجازه ای رو به تهیونگ بده که هر جور دلش خواست باهاش رفتار کنه!...
ولی اون کنار تهیونگ خودشو میباخت...احساساتش جلوی منطقش رو میگرفتن برای همین بهترین راه، دوری کردن از تهیونگ بود...درسته راه طاقت فرسایی رو انتخاب کرده بود ولی جونگکوک مصمم بود که ازش فاصله بگیره تا جلوی احمق بازیاشو بگیره!
تلخندی زد و با برداشتن سوییج ماشینش از خونه زد بیرون
.
.
.
+بیا مسابقه بدیم و هر کی که باخت کاری که اون یکی ازش میخواست رو انجام بده!
جونگکوک نگاهی به هیونجین انداخت
_قبوله!
سوار ماشین اسپرت که مخصوص کارتینگ بود، شد
هر دو ماشینو به سمت پیست هدایت کردند
از شیشه نگاهی بهم انداختن و بعد از تکون دادن سرشون، هردو تا اخر پاشون رو روی ‌پدال گاز فشردن
و صدای دلخراش لاستیک ها نشانگر شروع مسابقه پر تنشی بود
کوک که نزدیک هیونحین شد نیشخندی زد و با پیچوندن فرمون، بدنه ماشینش رو به مال اون چسبوند و یا یه ضربه اروم، از مسیر منحرفش کرد
از ایینه نگاهی به پشت انداخت که هیونجین به سرعت با بدست گرفتن کنترل ماشینش، وارد مسیر پیست شد
_لعنتی!...اون خیلی ماهره!
پدال گازو تا اخرش فشرد و با سرعت سرسام اوری از هیونجین فاصله گرفت ولی طولی نکشید که بهش برسه
و با رد شدن از جونگکوک از خط پایانی گذشت
کوک با گذشتن از خط پایانی، ماشینو پارک کرد و مشتی به فرمون زد
_لعنتی!
عصبی از ماشین پیاده شد...
چانگ مین و ارا با خوشحالی دور هیونجین میچرخیدن ولی مینسوک نزدیکش شد
+کارت عالی بود!
کوک با ناراحتی سری تکون داد
یونگی دستشو به پشتش کشید
+همیشه که نمیتونی برنده بشی حالا یه بارم باختی عیب نداره!
کوک لبخندی به رفیقش زد..ناراحت بود ولی نمیخواست دوستشو نگران کنه
_درسته هیونگ!
هیونجین با نیشخند نزدیکش شد
+ ببین کی اینجا باخته و قراره یه کاری که من میگم رو انجام بده!
به چشمای پر از شیطنت هیونجین خیره شد
_هووم درسته ما یه شرط داشتیم...حالا بگو چی میخوای؟
هیونجین دستشو به چونه اش برد و ادای فک کردن رو دراورد
+باید فک کنم نمیشه که همینجوری یه چیزی بگم!
کوک سری تکون داد
ارا: بریم یه چیزی بخوریم!
مینسوک: چند ساعت چیزی نخوری میمیری؟
ارا: تو حرف نزن!
چانگ مین بین مینسوک و ارا قرار گرفت
چانگ مین: باز شروع نکنین! اخه چه پدر کشتگی باهمدیگه دارین؟!
جونگکوک لبخند محوی زد...میدونست که مینسوک علاقه ای به ارا داره و اینجوری ارا رو از خودش میروند تا بیشتر از این وابسته نشه!...ولی بلاخره باید خودشم، قبول میکرد... نمیتونه تا اخر عمر اینجوری از احساساتش فرار کنه!
.
.
.
توی رستورانی لوکس و شیک نشسته و مشغول خوردن غذاهایی که گارسون براشون اورده بود، شدن
بعد بگو بخند زیادی بلاخره تصمیم به رفتن گرفتند
کوک سری به بچه ها تکون داد و ازشون خداحافظی کرد
+من میرم دستشویی...
