THE SECRET HUSBAND

By Helen___Aw

507K 66K 8.2K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3
Bonus 4

Chapter 69

5.3K 758 102
By Helen___Aw

"لاو برو دست و صورتتو بشور.. من پایین منتظرتم اوکی؟؟" تهیونگ همون‌طور که داشت قدم برمیداشت گفت..

ولی جونگکوک متوقفش کرد..و از پشت بغلش کرد..

"فکر کردی تو این وضعیت داری کجا میری..؟؟" جونگکوک با یه لحن عمیق و آروم پرسید..

تهیونگ برگشت و گیج به پسر کوچیکتر نگاه کرد.. جونگکوک به پایین تنه پسر بزرگتر اشاره کرد.. تهیونگ به پایین نگاه نکرد ، اون خوب میدونست منظور پسر کوچیکتر چیه به هرحال این بدن خودش بود.. "ولی تو باید گرسنه باشی لاو.." تهیونگ گفت.. قلب جونگکوک بعد شنیدن کلمات تهیونگ چند تپش رو جا انداخت..

"عاشق وقتیم که تو همه چیه منو تو اولویت قرار میدی..ولی برای تغییر بزار من امروز انجامش بدم..بذار امروز من تو رو توی اولویت بزارم.." جونگکوک با جدیت گفت..

تهیونگ هنوز نتونسته بود چیزی رو درک کنه و منتظر بود که همسرش چیزی بگه یا کاری کنه.. جونگکوک مطمئنا توضیح میداد که میخواد چیکار کنه درسته؟؟

جونگکوک هیچی نگفت و به جاش به شوهرش نگاه کرد و اونو همراه با خودش سمت تخت کشید.. چشمای جونگکوک پر از عشق بود و تهیونگ هنوز نمیدونست چه خبره.. وقتی بالاخره به لبه ی تخت رسیدن تهیونگ بالاخره توجهش به پسر کوچیکتر جلب شد. جونگکوک داشت لبخند میزد..

وقتی متوجه شد جونگکوک میخواد چیکار کنه اونم لبخند بزرگی زد و خم شد و بوسیدش..

جونگکوک لبخند نزد ولی اعتراضی هم به شوهرش نکرد.. و فقط یه دفعه اونو جلو تر کشید و متقابلا بوسیدش.. تهیونگ هم کمر جونگکوک رو گرفت و جلو کشیدش.. جونگکوک یجورایی گیج شده بود و میدونست این برای چیه.. بدنش دلش برای شوهرش تنگ شده بود..

میدونست تهیونگ بهش سخت نمیگیره چون دچار یه حادثه تلخ شده ولی اون به توجه نیاز نداشت به شوهرش نیاز داشت..در حقیقت بعد از اون اتفاقات بدنش میل بیشتری به تهیونگ داشت..

وقتی تهیونگ داشت می‌بوسیدش گردن و شونه‌شو نوازش کرد.. اونا بیشتر توی بوسه عمیقشون غرق شدن..

تهیونگ شروع کرد به باز کردن دکمه های لباس جونگکوک ولی جونگکوک متوقفش کرد..

دست تهیونگ که مشغول دکمه هاش بود رو گرفت و بعد بوسه رو شکست.. چشمای تهیونگ همین حالا هم با عشق و شهوت پر شده بود..

جونگکوک با دست دیگش گونه تهیونگ رو نوازش کرد و با لبخند گفت، "اینطوری نه ته.. منظورم یه چیز دیگه بود.." تهیونگ نمیتونست معنی کلمات پسر کوچیکتر رو بفهمه..

داشت سعی میکرد تو ذهنش به کارای پسر کوچیکتر اعتراض کنه که متوجه شد جونگکوک خم شده و لبه ی تخت نشسته..

اونم سعی کرد خم شه و کنارش بشینه ولی جونگکوک متوقفش کرد..

دستشو روی سینه تهیونگ گذاشت تا نزاره روی تخت بشینه.. و آروم دستشو به پایین سر داد..تا به کمربند تهیونگ رسید و از روی پارچه عضو تهیونگ رو لمس کرد..

