THE SECRET HUSBAND

By Helen___Aw

494K 65.3K 8.1K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3

Chapter 68

4.8K 695 71
By Helen___Aw

جونگکوک آهی کشید و با عجله از اتاق بیرون رفت..

"ته.. ته.. وایسا من نمیتونم سریع راه برم ته.. اوففف.. پیرمرد.. چرا راجب اشتباهات من انقدر حساسی.. گوش کن پیرمرد.. هی وایسا.."

جونگکوک در حال رفتن دنبال شوهرش گفت تا بتونه اونو متوقف کنه..

"پیرمرد من نمیخوام ازت باج گیری کنم..ولی تو فراموش کردی که من آسیب دیدم..زانوهام درد می‌کنه.." جونگکوک اینبار نالید..

و به طرز جالبی (البته نه برای ما) تهیونگ یه دفعه ایستاد ولی سمت پسر برنگشت..

جونگکوک لنگان اومد سمتش.. البته بیشترش نقش بود چون اون مسکن خورده بود و انقدرا هم درد نداشت..

رو به روی تهیونگ ایستاد و به طرز کیوتی با شیطنت سرشو کج کرد..

تهیونگ نگاهشو به یه جای دیگه داد.. نیمخواست به پسر کوچیکتر نگاه کنه.. اون الان واقعا بد اخلاق بود..

جونگکوک گونه‌‌شو توی دهنش فرو کشید تا لبخندشو کنترل کنه و سرشو تکون داد..تهیونگ نگاهی به پسر کوچیکتر انداخت و سریع دوباره به یه سمت دیگه نگاه کرد که البته پسر کوچیکتر متوجه‌ش نشد..

"خب.. باشه پس.. به یکی از افرادت بگو بیاد اینجا و منو تا ماشین ببره.. من نمیتونم راه برم.." جونگکوک گفت..

تهیونگ بدون اینکه نگاهی به پسر بندازه آه بلندی کشید.. این نشون میداد چقدر به انجام کاری که گفت بی میله.. و مخصوصا که اون کار چی بود..؟؟

در آخر خم شد و پسر رو توی بغل خودش گرفت و بلندش کرد.. جونگکوک حتی یه لحظه هم صبر نکرد و پاهاشو دور کمر پسر بزرگتر پیچید و دستاشو هم دور گردنش و سرشو روی سینه ی شوهرش گذاشت..

که آه دیگه ای شنید..پس با خودش فکر کرد که نبرد شوهرش بین اخم کردن و توجه بهش تموم شده..

تهیونگ به ماشین رسید و پسر رو داخل ماشین گذاشت و خودش هم سوار شد..

ماشین شروع به حرکت کرد.. و کاپل عقب کاملا ساکت بودن..

جونگکوک مدام به شوهرش نگاه میکرد ولی تهیونگ به بیرون پنجره نگاه میکرد و از هر مکالمه یا ارتباط چشمی پرهیز میکرد..

بعد از حدود نیم ساعت پسر تحملش تموم شد و اخماشو تو هم کشید.. "اوففف پیرمرد من متاسفم باشه..چرا اینکارو باهام میکنی..این اولین دیدارمون بعد سه روزه و تو اینطوری می‌کنی..تو خیلی خوب میدونی که من بهت اعتماد دارم..منو ببخش من فقط یه چیز احمقانه گفتم.." جونگکوک نالید..

خودشو به پسر بزرگتر نزدیک کرد و روی پاهاش نشست..

بعد صورت پسر بزرگتر رو قاب کرد..و یکم فشردش.. "پیرمرد.. این کارت خیلی بی ادبانه‌س اوکی..تو حتی به من نگاهم نمیکنی.. پیرمرد.." جونگکوک صورت تهیونگ رو تکون داد ولی تهیونگ هنوز از ارتباط چشمی پرهیز میکرد..

جونگکوک که دید کارش جواب نداده.. آروم و عاشقانه لبهای پسر بزرگتر رو بوسید..بدون هیچ عجله ای.. تهیونگ اولش به بوسه جواب نداد..

"یا کیم تهیونگ.. عصبانیتت مال یه جای دیگه‌س..و بوسه‌مون یه چیز متفاوت از اونه.." جونگکوک یقه ی تهیونگ رو گرفت و دوباره گفت.. "دارم بهت میگم منو ببوس.."

و شروع کرد به بوسیدن پسر بزرگتر.. و اینبار شوهرش به بوسه جواب داد.. بوسه خیلیییییییییی طولانی بود ولی ، آروم ، عاشقانه و پر احساس بود..

اساسا کاپل فقط با لبهای همدیگه بازی میکردن.. میبوسیدن، لیس میزدن ، وسطش میخندیدن، آروم گاز میگرفتن.. و معلوم بود که اونا خیلی دلتنگ همن..