یونگی: میخوای منتظرت بمونم؟
+نه هیونگ تو برو منم بعدش میرم خونه
یونگی لبخندی زد و اروم بغلش کرد
زیر گوشش صدای دلگیر رفیقش رو شنید
_فک نکن که نفهمیدم چقدر ناراحتی و توی خودت میریزی!...چقدر داری تلاش میکنی که غم از دوریشو تحمل کنی!
کوک اب دهنشو قورت داد...یونگی همه چیز رو فهمیده بود!
+هیونگ دور موندن ازش کار اسونی نیس ولی بهت قول میدم که این کارو انجام بدم!
_کوک اگه خیلی اذیت میشی کاری که خودت میخوای رو انجام بده من فقط...
وسط حرفش پرید
+نه حق با تو بود یونگ...
با صدای گرفته ای ادامه داد
+من نباشم اون حتی به خودش زحمت نمیده که...
از ادامه دادن حرفش سر باز زد و تلخ خندید
+بیخیال...نگرانم نباش هیونگ من از پسش برمیام
یونگی سری تکون داد و محکم بغلش کرد
_فردا میبینمت...فعلا
+فعلا
.
.
سیفونو کشید و از اتاقک کوچیک خارج شد
با دیدن هیونجین خشکش زد ولی زود به خودش اومد
شیر ابو باز کرد و از ایینه به هیونجینی که تکیه شو به دیوار داده بود، نگاه کرد
+فک کردم همراه بقیه رفتی!
تکیه شو از دیوار گرفت
_نه...فک کردی بدون کامل کردن بازیمون از اینجا میرم؟
کوک ابرویی بالا انداخت و بعد خشک کردن دستاش به طرفش چرخید
+چی میخوای؟
هیونجین تا چند سانتی لباش نزدیکش شد
_لباتو!
کوک با بهت به چشماش خیره شد و هیونجین با شیطنت لبخندی زد
با لحنی که رگه های شوخی توش موج میزد گفت
_اینجوری نگام نکن هر چقدر فک کردم چه کاری میتونه برات سخت باشه بجز این چیز دیگه ای به ذهنم نرسید
کوک اب دهنشو قورت داد
+و..ولی این کارو که نمیشه به شوخی انجام داد
_یااا داری بازی رو بهم میزنی!..فک کن شبیه حقیقت جرعته...نکنه دوس پسری..
+نه!
کوک با اخم بهش زل زد
+من دوس پسری ندارم!
هیونجین سری تکون داد
_خوبه پس دیگه بهانه ای هم نداری!
نزدیک لباش شد
+پس انجامش میدم!
کوک سری تکون داد و پلکاشو محکم روی هم فشرد
چرا حس خیانت به عشقش رو داشت؟...حس میکرد به تهیونگ خیانت میکنه ولی اون که باهاش رابطه ای نداشت تازه تهیونگ با خواهرش...
با نشستن لبی روی لباش دستاشو مشت کرد...
«اروم باش کوک فقط چند دیقه طول میکشه»
هیونجین با ولع لباشو مکید و زبونشو به لب پایینش کشید
+فک نمیکردم اینقدر خوشمزه باشی!
زیر گوشش زمزمه ای کرد
کوک نفس لرزونی کشید و خواست پسش بزنه که هیونجین به دیوار پشتیش فشرد
+هنوز کارم باهات تموم نشده!
به دنبال حرفش دوباره لبای شیرین کوک رو بین لباش گرفت و محکم مکید
کوک که حس میکرد هر ان ممکنه بالا بیاره دستشو روی سینه هیونجین فشرد
_هیون...ااه
با گاز گرفته شدن لبش اروم نالید و همین ناله باعث شد هیونجین کنترلشو از دست بده و زبونشو وارد دهنش بکنه و بی توجه به دست و پا زدنای کوک، با ولع بیشتری به بوسیدن ادامه بده
کوک تمام قدرتشو توی بازوهاش جمع کرد و محکم پسش زد
_تمومش کن!