تهیونگ آب دهنشو قورت داد.. حالا یه جورایی فهمیده بود پسر کوچیکتر میخواد چیکار کنه و نمیدونست چرا ولی یکم مظطرب شده بود..

جونگکوک عضو سخت شده پسر بزرگتر رو از روی شلوار نوازش کرد و بعد بوسیدش.. تهیونگ نتونست تحمل کنه و چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.. وقتی چشماشو باز کرد جونگکوک داشت بهش نگاه میکرد..

اونا برای چند لحظه بهم خیره شدن.. تا جونگکوک آروم شروع کرد به در آوردن شلوار و باکسر پسر بزرگتر..

تهیونگ موهای پسر کوچیکتر رو نوازش کرد.. "لاو نیاز نیست اینکارو بکنی.. من هیچوقت همچین توقعی..." وقتی جونگکوک یه دفعه عضوشو بوسید نتونست جملشو کامل کنه..

تهیونگ نتونست دیگه چیزی بگه.. میدونست که جونگکوک دیگه متوقف نمیشه.. جونگکوک عضو پسر بزرگتر رو در دست گرفت و شروع کرد به گذاشتن بوسه روش.. تهیونگ سنگین نفس میکشید.. اون عاشق این حرکت پسر کوچیکتر بود.. لبهای نرم پسر کوچیکتر روی عضوش.. چند بار اینو توی رویا دیده بود.. ولی هیچوقت جرعت نداشت به جونگکوک بگه..

جونگکوک برای آخرین بار به ری اکشن شوهرش نگاه کرد.. تا چک کنه که شوهرش لذت می‌بره یا نه.. که متوجه چشمای بسته و نفس سنگین پسر بزرگتر شد و به خودش افتخار کرد..

چشمای تهیونگ وقتی یه چیز نرم و ملایم رو دور عضوش حس کرد باز شد.. به پایین نگاه کرد و آب دهنشو قورت داد.. کل عضوش توی دهن جونگکوک بود.. و اون لبهای کوچیک زیبا دور عضوش بودن..

جونگکوک اول آروم سرشو تکون داد..ولی وقتی یه دفعه عضو تهیونگ به ته گلوش برخورد کرد متوقف شد.. اون تقریبا خفه شد ولی شوهرش ناله کرد.. جونگکوک متوجه شد که این برای شوهرش لذت بخشه..پس عضو پسر بزرگتر رو از دهنش بیرون آورد و شروع کرد به ساک زدن جلوش..

صدا و نفس های تهیونگ بیشتر شده بودن..نفس عمیقی کشید و جونگکوک عمداً زبونش رو چرخوند.. پسر کوچیکتر متوجه شد که دست تهیونگ مشت شده و سعی داره یه چیزی رو بگیره ولی تردید داره.. جونگکوک خیلی خوب میدونست شوهرش برای چی تردید داره..

دستای شوهرشو گرفت و اونارو روی سر خودش گذاشت..و تهیونگ موهاشو توی مشتش گرفت.. میدونست تهیونگ به این نیاز داره.. اون فقط تردید میکرد چون فکر میکرد که ممکنه به جونگکوک آسیب بزنه..

پسر کوچیکتر سرعتشو بیشتر کرد.. ولی هنوزم در اون حد نبود که جونگکوک بتونه چیزی احساس کنه.. پس فکر که شوهرش دوباره داره خودش رو نگه می داره..

عضو پسر بزرگتر رو از دهنش بیرون آورد و به بالا نگاه کرد.. تهیونگ که سرشو عقب برده بود یه دفعه بهش نگاه کرد..

"انجامش بده ته.. لطفا جلوشو نگیر.." جونگکوک گفت.. خوب میدونست چی گفته و تهیونگ هم منظورشو فهمید..

"ولی لاو.. من نمیخوام بهت آسیب بزنم.." تهیونگ با نفس سنگینی گفت.. "نمیزنی ته.. من می‌دونم.." جونگکوک گفت و دوباره عضو پسر رو توی دهنش کرد..

تهیونگ اول خم شد و پیشونی و گونه های جونگکوک رو بوسید.. و بعد..

شروع کرد به ضربه زدن..

آروم توی دهن کوچیک جونگکوک ضربه زد.. و موهاشو توی مشت گرفت.. به ضربه زدن ادامه داد و ناله کرد.. دستای جونگکوک دور کمر تهیونگ پیچیده شد..