اونا حالا بهم دیگه زل زده بودن و پیشونی هاشون به هم چسبیده بود.. و دستای جونگکوک درگیر دکمه های لباس تازه ی تهیونگ بود..که وقتی اونا سوار ماشین شده بودن پوشیده بودش..چون پیرهن قبلیش به معنای واقعی پاره شده بود..

پسر کوچیکتر بالاخره جراتشو جمع کرد و شروع کرد به باز کردن دکمه ها..هیچ کدوم از اونا دست از خیره شدن به هم برنداشتن.. تهیونگ هم اعتراضی نکرد و اجازه داد همسرش لباسشو در بیاره..

جونگکوک کارش با لباس تهیونگ تموم شد و لباس خودش رو هم در آورد.. ولی قبل از اینکه کاملا برهنه بشن جونگکوک سرشو توی سینه تهیونگ پنهان کرد.. اون واقعا خجالت کشیده بود و نگران هم بود.. شوهرشو بغل کرد و یه مدت همون‌طور موندن..تهیونگ هم چیزی نگفت و پسر رو محکم تر بغل کرد..اونا فقط همدیگرو حس میکردن.. لمس، پوست، بدن، نفس ها، بو، دما ، همه چیز هم رو حس میکردن..

تا اینکه تهیونگ احساس کرد جسم پسر سنگین شده.. و بهش نگاه کرد و دید که پسر خوابش برده..

جونگکوک مثل یه بچه با چهره ای قابل ستایش روی سینه ی تهیونگ خوابش برده بود..تهیونگ نتونست کاری کنه ولی خندید..

و بالاخره رسیدن به ویلا..

تهیونگ پسر رو از ماشین بیرون آورد و اونو مستقیم برد سمت اتاقش.. خدمتکارا هم سمتش دویدن تا بهش کمک کنن و تعظیم کردن‌‌..ولی چشماشون نگران روی ارباب جوانشون بود..

البته تهیونگ قبل از بیرون اومدن از ماشین لباس خودشو پوشیده بود و لباس جونگکوک رو هم تنش کرده بود.. و اینطور نبود که اهمیت نده‌‌..بدن پسر کوچیکتر پر از مارک بود..و اون نمیخواست همه متوجه این بشن..پس لباسای پسر خواب آلود رو تنش کرد..

خدمتکارا جرعت نداشتن حرفی بزنن..ولی از چشماشون معلوم بود که می‌خوان چه سوالی بپرسن..

پس تهیونگ در حالی که توی سالن پذیرایی بود بهشون جواب داد..

"نگران نباشید حالش خوبه.. اون فقط خوابه اتفاق دیگه ای براش نیفتاده..فکر کنم باید بزاریم یکم بخوابه..وقتی بیدار شد صدات میکنم جو..اون موقع باید گرسنه باشه.. اوکی.." گفت..

"باشه ارباب براشون یه چیز سبک حاضر میکنم..و وقتی بیدار شدن فقط گرمش میکنم و میارمش.." جو گفت..

همه اونا از اینکه شنیده بودن حال ارباب جوانشون خوبه خیالشون راحت شده بود..

_________________________

جونگکوک اون شب بیدار نشد..

و حدودا ساعت ۱۲ روز بعد از خواب بیدار شد..

چشماشو روی هم فشار داد و بعد سعی کرد بفهمه کجاست..

و خودشو توی اتاق خودشون پیدا کرد.. توی ویلای کیم.. چشماش از شادی خالصی پر شد.. که یه دفعه تمام اتفاقات دیشب رو یادش اومد..بعد کل اتاق و تخت رو چک کرد..

و وقتی فهمید پسر بزرگتر توی اتاق بوده لبخندی زد..کاملاً مشخص بود که شوهرش تازه از اتاق رفته بیرون.. چون روی کل زخم ها ش پماد زده بود و زخم عمیق روی پیشونیش رو با بانداژ بسته بود..

و کنار جایی که خوابیده بود هنوز یکم گرم بود..و بوی پسر بزرگتر رو میداد.. و حوله مرطوبی هم روی دسته صندلی جلوی کمد گذاشته شده بود..

پرده ها هنوز کشیده بودن .. طوری که انگار پسر بزرگتر نمیخواسته نور خواب جونگکوک رو خراب کنه..

جونگکوک مثل احمقا لبخند زد و دراز کشید و سرشو جایی که تهیونگ اونجا خوابیده بود گذاشت.. اون عاشق عطر مرد بود.. اون عطر مردونه و سکسی بود و میتونست توجه هرکسیو جلب کنه..

