THE SECRET HUSBAND

By Helen___Aw

509K 66.1K 8.2K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3
Bonus 4

Chapter 66

4.3K 758 109
By Helen___Aw

جونگکوک صدای بلند کوبیده شدن چیزی به در اتاقش رو شنید..و میدونست که حالا احتمالا توی خطره..و میدونست که مهم نیست در رو قفل کرده باشه یا نه به هرحال اینجا خونه ی سهون بود.. و اون راه های زیادی برای باز کردن در داشت.. درسته.. پس تلاش نکرد بجنگه یا فرار کنه..

به جاش یه نفس عمیق کشید تا خودشو آماده کنه.. "تهیونگ دوست دارم.. من.. من تا اونجایی که بشه تلاش میکنم از خودم محافظت کنم.. ولی.. نمیدونم تا کی میتونم این کارو انجام بدم.." اشکاش روی گونه هاش ریختن.. میدونست اگه امروز نتونه به اندازه کافی از خودش دفاع کنه چه اتفاقی براش می افته..  "هابی هر اتفاقی که امروز برای من بی افته.. قلب من همیشه فقط برای توعه..و همیشه هم مال تو میمونه..امروز شاید اون بتونه بدنمو برنده بشه ولی قلبمو نه.. من نمیخوام همچین چیزی اتفاق بی افته.. من فقط مال توعم..و می‌خوام مال تو بمونم.. لطفا زود بیا..فقط زود بیا.." جونگکوک دعاهاشو تموم کرد و دوباره نفس عمیق کشید..

در باز شد و مردی که پشت در ایستاده بود و با پوزخند و چشمایی پر از شهوت بهش نگاه می‌کرد نمایان شد.. جونگکوک دستشو مشت کرد و مستقیما توی چشمای مرد نگاه کرد..

سهون قدم های آرومی سمتش برداشت.. "خب حدس بزن چیشده؟؟" شروع کرد..

"امروز به شوهرت زنگ زدم..و یه پیشنهاد عالی بهش دادم.." طوری که دقیقا رو به روی جونگکوک ایستاده بود گفت.. "بهش گفتم تمام اتهامای علیه منو نابود کنه و منم در عوض تو رو بهش پس میدم.." توضیح داد..

چشمای جونگکوک با شنیدن اون کلمات حس ناشناخته ای گرفت..

و با دقت به سهون نگاه کرد.. "اوو آقای کیم خیلی مشتاقه که بفهمه شوهرش چی گفته..درسته؟؟" سهون گفت..

بی صبری جونگکوک از چشماش معلوم بود.. اون واقعا میخواست بدونه شوهرش چه تصمیمی گرفته..

"ولی افسوس..شوهرت پیشنهادمو رد کرد..گفت تو رو نمیخواد.. گفت نابود کردن کار من از نجات تو مهم تره.." سهون توضیح داد..

جونگکوک اول شوکه شد و وقتی جمله ی سهون تموم شد لبخند بزرگی زد..

سهون گیج شد.. "پسر.. داری لبخند میزنی..؟؟ اوه بزار حدس بزنم..حتما جملمو بد شنیدی..گفتم شوهرت پیشنهادمو رد کرد..ردددددد.." تکرار کرد..

اینبار جونگکوک پوزخند زد.. "بخاطر همین دارم لبخند میزنم..تو چی راجب اون فکر کرده بودی هاح.. میدونستم.. فقط از اون همچین انتظاری داشتم.. میدونستم..اون آدمی نیست که تو انقدر راحت بتونی تغییرش بدی.. فکر کردی فقط بخاطر اسم و رسمش پادشاهه..فکر کردی اون مثل تو فکر می‌کنه..فکر کردی تو میری بهش پیشنهاد میدی اون تو رو بی‌گناه نشون بده و تو هم منو بهش پس بدی و اونم قبول می‌کنه..و بعد تو دوباره کاراتو شروع می‌کنی..و دوباره سعی میکنی گند بزنی تو زندگی ما.. البته تو یه بار اینکارو کردی.. اینطور نیست..؟؟ اون مثل تو احمق نیست..هرچند حتی اگه آیندش رو هم تضمین میکردی اون منو با هیچی معامله نمی‌کرد..اون به روش خودش منو پیدا می‌کنه و برمیگردونه خونه..اون خیلی خیلی قدرتمند تر از چیزیه که به نظر میاد.. فهمیدی؟؟؟ فقط به خودت نگاه کن..مردی که تا سه روز پیش می‌گفت دوستم داره..حالا می‌خواسته بزاره برم.. این قدرت اونه.. فقط خودتو توی آیینه ببین.. ترس از صورتت پیداست.." جونگکوک به پسر بزرگتر گفت..

