THE SECRET HUSBAND

Galing kay Helen___Aw

511K 66.4K 8.3K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... Higit pa

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3
Bonus 4
Bonus 5

Chapter 49

5.6K 851 84
Galing kay Helen___Aw

دو روز گذشته بود.. تهیونگ دو ساعت زودتر از ساعت معمول اومده بود خونه..چون دیروز دیر کرده بود..و همسرش خیلی بخاطر این ازش عصبی بود.. جونگکوک دیشب حتی نبوسیده بودش..پس تهیونگ امروز زودتر برگشته بود..اون دلش برای بوسه های همسرش تنگ شده بود..

بعد از اینکه رسید خونه..همسرش رو پیدا نکرد که مثل یه خرگوش به استقبالش بیاد..

راجب پسر از جو پرسید..و اون گفت، "ارباب خدایا شکر شما اینجایید..ارباب جوان از ساعت یازده و نیم توی حیاطن..حتی ناهار هم نخوردن.."

"چی؟؟ از ۱۱:۳۰ تا الان که ساعت چهار ظهره..چرا غذاشو نخورد؟؟ چیشده..اونجا داره چیکار میکنه؟؟" تهیونگ کنجکاو پرسید..

"ارباب دارشن توی گوشیشون ویدیوی سفالگری میدیدن و تصمیم گرفتن خودشون گلدون بسازن..به باغبون هم گفتن و ایشون هم قرار شد بهشون کمک کنن..ولی بعد حتی نتونستن یه گلدون رو درست بسازن..دائم شروع کردن به ناله کردن و غر زدن..بهم گفتن..تا وقتی که یه گلدون درست نکنن نه از اونجا میان بیرون نه چیزی میخورن.." جو همه چیزو با چهره ی نگرانی توضیح داد..

ولی از طرف دیگه..تهیونگ داشت از این کیوتیه همسرش می‌خندید..سرشو با ناباوری تکون داد و سمت حیاط رفت..

جونگکوک رو در حالی که روی زیرانداز مثل یه بچه نشسته بود، موهاشو بالا بسته بود، یه هودی با شرتک پوشیده بود، روی صورتش گِل نشسته بود، دستکش های مخصوص باغچه رو دستش کرده بود، داشت ناله میکرد و لبهاشو با نا امیدی غنچه کرده بود پیدا کرد..مشغول شکل دادن به گلدون بود، ولی متاسفانه ناموفق بود..

تهیونگ اومد و بدون اجازه کنار همسرش نشست.. به باغبون و نیلی اشاره کرد تا تنهاشون بزارن..اونا سریع از اونجا رفتن.. تهیونگ آهی کشید و شروع کرد، "عصر بخیر لاو.." جونگکوک مبهوت شد تعادلش روی چرخ سفالگری و گلدونش از دست رفت..

"اهههههه کیم تهیونگ چیکار کردی؟؟" جونگکوک اول داد زد و بعد دست و پا زد.. بعد مثل یه بچه شروع کرد به گریه کردن..

تهیونگ وقتی دید پسر داره گریه می‌کنه نتونست بخنده..جلوی خودشو برای خندیدن گرفت و سعی کرد توضیح بده، "لاو مشکلی نیست..ششش.. آروم باش.. برات یه داستان از وقتی که میخواستم اولین بار سفالگری کنم میگم..گوش کن..لطفا عزیزم..ششش..لطفا گریه نکن.. عزیزم.. عزیزم.. کجا داری میری..لاو.. لاو..نه نه نه نه نه لاو اینکارو نکن..به من گوش کن..جونگکوک" اسم پسر رو که در حال حاضر با سرعت سمت اتاق دویده بود صدا زد..جونگکوک می خواست گلدون رو اون سمت پرتاب کنه ولی وقتی تهیونگ اونو با اسم کاملش صدا زد..باعث شد متوقف بشه..

تهیونگ داخل اتاق اومد و گلدون رو از دست جونگکوک گرفت..پسر هنوز اونجا ایستاده بود..و چشماش روی زمین ثابت شده بود..لبهاشو توی دهنش کشیده بود..

تهیونگ گفت، "لاو گوش کن.. لطفا.." پسر رو روی پاهای خودش نشوند..و اونو تو بغل گرفت.. "نههههههه من کثیفم..کت و شلوارت.." جونگکوک در آخر گفت و باعث شد تهیونگ لبخندی بزنه..