میخواست بره تا دست و صورتشو بشوره که در باز شد.. و تهیونگ با یه کتاب توی دستش اومد داخل.. اونا بهم عاشقانه نگاه کردن.. فقط سه روز گذشته بود ولی اونا بدجور دلتنگ همه چیز همدیگه شده بودن.. مثلا دیدن صورت هم بعد از اینکه از خواب بیدار شدن.. اونا به هم خیره شدن تا تهیونگ گلوشو صاف کرد و نگاه رو شکست..

و سمت میزش رفت و با لبتابش مشغول شد..

جونگکوک دوباره لبخند زد..و اینبار آروم خندید..لبشو گاز گرفت و آروم به مرد نزدیک شد.. و لبه ی میز رو به روی شوهرش نشست..و سرشو کج کرد و مشکوک به مرد نگاه کرد..

دستش ناخودآگاه سمت پسر رفت و گونه و سرشو نوازش کرد..

تهیونگ داشت سخت تلاش میکرد که روی کارش تمرکز کنه‌‌..ولی دست جونگکوک اجازه نمیداد..و کم کم داشت پایین سمت گردن و سینش میومد..

اینبار تهیونگ گلوشو صاف کرد و حرف زد.. "من هنوزم ازت عصبیم کوک.. با من بازی نکن.. من قرار نیست باهات حرف بزنم.."

"یه بازی سخت برای بدست آوردنت چطوره پیرمرد..؟؟" جونگکوک با یه لبخند شیطانی گفت.. و بعد یه دفعه جدی شد..

روی پاهای شوهرش نشست و لبتاب رو عقب هل داد..

"هابی من متاسفم.. واقعا متاسفم.. باور کن.. چطور باید متقاعدت کنم که من الان واقعا بهت اعتماد دارم.. حتی بیشتر از خودم..من از روی ناامنی اون کلماتو گفتم.. ته من می‌دونم تو چقدر منو دوست داری.. و میتونم زندگیمو رو این شرط ببندم.. تو کسی هستی که کاری کردی من بفهمم عشق واقعی یعنی چی..تو باعث شدی من عشقو باور کنم..قبل از تو من هیچ مردی رو ندیدم که بهم ثابت کنه فکرم راجب عشق اشتباهه.. کسی که بهم ثابت کنه ترسم بیجاست.. هابی.. عشق من.. من نمیتونم بهت اعتماد نداشته باشم.. نمیتونم دوستت نداشته باشم.. اولین بار وقتی که زخمی برگشتی خونه عشقمو بهت متوجه شدم.. و بعد از اون گذشته دیگه برام مهم نبود.. توی این سه روز، من بالاخره زندگیمو بررسی کردم.. من بدون تو هیچی نیستم.. کیم جونگکوک نمیتونه خودشو بدون کیم تهیونگ تو زندگیش تصور کنه.. من تو رو خیلی دوست دارم.. من بالاخره فهمیدم وقتی من این ازدواج رو انکار میکردم تو چطور تونستی دوستم داشته باشی و بهم اهمیت بدی.. من همیشه سردر گم بودم که چطور یه نفر می‌تونه کسی رو دوست داشته باشه بدون اینکه انتظار عشق متقابل داشته باشه.. ولی الان میدونم چطور.. چون من عاشقت شدم و اونجوری تو عشقت غرق شدم.. منم همینطور شدم ، برام مهم نیست تو دوستم داری یا نه.. من دوست دارم و خواهم داشت و مهم نیست که احساس تو چیه.. من خوشحالم.. لطفا ته.. نمیتونم تحمل کنم اینطوری نادیدم بگیری.. بازم متاسفم.. لطفا.. " جونگکوک گفت و خواست دوباره چیزی بگه که پسر بزرگتر محکم بغلش کرد..

"منم دوست دارم لاو.. خیلی دوست دارم.. قول بده دیگه هیچوقت اعتمادتو بهم از دست ندی.. من هیچوقت نمیتونم ازت دست بکشم لاو.. تو زندگیمی.. من بخاطر تو نفس میکشم.. بخاطر تو زندگی میکنم عزیزم.. منم نمیتونم زندگیمو بدون تو تصور کنم.. باور کن من از حرفهایی که تو ملاقاتهای اولمون بهت زدم پشیمونم..من هیچوقت تو رو بد قضاوت نکردم.. باور کن همش بخاطر.." تهیونگ با قرار گرفتن لب هایی روی لب هاشو نتونست حرفشو ادامه بده..

"میدونم هابی.. تو دیشب همه چیزو توضیح دادی.. پس الان دیگه میدونم.. و باورم کن تو اشتباه نمی‌کردی..اگه من خودمو تو اون اوضاع میدیدم خودمم الان از خودم متنفر میشدم..حالا که دیدم به جهان عوض شده میتونم بفهممت.." جونگکوک روی لبهای تهیونگ گفت..