چشمای سهون از خشم می‌سوخت.. موهای جونگکوک رو توی مشت گرفت و محکم کشیدشون..و باعث شد پسر از درد ناله آرومی کنه.. جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد تا بتونه دردشو تحمل کنه..

"تو لجباز.. حالا دیگه تو میخوای به من درس بدی.. پس همه ی اون رفتار هات جلوی من نقش بازی کردن بود..نه؟؟ تو هنوزم لجبازی.." غرید.. و به جای گریه یا درد پسر کوچیکتر خنده ی خشکی کرد..

دیگه کافی بود.. بعد از خنده ی جونگکوک اون کاملا کنترلشو از دست داده بود..اون خنده خیلی توهین آمیز، خیلی تمسخر آمیز و خیلی تحقیر آمیز بود..

پسر رو روی تخت پرت کرد و کاری کرد دراز بکشه.. "باشه پس.. فقط منتظر شوهر قهرمانت بمون تا بیاد نجاتت بده..فعلا بزار اینبار من لحظات خوبی داشته باشم.. حداقل اگه بعدش برم زندان از اینکه تو رو به فاک دادم راضیم.. تو.. پسری که دلیل وجود من بود.. درسته.." سهون گفت و با پوزخند پیراهنشو در آورد..

جونگکوک از روی تخت بلند شد و سیلی به گونه ی سمت راست مرد زد.. "فکر کردی من اجازه میدم اینکارو انجام بدی.. من ضعیف نیستم..من هیچوقت تسلیمت نمیشم.. حرومزاده.." با عصبانیت گفت..

سهون با عصبانیت دوباره روی تخت انداختش و جونگکوک دوباره روی تخت افتاد..

سهون یه دفعه روی بدنش رفت تا اون نتونه هیچ جوره فرار کنه.. و دستاشو بالای سرش قفل کرد.. ولی پسر به تقلا ادامه داد..

سهون میخواست لب هاشو ببوسه.. ولی جونگکوک سرشو به سمت چپ چرخوند و اجازه نداد..پس سهون هم به جاش گردنشو بوسید..

جونگکوک محکم با پا به عضو مرد بزرگتر کوبید.. که باعث شد صدای بلندی از مرد بلند بشه..

"آخخخخخخخخ.. آهههههه.." سهون از درد نالید..و بدنشو کنار برد.. جونگکوک از فرصت استفاده کرد و سریع از روی تخت بلند شد..

و سمت بیرون اتاق دوید و در رو از بیرون قفل کرد..

سهون داشت از درد ناله میکرد.. و چند لحظه بعد شروع کرد به صدا زدن افرادش، "درو باز کنید.. اون پسرو بگیرید و بیارید اتاقم.." به افرادش گفت..

جونگکوک دور قلعه میدوید..و افراد سهون تعقیبش میکردن.. نمیدونست چقدر دیگه می‌تونه بدوئه یا قایم بشه..

اون تو مکان های مختلف قایم میشد.. و وقتی افراد سهون میومدن سریع جاشو عوض میکرد تا گیر نیفته.‌.مواقعی هم وجود داشت که یکی میدیدش و مجبور میشد باهاشون درگیر بشه..

سهون از طریق بی سیم سر افرادش داد کشید..شونزده یا هفده تا مرد دور قلعه دنبال پسر میگشتند و حتی یکیشونم نتونسته بود یه پسر بیست ساله رو بگیره.. "اهههههه شما احمقا اون همتونو بازی میده و همتون هم گولشو میخورید..فقط مثل گوسفند دور قلعه ندوئید از اون مغز بی صاحابتونم استفاده کنید.." داد زد..

در آخر بعد از یک ساعت گشتن قلعه برای پیدا کردن پسر..بالاخره یکی از افراد سهون به همکارا و رییسش اطلاع داد که پسر توی انباری طبقه دومه..

سهون به افرادش دستور داد منتظر بمونن و بیرون در انباری جمع بشن تا پسر نتونه فرار کنه..

سریع از اتاقش بیرون اومد و سمت انباری طبقه دوم قدم برداشت..

وقتی رسید اونجا به افرادش دستور داد پشت در منتظر بمونن و حواسشون به همه چیز باشه..چون نمیدونست که پسر دوباره میتونه فرار کنه یا نه برای همین بهتر بود ایندفعه مراقب باشه..