بین نفس نفس زدنای عصبیش، داد کشید و هیونجین شکه شده نزدیکش شد
+جونگکوک..
با خشونت دست هیونجینو پس زد
_دهنتو ببند و نزدیکم نشو!
خواست از اونجا بره که صدای گرفته هیونجین رو شنید
+معذرت میخوام من فقط...این فقط بازی بود
قلبش فشرده شد....اون چه گناهی داشت؟...نباید عصبانیتشو، سر اون خالی میکرد...به اون چه که تهیونگ دوسش نداشت!...تازه خودش بهش اجازشو داده بود الان حق این رو نداشت که از دستش عصبی بشه!
اروم به طرفش چرخید
_متاسفم...
هیونجین امیدوار نزدیکش شد
+نه...نه حق با توعه من متاسفم...کار احمقانه ای بود
_نه من فقط...بیا بیخیالش بشیم
هیونجین سری تکون داد
+هنوز رفیقیم؟
کوک با لبخند سری تکون داد
_معلومه!
.
.
.
درسته به یونگی گفته بود که برمیگرده خونه ولی جونگکوک نمیتونست به همین زودیا عازم خونه بشه...برا همین تا دیر وقت به تنهایی تو گوشه بار، مشغول نوشیدن بود...و البته که مث همیشه توی سیاه چال فکراش غرق شده بود بدون اینکه متوجه زمان بشه!
سر درد شدیدی داشت فک نمیکرد با چند تا پیک، مست بشه ولی اون مست بود!..البته مستیش در حدی نبود که هوشیاریشو ازش بگیره...بعد سپری شدن دقایقی از بار زد بیرون.....
کلافه سوار ماشینش شد...لعنتی!...حس بدی داشت!
هنوزم میتونست طعم لبای هیونجین رو همراه با مزه الکل تو دهنش حس کنه!...و این زیادی رو مخ بود!
با پخش شدن اهنگ توی ماشینش هیستریک خندید و عصبی، دستی لای موهاش کشید
چرا بین این همه موزیک، این پخش میشد؟؟!
نفس عمیقی گرفت و لبای لرزونشو محکم بهم فشرد...
جونگکوک نا خود اگاه، بخشایی از لیریکس اهنگ رو با صدای گرفته ای به خود تکرار کرد
+Feeling used, but I'm
(احساس میکنم ازم سو استفاده شده ولی من...)
+Still missing you and I can't
(هنوزم دلتنگت میشم و من نمیتونم...)
+See the end of this
(به پایان رسیدنش رو ببینم)
+Just wanna feel your kiss against my lips
(دلم میخواد بوسه هاتو رو لبام حس کنم)
+And now all this time is passing by
(و حالا تمام این لحظات داره بدون تو میگذره)
+But I still can't seem to tell you why
(ولی انگار هنوزم نمیتونم بهت بگم چرا)
+It hurts me every time I see you
(هر بار که میبینمت اذیت میشم)
+Realise how much I need you
(متوجه شو که چقدر بهت نیاز دارم)
+I hate you, I love you...I hate that I love you..
Don't want to, but I can't put...Nobody else above you...
(ازت متنفرم...عاشقت هستم...از اینکه عاشقتم متفرم...
نمیخوام که اینطوری باشه ولی من نمیتونم کس دیگه ای رو جای تو بزارم...)
+I hate you, I love you...I hate that I want you...You want her, you need her...
And I'll never be her....
(من ازت متفرم...من عاشق توام...
متنفرم از اینکه میخوامت...تو اونو(دختر) میخوای...
بهش نیاز داری...و من هرگز اون(دختر) نخواهم بود...)
+I miss you when I can't sleep...I miss you in my front seat....Do you miss me like I miss you?...F-d around and got attached to you...