تهیونگ یه دفعه لبهاشو  با گرسنگی‌ و خشونت آمیز بوسید..و این همون چیزی بود که جونگکوک دیشب دلش میخواست..روش خاص بوسیدن شوهرش چیزی بود که باعث شد بفهمه چقدر شوهرش تو اینکار خوبه..

متقابلا شوهرشو بوسید.. ولی گذاشت کنترل و تسلط بوسه دست شوهرش باشه..

دست راست تهیونگ دور کمر جونگکوک پیچیده شد و دست چپش پشت گردنش و سرشو جلو تر کشید.. جونگکوک ثانیه به ثانیه ثبات بدنش رو بیشتر از دست می داد..

دست راست جونگکوک روی سینه ی تهیونگ قرار گرفت و دست دیگش درگیر نوازش موهای تهیونگ شد..

تهیونگ ناله ای کرد که بین بوسه خفه شد..

جونگکوک ناله میکرد..و سینه شوهرشو نوازش میکرد..کل بدنش تحت کنترل تهیونگ بود.. و خودش تعادلی نداشت چون صاف نشسته بود.. تهیونگ زبونشو وارد دهن پسر کوچیکتر کرد.. و دیوانه وار بوسیدش و زبونش هر گوشه ی دهن پسر رو لمس میکرد و مهارتشو نشون میداد.. و البته اینکه چقدر دلش برای پسر کوچیکتر تنگ شده..

دست تهیونگ که دور کمر جونگکوک پیچیده شده بود با چنگ زدن راه خودشو به باکسر پسر پیدا کرد..هنوز داشت پسر رو می‌بوسید و انگشتش دور سوراخ جونگکوک بود.. پسر کوچیکتر بلند ناله کرد.. اون ناله خیلی خیلی سکسی بود طوری که عضو تهیونگ نتونست بی تفاوت بمونه.. جونگکوک بی صدا بین بوسه نفس گیر نفس نفس زد که یه دفعه عضو تهیونگ رو روی کشاله رانش احساس کرد.. حالا دیگه اونم نتونست نفسشو نگه داره..اون چند بار سعی کرد پسر بزرگتر رو متوقف کنه ولی تهیونگ متوقف نشد..پس خودش بوسه رو شکست و سرشو عقب کشید..

و در حالی که سرشو روی شونه ی تهیونگ میذاشت جلوی دهن تهیونگ رو گرفت..

تهیونگ هنوزم گیج بود..پس بند انگشت های جونگکوک رو بوسید.. هنوزم میخواست یه چیزی رو ببوسه..

حتی دستشو لیس زد.. و صدایی که بخاطرش تولید شد باعث شد جونگکوک خجالت زده بشه..

دستشو از جلوی دهن پسر بزرگتر کنار کشید.. و با شوخی آروم به دهن پسر زد..

"بسه مستر کیم این دستمه نه لبم.." با خنده گفت..

تهیونگ هم خجالت زده لبخند زد..

"بیا بریم لاو.. باید گرسنه باشی.. امروز من برات صبحانه درست کردم.. خونه و اعضای خونه منتظرتن کیم جونگکوک.." گفت..

جونگکوک لبخند زد.. و خیلی خوب میدونست که شوهرش شوخی نمیکنه..و میتونست بفهمه این خونه واقعا چقدر دلتنگش شده.. بهرحال اینجا خونه ی خودش بود.. "آره ته بیا بریم.. خوشحالم که برام صبحونه درست کردی.. هیجان زدم که تستش کنم.. ولی باید ببینم تو نبودم کارا چطور پیش رفته.. بیا بلند شو بریم.." جونگکوک گفت و از روی پاهای تهیونگ بلند شد..

*پیش نمایش چپتر بعد*

اولین ملاقات عمومی به عنوان همسر تهیونگ..

بچه ها اگه میخواین بگین مگه پیش نمایش قبلی نیویورک نبود چرا چیزی نشد باید بگم همه پیش نمایشا قرار نیست حتما برای چپتر بعدی باشن🧑‍🦯

راجب مشکلی که چپتر قبل گفتم.. مشکل حل شد و فیک مثل قبل بدون تاخیر آپ خواهد شد..

باید بگم که مدتی که جونگکوک پیش سهون بود فقط سه روز بود و برای منی که ترجمش کردم و ثانیه به ثانیه‌ش اعصابم خورد شد این مدت سه ماه گذشت شما هم همچین حسی داشتید؟؟

چپتر بعدی اسمات داریم ✨✨

Continue Reading

You'll Also Like

21.9K 2.8K 33
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...
88.1K 13.4K 51
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
2.6K 472 13
روزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک
7.9K 1.7K 17
• Name: AlmostNever • Couple: Vkook • Writer: Kim • Update: Thu • Summary: زندگی و مرگ، انرژی و آرامش، کارهایی که انجام دادم و انجام میدادم اگر میتو...