"اهمیتی نداره..تنها چیزی که بهش اهمیت میدم اینه که وقتی اومدم خونه بوسه ها و بغل خوش آمدمو نگرفتم..پس اونا رو می‌خوام.." تهیونگ گفت..

جونگکوک لبخند زد و شوهرشو بغل کرد..و گونه و پیشونیشو بوسید..و البته لبهاشو.. بعد گفت، "متاسفم سرم شلوغ بود..بزار اول کت و کراواتت رو در بیارم حتما باید ناراحت شده باشی.."  کراوات و کتشو در آورد..

تهیونگ دوباره بغلش کرد..و گفت.. "میدونی لاو وقتی نوجوون بودم و توی یتیم خونه بودم.. سفالگری یکی از کارای مورد علاقم بود..پدر تو کسی بود که هر شنبه بهم یادش میداد..یک ماه و نیم طول کشید تا بتونم یه سفال درست شکل بدم..تو نمیتونی همه چیزو یه روزه یاد بگیری عزیزم..بی تاب نشو..باشه..؟؟" به پسر کوچیکتر گفت..

چشمای جونگکوک از اطلاعات جدید شگفت زده شده بود.. "یک ماه و نیم..طول کشید، کیم تهیونگ فوق العاده یک ماه و نیم..من قطعا یه سال و نیم طول می کشم.." جونگکوک گفت.. و باعث شد هردوشون بلند بخندن..

"نه لاو خودتو دست کم نگیر..می تونه طور دیگه ای هم باشه.. میتونی تو زمان کمتری یاد بگیری.." با جدیت گفت..

اونا با هم دیگه غذاشونو خوردن.. تهیونگ همسرشوبرای شام بیرون برده بود..و باهم توی قسمت خصوصی استارلایت شام خورده بودن و صحبت کرده بودن..اساسا جونگکوک حرف میزد..و تهیونگ گوش میکرد..و به پسر کوچیکتر غذا میداد..و خودشم میخورد..

گوشی تهیونگ زنگ خورد..

و با دیدن اسم کسی که زنگ زده بود هر دو لبخند ساختگی ای زدن.. مگان بود..

تهیونگ اول تردید کرد که جواب بده..ولی بعد جونگکوک گفت جواب بده..

"الو..؟؟"

"سلام..عمو تهیونگ..من آویز رو گم کردم.." دختر پنیک کرده بود و داشت گریه میکرد..

"چی؟؟؟ داری باهام شوخی میکنی مگان..چطور تونستی گمش کنی..؟؟"

تهیونگ داد زد که حتی باعث شد جونگکوک هم تکونی بخوره..مگان داشت گریه میکرد.. "نمی..نمیدونم..ع..عمو..این..این.. در..درواقع.."  سعی کرد توضیح بده ولی، "دارم میام.." این تمام چیزی بود که تهیونگ قبل از قطع کردن تماس گفت..

جونگکوک از اینکه دید پسر بزرگتر پنیک کرده شوکه شد..این اولین بار بود که خودش میدید شوهرش اینجوری از حالت آرومش خارج شده و اینجوری پنیک کرده..

"هابی چیشده..چرا انقدر نگرانی.."  جونگکوک سعی کرد پسر بزرگتر رو آروم کنه..ولی کار نکرد..برای اولین بار جونگکوک نتونست شوهرشو آروم کنه..تهیونگ لحظه ای ناخوانا به پسر کوچیکتر نگاه کرد.. و گفت.. "باید برم لاو..لطفا ازم عصبی نشو..این فوریه..قسم میخورم جبران میکنم.."

جونگکوک شوهرشو بغل کرد و گفت، "مشکلی نیست هابی..ازت عصبی نیستم..برو..تو خونه منتظرتم.." جونگکوک بهش اطمینان داد..

"ممنونم که درک میکنی عزیزم..با تاکسی برنگرد..به اریک زنگ بزن و اینجا بمون تا برسه باشه..؟؟"

جونگکوک به پسر بزرگتر نگاه کرد.. "بله بله هابی تاکسی نمیگیرم به اریک زنگ میزنم نگران نباش..تو سریع برو و لطفا یادت باشه که من تو خونه منتظرتم..خودتو توی هیچ خطری ننداز لطفا هابی.." گفت و باعث شد پسر بزرگتر محکم بغلش کنه..

"باشه لاو.. دوستت دارم.." تهیونگ گفت و رفت..

_______________

توی خونه ی مگان..

تهیونگ به خونه ی مگان رفت که درش از قبل باز بود..و یه دفعه شروع کرد به داد زدن..