(وقتایی که خوابم نمیبره دلتنگت میشم...دلتنگ روزاییم که تو ماشین کنارم مینشستی...تو هم اینجوری که من دلتنگتم، دلت برا من تنگ میشه؟...گند زدم به همه چیز و وابسته ات شدم)

دستشو روی قلبش فشرد و قطره اشکی روی گونه اش چکید...قلبش ریش ریش میشد..من به اندازه گناهم تاوان ندادم!...این ناعادلانه بود که بیشتر از گناهش داشت تاوان میداد!...تاوان عشق ممنوعه اش؟

+I got these feelings, but you never mind that s-t
(حال و روزم اینه ولی تو هیچوقت به این چیزا اهمیت ندادی)
+Now all my drinks and all my feelings are all f-ing mixed...Always missing people that I shouldn't be missing...I know that I control my thoughts and I should stop reminiscing...
(الان دیگه احساساتم با نوشیدنی هایی که خوردم قروقاطی شده...دلم همیشه دلتنگ کسایی میشه که نباید بشه...میدونم که باید افکارمو کنترل کنم و از یاداوری خاطراتمون دست بردارم)

جونگکوک که احساس خفگی داشت شیشه رو پایین کشید و نفس عمیق و طولانی گرفت

+All alone, I watch you watch her...Like she's the only girl you've ever seen...You don't care, you never did..You don't give a damn about me..
(تنهای تنها تماشات کردم که داشتی اونو تماشا میکردی..
یجوری که انگار اون تنها دختریه که تا حالا دیدی..تو اهمیت نمیدی، هیچوقت اهمیت ندادی..ذره ای برات مهم نیستم..)
+Yeah, all alone, I watch you watch her..She is the only thing you ever seen..How is it you never notice..That you are slowly killing me..
(اره تنهای تنها تماشات کردم که داشتی اونو تماشا میکردی..جوری که انگار اون تنها دختریه که تا حالا دیدی..چطوری هیچوقت متوجه نشدی که داری منو ذره ذره میکشی؟!)

با اتمام اهنگ پوزخند تلخی زد...تو این یه سال چطوری دووم اورده بود؟..اون عاشق کسی شده بود که محبور به دیدنش با یکی دیگه بود!...اونم نه هرکسی...خواهرش!..
تو این یه سال لعنتی شاهد نگاه و لمسای تهیونگ به سئون بود و بوسه هایی که سئون روی گونه تهیونگ میزاشت!...فاکینگ یه سال محکوم بود!..محکوم به اجبار!
محکوم به این عذاب جهنمی!
ولی انگار قلبش دیگه کم کم داشت به این درد عادت میکرد چون دیگه مث قبل اذیت نمیشد
.
.
.
با رسیدن به خونه ویلاییشون ماشینشو تو‌ جای همیشگیش پارک کرد و وارد خونه شد
میخواست از پله ها بالا بره که صدای بمی سر جاش میخکوبش کرد
+جونگکوک؟
پلکاشو محکم روی هم فشرد...چرا صدات همیشه تنمو میلرزونه؟..چرا هیچوقت تکراری نمیشه؟..مث روز اول قلبشو میلرزوند!
اروم طرف صدا چرخید و با دیدن تهیونگ لحظه ای نفسش برید...دکمه های پیرهنش تا وسط سینه عضله ایش باز بود و رگای دستش بدجور وسوسه کننده میومد
نگاهش بالاتر اومد...انگشتای دستش تمنای چنگ زدن به موهای پریشونش رو میکردن...و در اخر چشماش...چرا چشماش اینقدر جون گیرن؟..زندگی جونگکوک توی چشمای اون خلاصه میشد!
تهیونگ دست به جیب با اخمای تو هم رفته بهش زل زده بود
+باید یاد بگیری که چطوری نگاهتو کنترل کنی کوچولو! وگرنه کار دستت میده!