و بعد از چند دقیقه تهیونگ توی دهن جونگکوک اومد.. و پسر کوچیکتر قورتش داد..

تهیونگ بعد از چند ثانیه عضوشو بیرون آورد و بدون اینکه بزاره ثانیه ای بگذره پسر کوچیکترو در آغوش گرفت..

نمیتونست احساسشو توصیف کنه.. پسر کوچیکتر امروز خیلی بیشتر از اینکه فکرشو بکنه بهش لذت داده بود..

اون حتی بعد از اتفاقای دیروز اینکارو انجام داده بود.. تهیونگ صادقانه دلش برای پسرش تنگ شده بود.. و داشت بخاطر لمس کردن و عشق بازی باهاش میمرد.. ولی مهارش کرد.. چون میخواست مطمئن بشه خاطرات دیروز جونگکوک به طور کامل قبل از وارد شدن به هر رابطه جنسی ای محو بشن..

پسر رو بغل کرد و روی همه ی صورتش بوسه گذاشت.. جونگکوک میدونست تهیونگ چه حسی داره.. تهیونگ میخواست دوباره ببوستش ولی جونگکوک متوقفش کرد..

"مممم ته صبحونه!!! من دوست داشتم ردش کنم ولی تو خودت برام درستش کردی.. نمیتونم از دستش بدم.." گفت و خندید..

________________

اون روز اونا صبحونشونو تو اتاقشون خوردن.. و الان جونگکوک و تهیونگ توی تخت همدیگرو در آغوش گرفته بودن.. تهیونگ روی جونگکوک بود و جونگکوک توی آغوش پسر بزرگتر غرق شده بود..

گوشی تهیونگ توی دست جونگکوک بود.. اون داشت سوشال مدیا رو چک میکرد و خیلی خیلی شوکه بود..

اون از چهار روز پیش توی تمام شبکه های تلویزیونی و اخبار بود.. و مردم راجبش حرف میزدن ، راجب هویتش، دزدیده شدنش، زندگیش مثل دوستای مدرسه‌ش، حتی زیباییش.. حالا برای خودش احساس خجالت و نگرانی میکرد..

"هابی.. من میترسم.." تهیونگ خندید.. "نگران نباش آقای کیم تو از اونا خیلی قوی تری..هرچند منم با تو ام.." تهیونگ گفت..

"اونا واقعا خیلی نگران منن.. اونا خیلی نگرانم بودن ته.." جونگکوک گفت و بقیه پست ها رو نگاه کرد..

"چرا نمیزاری بفهمن که الان حالت خوبه..تا خیالشون راحت بشه.." تهیونگ پیشنهاد داد..

جونگکوک یک دقیقه فکر کرد.. و بعد لبخند بزرگی زد.. "پس میگی باید یه چیزی پست کنم.. که به ما مربوطه؟؟ برای اولین بار؟؟" با خجالت پرسید..

تهیونگ با موافقت سرشو تکون داد..

کپشن: بالاخره.. به آغوشش برگشتم.. حالا احساس کامل بودن میکنم..🐯🐰
متاسفم که نگرانتون کردم..چون همگی خیلی نگرانم بودید.. ولی نگران نباشید من برگشتم.. سالم و سلامت.. قهرمانم اومد و منو نجات داد.. دوست دارم ته..❤️🐯

جونگکوک پستش کرد..

و یه دفعه دوستاش شروع کردن به کامنت گذاشتن..

اونوو: بان.. اوه خدای من خیلی خوشحالم.. خیلی نگرانت بودم.. ولی از یه طرفم خیالم راحت بود.. میدونستم هیونگ پیدات می‌کنه..سالم بمون بان.. عصر میام دیدنت.. دوست دارم..

رزی: جی کی تو بچ.. چطور جرعت کردی اونطوری ما رو تنها بزاری..از اونجایی که همچین کاری کردی آقای کیم باید مجازاتت کنه.. به هرحال.. عصر میبینمت..

جیمین: خوش برگشتی پسرم.. عصر میبینمت.. خوبی دیگه درسته؟؟

جین: عزیزم حالت خوبه دیگه نه..؟؟ عصر میام پیشت و گوشتو میپیچونم منتظر باش..