در انباری رو باز کرد و رفت داخلش که یه دفعه یه قابلمه فلزی محکم خورد به سرش و باعث شد عقب بره..پسر میخواست دوباره بزنتش که اینبار جلوشو گرفت.. مچ دست پسر کوچیکترو گرفت و پیچوندش..و باعث شد قابله روی زمین بی افته.. جونگکوک به شکم سهون ضربه زد.. سهون میدونست که پسر به این زودی تسلیم نمیشه و باید باهاش دعوا کنه پس انجامش داد..

سیلی ای به پسر زد.. اینبار انقدر محکم که گوشه ی لب جونگکوک شروع کرد به خونریزی..

جونگکوک نمیخواست شکستو قبول کنه.. پس اونم یه مشت درست توی صورت سهون زد..

سهون و جونگکوک هردو گرفتار دعوا با هم شده بودن.. سهون داشت خودش رو به زور به جونگکوک نزدیک میکرد..و حتی موفق شد گردن و شونه‌شو گاز بگیره..ولی جونگکوک تسلیم نشد..اونم مبارزه کرد..به سهون ضربه ، سیلی ، مشت زد.. ولی دیگه داشت خسته میشد.. اون تو اتاق با سهون دعوا کرده بود ، دور قلعه دویده بود، با افراد سهون هم دعوا کرده بود و حالا هم دوباره در حال دعوا با سهون تو انباری بود..

پیراهنش پاره شده بود اما دو دکمه همچنان بسته بود ، صورتش پر از کبودی بود ، گوشه لبش خونریزی داشت ، جای دندون های سهون روی گردن و سینه‌ش دیده میشد.. و زانوهاش هم کبود شده بودن..

سهون هم وضع بهتری نداشت..اونم همه ی صورتش کبود بود ، گردنش پر از جای خراش بود ، دست و سینه‌ش هم همینطور ، بدنش از مشت ها و ضربه های جونگکوک درد گرفته بود..

ولی نه اون نه جونگکوک تسلیم نشدن..

تا اینکه سهون دوباره پسر رو روی زمین خوابوند و خودش روش رفت.. اینبار جونگکوک بازم خیلی تقلا کرد..گریه کرد، داد و فریاد کرد، سهونو زد.. ولی سهون بی توجه فقط مشغول مکیدن و گاز گرفتن گردنش بود..

"تهههههههه... اوه خدایا.. ته کجایی.." در حال گریه اسم شوهرشو صدا زد..

"هه هه هه هه هه شوهرت قرار نیست بیاد بیبی.. اون تو رو رد کرد.. انتقام گرفتن از من برای اون از تو مهم تره..اون فقط با پلیس میاد اینجا تا منو دستگیر کنه.. پس انقدر صداش نزن.. و از لحظه‌مون لذت ببر..درست مثل چهار سال پیش.. اوه خدایا.. بیبی اون موقع خیلی آماده بودی که خودتو بهم بدی..من فرصتو از دست دادم.. باید همون موقع باهات میخوابیدم..ولی اشکال نداره.. به هرحال قبل از زندان رفتن از تایمم لذت میبرم.. امروز خیلی بد میخوامت و باهات می‌خوابم.. اینطوری هر وقت شوهرت خواست باهات عشق بازی کنه تو هم یاد این شب میفتی.. اوه نه.. دیگه مطمئن نیستم اون اصلا بخوادت یا نه..حالا که تو هستی.. منظورم اینه که.. می‌دونی دیگه.. بنظرت اون بعد این قبولت می‌کنه.. اوه درسته اون یه دختر برای خودش داشت که اسمش مگان بود درسته اره.." سهون گفت..

پسر مدام زیر بدنش تقلا میکرد اما بعد از مدتی قدرتشو برای تقلا از دست داد.. سهون حتی پاهاشو هم محکم گرفته بود.. سهون شروع کرد به بوسیدن لبهاش.. و پایین تنش رو روی پایین تنه پسر کوچیکتر میکشید تا اونم تسلیمش بشه..

سهون مدام ناله میکرد..و حسابی تحریک شده بود.. "اوه فاک بیبی.. من خیلی سخت شدم..دیگه بازی بسه..همین الان بفاکت میدم.." گفت..

'تهیونگ.. کجایی؟؟

لطفا زود بیاد..

من دیگه نیمتونم از خودم محافظت کنم..

هابی..

لطفا..' جونگکوک تو ذهنش داشت دعا میکرد و شوهرشو صدا میزد.. و بلند گریه میکرد..قلبش داشت منفجر میشد.. نمی تونست این اتفاقی که داره میفته رو تحمل کنه..