به دنبال حرفش پوزخندی زد
کوک عملا کر شده بود و مردمک چشماش فقط روی لبای برجسته تهیونگ ثابت مونده بود!
طعم لبای هیونحین هنوزم روی لباش مونده بود و این اذیتش میکرد...اون طعم لبای تهیونگ رو میخواست!
و شاید این بهونه ای براش میشد که دلتنگیشو رفع کنه؟!
اون برا لبای داغ تهیونگ پر پر میشد!..و چرا باید جلوی خودش رو بگیره؟
با تاثیر الکل و عطر مست کننده تهیونگ قدرتی به پاهاش داد و فاصلشون رو با چند قدم به صفر رسوند و با صدای ضعیفی لب زد
_منو ببوس!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندش پر رنگ تر شد
+چرا باید این کارو بکنم؟
چنگی به یقه اش زد و با چشمای پر از حسش بهش زل زد...چشماش تمنای بوسیدن میکردن!
_لطفا...منو..
با کوبیده شدن لبای تهیونگ روی لباش حرفش تو دهنش سایید...
بعد چند بار مکیدن ازش جدا شد...حالا که طعم لبای تهیونگ تو دهنش پیچیده بود، احساس بهتری داشت
با نگاه محزونی به چشمای سرخ شده تهیونگ زل زد
_عااام خب...شب بخیر...من خستم... میرم که بخوابم!
خواست بره که بازوش بین دستای قدرتمند تهیونگ اسیر شد
+طعم لبات...چی شده؟
ترس بدی توی دلش پیچید...اون از تهیونگ میترسید؟
میترسید که بفهمه یکی دیگه بوسیدتش؟!
اگه میفهمید چی؟..خب اصلا بفهمه! کوک مجبور نبود بهش حساب پس بده!
فشار دستشو دور بازوش بیشتر کرد و بین لبای جفت شدش غرید
+وقتی سوال میپرسم جوابمو بده!
لحن ترسناک و سردش رعشه ای به تنش مینداخت جوری که توانای ایستادن رو ازش میگرفت
_ه..هیچی!
+به من دروغ نگو
با داد پر از خشم تهیونگ تو جاش پرید و لرز خفیفی کل بدنشو فرا گرفت و پاهاش بیشتر از قبل سست شدن...نگاهشو به نگاه برزخی تهیونگ دوخت که دلش هری پایین ریخت...لعنتی اون خیلی ترسناک شده!
_من...من
تهیونک با اخم وحشتناکی، برای مطمعن شدن دوباره با خشونت لباشو به دندون گرفت و دستاشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و داخل اشپزخونه کشوند...اون اصلا ملایم نبود!
محکم به دیوار کوبوندش و دستاشو دو طرف سر جونگکوکی که کمرش تیر میکشید، گذاشت...مزه لباش...تهیونگ مطمعن بود که لب جونگکوک کنار مزه الکل یه طعم دیگه ای هم میده!
+طعم...لبات...فرق...میکنه!
بین دندونای قفل شده اش، شمرده شمرده غرید
جونگکوک که نمیتونست نگاه های اتشین تهیونگ رو هندل کنه سرشو به زیر انداخت
با سکوت جونگکوک عصبی، مشتاشو محکم، درست کنار سرش به دیوار کوبید که لرز بدی توی تن جونگکوک انداخت!...با صدای غرش مانندی خروشید
+کدوم...حرومزاده ای...
دندوناشو محکم روی هم سایید و دوباره مشت محکمی به دیوار زد که همراه با لرزیدن دیوار، جونگکوکم لرزید
_ته...هیونگ!
با صدای خیلی ضعیفی لب زد که خودشم بزور میتونست بشنوه!...جونگکوک حس میکرد تمام دنیا دور سرش میچرخه و احساس ضعف داشت!
اون میخواست هر چه زودتر از این وضعیت خلاص بشه!