"مگان چطور میتونی اونو گم کنی..تو خیلی خوب میدونستی اون چقدر برای من مهم بود.. بهت گفته بودم بدش به من..ولی تو ندادی و حالا..اخرین بار کجا بردیش.."

مگان اول وقتی رفتار تهیونگ رو دید یکم مبهوت شد..و تونست سکسکشو کنترل کنه..و گفت، "راستش دیروز عصر اونو به دوستم نشون دادم..چون آخرین هدیه پدرم به من بود..و الماسش خیلی نادر بود..ولی یادم نمیاد بعدش کجا گذاشتمش..از امروز صبح نمیتونم پیداش کنم.." توضیح داد..

تهیونگ با تمسخر گفت.. "جدا چقدر مهم بود که اونو به دوستت نشون بدی..و راجب الماسش لاف بزنی..چند بار بهت گفتم اون یه هدیه از طرف پدرت نبوده..اون اهمیت دیگه ای داشت.." تهیونگ بیشتر داد زد..دختر تکونی خورد و دوباره شروع کرد به گریه کردن..

"از روزی که آویز رو بهم دادی همیشه و فقط به اون اهمیت میدی..طوری رفتار میکنی انگار که آویز در خطره نه من..حتی وقتی اونا بهم حمله کردن..تو اول راجب آویز پرسیدی..چی توی اونه..اون چه اهمیتی داره..تو خیلی عوض شدی..چرا باید هدیه ای که پدرم برام خریده بوده رو به تو بدم..اون توی آخرین لحظه های عمرش اونو به من داد..چرا همه سعی میکنن اونو از من بگیرن..چرا.." دختر نتونست خودشو کنترل کنه و متقابلاً داد زد..رفتار های اخیر تهیونگ خیلی براش ناشناخته بود..

تهیونگ و هر چهار تا مرد همیشه از اون دختر مثل یه عروسک شیشه ای مراقبت میکردن..ولی از شب تولدش..تهیونگ عوض شده بود..و همیشه اولین سوالش شده بود آویز کجاست جاش امنه یا نه..

تهیونگ نفس عمیقی کشید و حرف زد، "متاسفم..نباید اونطوری حرف میزدم..ولی مگان فقط بهم بگو تو اونو هیچ جایی بیرون خونه گم نکردی درسته..پس فقط باید یه جایی داخل خونه باشه..سعی کن بفهمی..بزار اول مختصر بگم..اون آویز..پدرت برای تو نخریده بودش..اونو از یه جای دیگه گرفته بود..اون گردنبند درواقع یه فلشه..یه چیزایی راجب ماموریت و دشمنامون توشه اوکی..برای همینه که اون مردا دنبالتن..به بار اونو بهم داده بودی..اون مردا کاری با تو ندارن..حتی به تو هم حمله نکردن..تو هدف اونا نیستی..اوکی.. امیدوارم حالا درک کنی..بیا اول آویز رو پیدا کنیم..از این به بعد من اونو پیش خودم نگه میدارم..و بعدش میریم بستنی میخوریم باشه..همون بستنی مورد علاقت..قول میدم..حالا بیا..بریم پیداش کنیم.."

تهیونگ سعی میکرد آروم و با آرامش حرف بزنه ولی ذهنش اصلا اینطور نبود..

اونا داشتن دور تا دور خونه دنبال آویز می‌گشتن که در یه دفعه صدای بلندی داد..اول دوتاشون بهش خیره شدن و چیزی نگفتن..که صدای در دوباره بلند شد.. "درو باز کن.." یه نفر با صدای عمیقی گفت..

تهیونگ اون صدا رو می‌شناخت..صورتش یه دفعه در هم شد..و ترسی روی صورتش نمایان شد..نه ترس از دعوا..این ترس برای یه چیز دیگه بود..

سریع مگان رو سمت زیرزمین کشید..و بعد زمزمه کرد.. "برو درو باز کن..اما نزار بفهمن من اینجام..باشه.." مگان گیج شده بود..

"چی؟؟ تو از من میخوای برم درو باز کنم.. اگه منو بکشن یا بدزدن چی..؟؟" دختر پنیک کرده پرسید..

"نه مگان..اونا اینکارو نمیکنن..اونا هیچ کاری با تو ندارن..حتی من اینجام..حواسم به همه چیز هست..تو فقط برو و درو باز کن.." دختر رو سمت جلو هول داد..

مگان قبل از اینکه درو باز کنه چند بار آب دهنشو قورت داد..اونا اونجا بودن..فقط سه نفرشون..دوتاشون کت و شلوار پوشیده بودن..و کسی که وسط اون دوتا ایستاده بود کامل مشکی پوشیده بود و ماسک زده بود..