جونگکوک محکم تکون خورد.. و فریادش با بوسه خفه شد..سهون محکم پایین لبشو گاز گرفت تا دهنشو باز کنه.. ولی پسر مقاومت کرد..

پسر بزرگتر با عصبانیت و عجله  با شدت تر شروع کرد به کشیدن پایین تنش به جونگکوک.. تا جونگکوک ناله کنه و تسلیمش بشه..بوسه هاش رو ادامه داد تا به سینه پسر رسید..ولی تا خواست بره سراغ پوست سینه‌ش.. در با صدای بلندی باز شد..

قبل از اینکه سهون یا جونگکوک بتونن حدس بزنن کیه یا کاری کنن سهون با لگد محکمی از روی بدن پسر اونطرف پرت شد و روی زمین افتاد..

جونگکوک چشماشو باز کرد..و همون موقع چشم های خشمگین شوهرشو دید..

با دیدن شوهرش دیگه نتونست تحمل کنه و اشک هاش روی گونه هاشو ریختن..

به پسر بزرگتر نگاه کرد..و لبخند ضعیفی بهش زد.. و دستاشو برای بغل کردنش باز کرد.. حتی دیگه قدرت اینکه بشینه رو هم نداشت.. "تهیونگ.." خسته صداش زد..

تهیونگ یه دفعه سمت پسر که اونجا دراز کشیده بود دوید..و با دوتا دستش محکم دستشو گرفت..و عاشقانه بوسیدش..

"لاو.." گفت‌ و باعث شد جونگکوک بیشتر گریه کنه..تهیونگ جونگکوک رو بین بازوهاش کشید و از اون انبار کثیف تاریک بیرون آوردش و به نزدیک ترین اتاق بردش..و آروم روی تخت گذاشتش.. جونگکوک کل این مدت داشت شوهرشو نگاه میکرد..و حتی یه کلمه هم حرف نزد..ولی نمیتونست جلوی اشکاش که دونه دونه روی گونش میریختن رو بگیره..

تهیونگ روی تخت گذاشتش..

"لاو.. اوه خدای من.. همه ی بدنت آسیب دیده..همینجا بمون میرم وسایل کمک های اولیه رو بیارم.." گفت و میخواست از اتاق خارج بشه که جونگکوک متوقفش کرد..

"نه هابی وایسا!!!" خستگی از صداش نمایان بود..

تهیونگ برگشت و سمت همسرش قدم برداشت.. "بله لاو...؟؟ آب میخوای..؟؟ هاح؟؟" پنیک کرده پرسیده.. "میخوای بالش بزارم پشتت؟؟ وایسا صبر کن جاتو راحت کنم.." دوباره سعی کرد کاری کنه ولی پسر دوباره متوقفش کرد..

"من به تو نیاز دارم ته.." جونگکوک نا امید گفت..مطمئناً شوهرش از دیدنش به این شکل غمگین و نگران شده بود..میدونست که نمیتونه تحمل کنه وقتی آسیب دیده یا درد داره ببینتش..ولی الان اون بیشتر از هرچیزی به شوهرش نیاز داشت..

"الان انقدر کثیفم که حتی بغلم نمیکنی..؟؟" جونگکوک پرسید..

"چی؟؟ چی داری میگی لاو؟؟؟؟" تهیونگ گفت و یه دفعه پسر کوچیکترو توی بغلش کشید و سرشو توی گردنش برد..

*پیش نمایش چپتر بعد*

ادامه دارد...

بابت تاخیر متاسفم..
چهار پارت دیگه تا پایان فیک مونده فکر کنم دلم قراره برای این فیک تنگ بشه...

Continue Reading

You'll Also Like

99.5K 20.2K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
161K 25.8K 20
میگن بیمارهای روانی حد و مرز چیزیو تشخیص نمیدن و مرز بین عشق‌وتنفر فقط یه خط باریکه! ------------------------------- + دوستم نداری؟ از اولشم نداشتی ن...
36.3K 5.1K 8
«بهم قول بده اگه یه روزی کنارت نبودم، حالا به هر دلیلی، از خودت مراقبت کنی. بهم قول بده که بخودت آسیبی نمی‌زنی، غصه نمی‌خوری و اگه ناراحت بودی، زیاد...
318K 47.9K 44
[ تکمیل شده ] وقتی هفت تا پسر که زیاد همدیگه رو نمیشناسن، داخل یک سفینه ی بزرگ، در فضا به مدت دو ماهِ کامل گیر بیفتن، همه چی قراره خیلی پیچیده و به‌ه...