اصلا به اون چه ربطی داشت؟ در حالی که خودش با خواهرش رابطه داشت چرا به جونگکوک گیر میداد...تمام جرعتشو جمع کرد تا به خودش مسلط باشه و سعی کرد ترسشو بزاره کنار!...با صدای لرزونی لب زد
_ف..فک نکنم...به..ت..تو...ربطی...
تهیونگ با خشونت چونش رو بین دستاش گرفت و محکم فشرد...با فک منقبض شده ای غرید
+تا دندوناتو توی دهنت خورد نکردم جرعت نکن چیز دیگه ای تحویلم بدی!
یه ذره جرعت جونگکوک هم با صدای غضب الود تهیونگ از بین رفت و الان فقط حس ترس بود که تمام وجودش رو دربرگرفته بود
کوک بزور اب دهنشو قورت داد و نفس لرزونی کشید...
نفسش به سختی بالا میومد و حرارت عجیبی کل بدنش رو فرا گرفته بود...
تپشای قلبش رو هم که اصلا حس نمیکرد....
با نگاه اتشینش روی لبای جونگکوک زوم شد...فکر اینکه یکی دیگه...
خون توی رگاش به جوش اومد! و نا خوداگاه فشار دستشو بیشتر کرد
_ااه...ته
وحشیانه به لبای جونگکوک هجوم برد که داد پسرک توی دهنش خفه شد
با هر بار گاز گرفتن تهیونگ درد بدی توی لباش میپیچید و ناله های دردناکش رو یکسره تو دهن تهیونگ ازاد میکرد
جونگکوک که تحمل خشونت تهیونگ رو نداشت دستای کوچیک و بی رمقشو روی سینه اش گذاشت و سعی کرد با تمام زورش به عقب هلش بده
بین بوسیدنای خشنش به سختی لب زد
_ااه ته...لطفا...اروم...
مچ دستای ظریف جونگکوک رو محکم بین دستاش گرفت و در دو طرف سرش به دیوار فشرد جوری که جونگکوک حس میکرد هر ان ممکنه استخون مچ دستاش بشکنه!
«اون لبا باید طعم لبای من رو بده!...فقط من»
تهیونگ جوری لباشو میمکید که انگار میخواست توی دهنش حل کنه!
اون اصلا دست و پا زدنای جونگکوک رو نمیدید..انگار کور شده بود و تقلاهای جونگکوک رو نمیدید...انگار کر شده بود و ناله های سوزناک جونگکوک رو نمیشنید.. چون تمام فکر و ذکرش درگیر اون طعم لعنتی شده بود و میخواست اونقدر ببوستش که طعم لبای خودش رو جایگزینش کنه!
تهیونگ محکم لب و زبونشو میمکید و هر از گاهی با حرص گازش میگرفت جوری که انگار میخواست عصبانیتشو روی لباش خالی کنه!
دردی که بهش میداد قابل تحمل نبود برا همین بین لبای تهیونگ با عجز نالید
_ااه...ته..درد...
اون حتی اجازه حرف زدن بهش رو نمیداد و جونگکوک هر چقدرم دست و پا میزد بی فایده بود...و تنها ناله کردن از دستش برمیومد
تهیونگ تا حالا اینقدر خشن نبوسیده بودتش و این زیادی دردناک بود...لباش به شدت درد میکردن و جونگکوک میتونست مزه خون رو تو دهنش حس کنه!
تهیونگ انگار با لب و دندوناش، لباشو مث یه حیوون وحشی میدرید!
مدام زاویه صورتشو تغییر میداد و با هر بار لب گرفتنش سر جونگکوک عقب کشیده میشد و محکم به دیوار پشت سرش کوبیده میشد
بزور میتونست نفس بگیره...اون به معنای واقعی خفه میشد!