وسلی: اوه خدا لجباز ما برگشته..حالا بقیه دوباره به جای سرزنش کردنش بهش محبت میکنن..

کانگ: اوه وسلی لطفا بس کن.. اون بین ما کوچیکترینه.. فکر این که سرزنشش کنی رو نکن.. اگه اینکارو کنی تهیونگ می‌کشتت..

نامجون: پس بالاخره برای اولین بار به عنوان «همسر کیم تهیونگ» پست گذاشتی هاح؟؟ کی به جز من مراحل قبل از قبول کردن این ازدواج رو می‌دونه..

دیمون: بچه ها تهیونگ هیکی ها رو مخفی کرده.. چرا توی عکس اونجوریه..

کاپل داشتن با کامنت ها می‌خندیدن.. تا اینکه تهیونگ هم پست گذاشت..

کپشن: هیچوقت ازت سیر نمیشم..
دوست دارم.. دلم برات تنگ شده بود..

"چرا؟؟ ته؟؟ تو؟؟ چرا اینو پست کردی..؟؟" جونگکوک سعی کرد گوشی رو از دست تهیونگ بگیره ولی نتونست..اون انتظار نداشت شوهرش اینو پست کنه..

تهیونگ فقط پسر رو بوسید و وقتی اون درگیر بوسه شد روی دکمه پست کلیک کرد..

جونگکوک با دست صورتشو گرفت.. "آههه ته.. چرا پستش کردی..؟؟؟" دوباره نالید..

ولی بجای جواب پسر بزرگتر سخت بوسیدش..

کاپل روزشونو توی تخت گذروندن.. و راجب همه چیز حرف زدن..

عصر دوستاشون اومدن دیدن جونگکوک.. جونگکوک خیلی خوشحال بود..اونا مثل خانوادشون بودن..

اونا با هم شام خوردن.. همه از دیدن دوباره زوج کنار هم خوشحال بودن..

البته اونا اخبار رو هم چک میکردن..

جونگکوک دوباره بعد از پستش توی همه ی شبکه ها و اخبار ترند شده بود..

مردم کره خیلی خوشحال بودن.. جونگکوک در واقع مثل یه شاهزاده بود.. مردم براش کلی ارزو های خوب میکردن و پیام خوش آمد میفرستادن..

_______________

چهار هفته از اون روز گذشته بود.. و کاپل به خوبی روزهاشونو با هم میگذروندن.. و تهیونگ این روزا خیلی خیلی به جونگکوک می‌چسبید.. و دستاش هیچوقت وقتی با جونگکوک بود از اون دور نمیشد..با وجود فاصله سنی ای که داشتن.. جونگکوک این روزها با شوهرش رابطه دوستی خیلی خوبی داشت.. اونا هیچوقت برای گفتن چیزی به هم تردید نمیکردن.. تهیونگ هم متوجه شده بود جونگکوک به عنوان دوست خیلی خوبه..اون توی رابطه دوستانه خیلی بالغ و آروم میشد..ولی فکر نکنید که لجبازیشم از بین می‌ره..

اون هنوزم لجباز بود.. و تهیونگ تنها کسی بود که میتونست رامش کنه..

این روزا سخت بود که جونگکوک بدون ماسک و بادیگارد از خونه بیرون بره.. چون اون حالا یه فندوم برای خودش داشت..

مردم دیوونه ی استایلش، مدل موهاش، حرف زدنش، راه رفتنش بودن.. و به معنای واقعی دنبالش میکردن و چرا که نه این چیزی بود که باعث شده بود پادشاه کشور مثل یه موجود چسبناک بهش بچسبه و ولش نکنه.. حداقل این چیزی بود که مردم فکر میکردن..

ولی هیتر هم داشت.. به هرحال گروهی از مردم بودن که برای همه چیز ازش انتقاد کنن.. البته اونا فقط فن گرل های دیوونه ی تهیونگ بودن.. برای اونا جونگکوک به اندازه ای خوب نبود که همسر تهیونگ بشه.. و میگفتن اون فقط تهیونگ رو اغوا کرده.. ولی این نتونست اعتماد به نفس جونگکوک رو خراب کنه..اون میدونست که اون حالا هر نوع اسلحه ای توی دستش داره.. اون میدونست که چطور شوهرشو مال خودش نگه داره..