که وقتی مگان کناری ایستاد تا اجازه بده وارد خونه بشن،  همون‌طور که تهیونگ گفته بود..

مرد وارد خونه شد..و مستقیم با صورتی خندان به مگان نگاه کرد..ولی اون لبخند ملایم یا دوستانه نبود..اون لبخند معنای متفاوتی داشت..چالش برانگیز بود..

مگان خیلی ترسیده بود..

"نه نگران نباش..این دفعه نیومدم راجب آویز حرف بزنم.. آویز فقط یه مرجع برای افراد من بود..چون که هرگز اونو شخصا ندیده بودن.. اما حالا من اینجام.. من پسرم رو میشناسم.. من هیچ مرجعی برای شناسایی عشقم نیاز ندارم..اومدم اینجا بهت اطلاع بدم..که..اگه واقعا اون الماس رو میخوای پیش خودت نگهش دار..حالا که من اینجام..خودم میتونم بیبیمو پیدا کنم.." مرد گفت..

مگان همزمان هم ترسیده بود هم کنجکاو شده بود..فقط ساکت موند..مرد آروم بهش نزدیک شد..

و سمتش خم شد..و گفت.. "ولی بخاطر تو روند کار ما تاخیر داشته..من خودم اومدم اینجا..اگه تو خودت آویز رو به مردای من داده بودی..بیبی من الان با من بود..ولی نه..تو و محافظات خیلی یه دنده این..پس ازتون انتقامشو میگیرم..ولی اول باید بیبیمو پیدا کنم..قبل از اینکه از کره برم یه چیز خوب که توی ذهنمه به تو و محافظات میدم..هممم؟؟"  اضافه کرد..و باعث لرزی در بدن دختر شد..

اونا رفتن..

مگان پیش تهیونگ رفت..مرد حالت ناخوانایی داشت..چهرش بی حالت و آروم بود..هیچکس نمیتونست بفهمه الان چه حسی داره یا داره به چی فکر می‌کنه..

"عمو!!!!" با لحن خیلی ترسیده و آرومی گفت..

تهیونگ با همون حالت بهش نگاه کرد..و بدون گفتن حتی یه کلمه شروع کرد به زیر و رو کردن کل خونه..حتی بعضی چیزا رو شکست یا خراب کرد..مگان فقط سر جاش ایستاده بود و شاهد خشمش بود..به نظر می رسید اتفاقی برای پسر بزرگتر افتاده اون داشت مثل یه آدم تسخیر شده رفتار می کرد..

بعد از یک ساعت گشتن بالاخره آویز رو پشت قفسه کتاب داخل یک گلدون پیدا کرد..مگان آب دهنشو قورت داد..و سرشو از ترس پایین انداخت..

تهیونگ سمتش اومد..بهش با عصبانیت نگاه کرد..انگار با نگاهش داشت روحشو‌ سوراخ میکرد.. "حالا خوشحالی..؟؟ تو فقط میخواستی روز منو با اون خراب کنی..همین..تو توجه منو میخواستی..عصرمو..میخواستی منو اینجا سرگرم کنی..تو این موضوع رو در واقع اینطور تحلیل کردی.. اما حدس می‌زنم تهدیدهایی که امروز دیدی بهت کمک کنه تا ذهن مه آلود خودتو پاک کنی..پس میتونی فقط روی زندگی و امنیت خودت تمرکز کنی..دارم بهت میگم مگان..اون زندگیه منه..من به حدی عاشقشم که هیچکس حتی خودش نمیتونه تصورش کنه..مهم نیست چقدر سخت تلاش کنی من نمیزارم تو این بازی برنده بشی..و نه حتی هیچکس دیگه..اون کیم جونگکوک بود کیم جونگکوک هست و کیم جونگکوک میمونه..برای همیشه و تا ابد..هیچکس نه تو و نه هیچ‌کس دیگه نمیتونه اونو از من دور کنه..حواست باشه..من واقعا به تو اهمیت میدم..و یه جایی توی قلبم دوستت دارم..ولی فقط مثل یه برادرزاده..دیگه توی زندگی شخصی من دخالت نکن..مخصوصاً جایی که راجبه اونه..وگرنه هیچکس بدتر از من نیست.."

*پیش نمایش چپتر بعد*

دوباره دعوا...

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

99.6K 20.2K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
416K 106K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...
147K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
310K 38.3K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...