با گاز گرفته شدن زبونش بلند نالید و سعی کرد دستاشو از دستای قدرتمند تهیونگ خلاص کنه ولی بی فایده بود
تهیونگ که مث طلسم شده ها رفتار میکرد بی اهمیت به درد کشیدن کوک و تقلاهاش، تنشو بهش چسبوند و وحشیانه به دریدن لبای جونگکوک ادامه داد
جونگکوک دیگه نای مقابله با تهیونگ رو نداشت و هرچقدر تقلا میکرد بی فایده بود!
با اروم گرفتن کوک، دستاشو رها کرد و به کمرش چنگ زد و بین خودش و دیوار قفل کرد
میتونست مزه خون رو تو دهنش حس کنه ولی اهمیتی بهش نمیداد و با خشونت بیشتری به مکیدنای عمیق و گاز گرفتناش ادامه داد
بعد گذشت دقایقی با حس خیسی گونه اش به خودش اومد و بلاخره از لبای جونگکوک دل کند
نگاهشو تو صورت دردمند جونگکوک که با چشمای پر بهش خیره بود، چرخوند و در اخر روی لباش زوم شد
لباش خونی بود!....
تهیونگ زبونشو به لب پایینش کشید
_اااه
با کشیده شدن زبون تهیونگ سوزش بدی توی لبش پیچید و اروم نالید
با چشیدن مزه لبای خودش همراه با مزه خون از لبای جونگکوک، ارامشی به کل سلولای بی قرارش تزریق شد
+حالا شد!
با صدای بم و خماری لب زد
جونگکوک که همچنان نفس نفس میزد ، بی حال به چشماش خیره شد، اون توی چند دیقه تمام انرژیش رو گرفته بود!....اونم فقط با بوسیدن!
_ته...
با صدای ضعیفی نالید
نگاهشو از لبای متورم و کبودش گرفت و به چشمای تر جونگکوک خیره شد
قلبش توی سینه فرو ریخت...حالا که اروم شده بود، هر قطره اشک جونگکوک به قلب مچاله شده اش خش مینداخت!
زیادی سخت گرفته بود؟...اوه نیازی به سوال نبود چون وضعیت لبای جونگکوک همه چیز رو لو میداد!
تهیونگ که بیشتر از این طاقت اشکای کوچولوش رو نداشت، نفس عمیقی گرفت و بینیشو به گونه نرمش کشید
+جونگکوک...
لباشو به ارومی بالا کشید و روی هر کدوم از چشمای خیسشو به نرمی بوسید
_ته..هیونگ!
با صدای لرزونی زمزمه کرد...مث همیشه بجای معذرت خواهی جونگکوک رو غرق بوسه های داغش کرد
+جانم
لباشو پایین، روی رده اشک گونه اش کشید و نفس گرمشو بین صورتش پخش کرد
+طاقت اشکاتو ندارم کوچولو!
با ملایمت لباشو به خط فکش کشید و روی چونه اش رو اروم بوسید
+میخوای تهیونگت بمیره برات؟
دست مشت شده جونگکوک رو که روی سینه اش قرار داشت، بین دستای کشیده و بزرگ خودش گرفت
انشگتای کوچولوش رو به ارومی وا کرد و کف دستشو نرم بوسید
+هوم بیبی؟ میخوای برای چشمای خیست بمیرم؟
کوک با مظلومیت تمام سرشو به دو طرف تکون داد که دل تهیونگ برای مظلومیت پسرش ضعف رفت
لباشو روی بینی سرخ شده اش کشید و با صدای خماری لب زد
+عروسک!
لباشو بالا کشید و بوسه ای وسط ابروهاش کاشت
+عروسک من چرا اینقدر شیرینه؟
کوک که تقریبا اروم گرفته بود و ریتم نفساش به حالت عادی برگشته بود، دست لرزونشو به گونه مردش کشید
_ته...
سئون: تهیونگ؟
صدای سئون میومد که انگار دنبال تهیونگ میگشت
باید از هم جدا میشدن ولی اون دوتا غرق چشمای همدیگه بودن!