پس این روزا همه چیز خوب بود.. منظورم اینه که چرا که نه.. اگه دو نفر به خودشون مطمئن باشن زندگیشون پر از رنگه..پس جونگکوک هم اعتماد به نفس داشت..اون میدونست که تهیونگ و قلبش هیچوقت اونو نادیده نمیگیرن‌‌..پس نیاز نبود راجب هیچی نگران بشه..اون میدونست که اون ملکه خونه ی تهیونگه.. میدونست که قلب تهیونگ مال اونه..

اونا تو این چند هفته قرار های زیادی داشتن..

کپشن: اون از من عصبیه چون نذاشتم بستنی بخوره..الان ساعت ۱۱ شبه لاو.. تو نباید چیزای سرد بخوری.. کی می‌تونه اونو قانع کنه گایز..

کپشن: اون با من اینو ساخته..
جین هیونگ الان بهم افتخار میکنی..اون تو دکوراسیون کافه جدیدت مشارکت داره..

کپشن: به اون توی سلفی من نگاه کنید..به هرحال اون باعث نشده عکس فوق العاده بنظر بیاد؟؟؟

کپشن: از هرکسی که این عکسو از عشقم گرفته متشکرم..

کپشن: آقای کیم‌تون صبح بدون موهای شونه شده.. 🤭🤣😄

رزی: تو میخواستی بامزه بنظر برسه.. جی کی اون خیلی *اهم* شده متاسفم..

کپشن: اون کیوت ترین نیست.. وسلی نظر تو چیه؟؟؟

وسلی: ما همه اونو می‌شناسیم نه؟؟ لوس کردنشو تموم کن..🙄

کپشن: جین هیونگ تو فقط زل زده بودی بهش.. هیچوقت متوقفش نکردی.. من از همتون عصبیم..شما همه وقتی داشت اینکارو با من میکرد اونجا بودید..ولی هیچکس هیچی نگفت..

کپشن: ببینیدش..همگی اون مال کنه..

کپشن: واو بستنی دزدی پشت سرم..اون خیلی لجباز و احمقه.. نه منظورم کیوته..

وسلی: اعتراف کن..

جین: خفه شو اون کیوته..

اونوو: هیونگ مگه حامله‌س.. چرا تو این ساعت هوس بستنی کرده.. 🤣

کپشن: اون یه منحرفه دارم به همتون میگم.. اون ژجللجیلژجل.. تا یه هفته باهاش حرف نمی‌زنم..

حالا همه اینترنت و کشور کاپل رو تحسین میکردن به جز هیترای جونگکوک..

حالا همه ی اکیپ های دوستانه از پسر کوچیکتر میترسیدن..اون بیشتر از هزار بار با بقیه شوخی های بد کرده بود و به این معروف بود..

حتی با وسلی..حتی وسلی مرد یخی هم نتونسته بود در امان بمونه..

ولی همینکه تهیونگ ظاهر میشد جونگکوک به یه فرد کیوت تبدیل میشد.. پس هر وقت از جونگکوک به تهیونگ شکایت می کردن.. چیزی جز یه نگاه متقاعد نشده به دست نمی آوردن..البته تهیونگ یه جایی توی قلبش میدونست که همسرش یه شیطانه..ولی هیچوقت سرزنشش نمی‌کرد..

*نوشته نویسنده*

فقط یک چپتر دیگه مونده..

قراره دلم برای این داستان تنگ بشه..

*پیش نمایش چپتر بعد*

نیویورک...

چون اکانت نویسنده پاک شده بود فقط تونستم چندتا از عکسایی که خود نویسنده گذاشته بود رو بزارم و بقیه عکسا با ورژن اصلی فرق می‌کنه✨

جمعه پارت آخر آپ خواهد شد .....

Continue Reading

You'll Also Like

56.3K 7K 33
-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده می‌شن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک می‌شن و از بین می‌رن. آ...
93.2K 14K 52
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
415K 106K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...
99.3K 20.2K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...