با نزدیک شدن صدای پاشنه بلند سئون بوسه سطحی روی لبای زخمی جونگکوک زد و بلاخره ازش جدا شد
سئون: اومدی خوراکی بیاری...
با دیدن برادرش لبخند دندون نمایی کرد و سمتش رفت تا به اغوشش بکشه
سئون: فسقلی چرا کم پیدا شدی!
جونگکوک نای حرکت نداشت چون لعنت بهش!...لعنت به این ضعفی که در برابر تهیونگ داشت!
خوشبختانه بدلیل تاریکی، سئون متوجه لبای زخمی و ضعف جونگکوک نشده بود
بزور خودشو از اغوش سئون بیرون کشید
جونگکوک: همش دو هفته اس که ندیدی!
سئون: خب خیلی زیاده!...من که دلتنگت میشم نکنه تو احساس دلتنگی نمیکنی؟
جونگکوک: یااا نونا معلومه که دلتنگت میشم!
سئون لبخندی به اخم کیوت برادرش زد
سئون: پس چرا هفته قبل نبودی؟
جونگکوک: خب با دوستم قرار داشتم نمیتونستم بپیچونمش!
تهیونگ بی اختیار دستاشو مشت کرد
پس این همه وقت که ازش دوری میکرد مشغول خوشگذرونی با دوستاش بود!
جونگکوک به طور واضح ازش دوری میکرد و این کارش زیادی رو اعصاب بود!
چطور جرعت میکرد؟...چطوری به خودش اجازه میداد که ازش دوری کنه؟...به چه حقی؟
تهیونگ همیشه اون کسی بود که نادیده بگیره نه اینکه نادیده بگیرنتش!...ولی..ولی تهیونگ اشکارا احساس بدی داشت!..دور شدن جونگکوک حس بدی بهش میداد!
سئون موهای جونگکوک رو بهم ریخت و رو به تهیونگ گفت
سئون: بجنب عزیزم خوراکی و نوشیدنی بردار...
اونا به اصرار سئون قرار بود که فیلم ببینن البته برای تهیونگی که منتظر جونگکوک بود پیشنهاد بدی نبود!
هر چند که با بهانه های الکی خودشو قانع میکرد که اینطوری نیس!
ولی تو این دو هفته لعنتی نتونسته بود که کوچولوش رو ببینه و حالا که میدید لباش طعم یک نفر دیگه رو میداد!...چرا با یاداوری این موضوع خون توی رگایش به جوش میومد و تهیونگ حس میکرد توانایی نابود کردن کل دنیا رو داره؟
سئون دوباره طرف جونگکوک برگشت
سئون: قراره فیلم ببینیم تو هم باید باشی!
جونگکوک نگاهشو ازش دزدید اون نمیتونست با این حالتش کنار اونا بشینه!
جونگکوک:عااام نونا شما باهم ببینین...من خوابم...
سئون وسط حرفش پرید
سئون: حرفی نباشه!...همین که گفتم...هفته ای یه بار بزور میتونم ببینمت اینو هم از من دریغ نکن!
نگاهی به خواهرش انداخت...لعنتی نمیتونست ردش کنه چون خواهرش براحتی متوجه میشد که یه جای کار میلنگه برا همین سری تکون داد
جونگکوک: باشه!
تهیونگ با دستای پر کنارشون ایستاد
تهیونگ: بریم!




سلام بچه ها...خوبین؟
فک کنم طولانی ترین پارتم باشه خداییش۴۶۰۰ کلمه خیلی زیاده!
لطفا ازم حمایت کنین و ووت و نظر یادتون نره❤️

Continue Reading

You'll Also Like

True heir By Via

Fanfiction

35.9K 8.7K 48
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
6.9K 956 27
پیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ شب عبور نکردی هیچ،ستارگانش را ندیدی چطور...
136K 21.8K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
38.8K 4.4K 28
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...