THE SECRET HUSBAND

By Helen___Aw

508K 66.1K 8.2K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3
Bonus 4

Chapter 35

7.2K 845 75
By Helen___Aw

در به صدا در اومد.. جونگکوک از بین بازو های شوهرش بیرون اومد و از پله ها سریع پایین رفت..میدونست خدمتکار ها در رو باز میکنن..ولی نمیخواست اونا از دیدن دکتر و وسایل هاش وحشت زده بشن..ممکن بود دکتر وسایلایی برای جراحی آورده باشه..

تهیونگ اعتراضی نکرد..و فقط روی تخت آروم خوابید..

چند دقیقه بعد وقتی جونگکوک با دکتر و گروهش و البته نامجون به اتاق برگشت..دید که پسر بزرگتر بدون حرکت دراز کشیده..و چشماش بسته‌س..بدنش از ترس بی حس شد..سمت تخت دوید..و پرید روش..و صورت پسر بزرگتر رو با دستاش قاب کرد.. "هابی..هابی..چیشده..چشماتو باز کن..لطفا.." نامجون سمتش اومد..و دستی به شونش کشید.. "بان..آروم باش..اون فقط بخاطر درد از حال رفته..نگران نباش با من بیا..ما باید بیرون منتظر بمونیم تا دکتر کارشو بکنه..بیا.." گفت ولی نتونست پسر رو راضی کنه.. اون دست تهیونگ رو گرفته بود..و گریه میکرد..ولی بعد از چند دقیقه تلاش کردن بالاخره جونگکوک با نامجون از اتاق بیرون اومد..و پسر بزرگتر سعی کرد به نحوی جونگکوک رو آروم کنه..

جونگکوک بعد از این احساسات و هیجانی که بهش وارد شده بود.. احساس کرد باید با دوستاش صحبت کنه..اون نیاز داشت باهاشون حرف بزنه..اون یه چیزایی حس میکرد و باید اونا رو به یکی می‌گفت..

شماره اونوو رو گرفت.. "هی جی کی از دیمون شنیدم..اون الان کجاست..حالش خوبه..؟؟" این اولین چیزی بود که اونوو وقتی گوشیش رو جواب داد گفت..

"اونوو فکر کنم عاشق شدم.."

اونوو یه لحظه شوکه شد.. "چی؟؟"

"فکر کنم عاشقش شدم.." جونگکوک قبل از دوباره اشک ریختن گفت..

اونوو با عجله بقیه دوستاش رو برای این جلسشون خبر کرد..و خبر رو بهشون داد..در حالی که جونگکوک هنوزم سخت درحال گریه کردن بود..

"اون همیشه چهره ی آرومی داشت..مهم نبود که من چقدر اذیتش کنم..اون هیچوقت نمیخواست اذیتم کنه..اون همیشه باهام خیلی خوب بود.. مطمئن میشد خوب غذا بخورم،خوب درس بخونم،خوب بخوابم.. اون حتی می‌دونه من چی دوست دارم و چی دوست ندارم..اون همیشه به جو میگه تا غذاهای مورد علاقه ی منو بپزه.. هیچوقت بهش نمیگه برای خودش چیزی بپزه..هروقت جو ازش می پرسه دوست داره چی بخوره..اسم غذاهای مورد علاقه ی منو میگه.. هیچوقت نشده که کارای منو چک نکنه..تمام تلاششو می‌کنه تا منو برای زندگی آماده کنه..حتی توی جمعیته میلیونی به حرف من گوش می‌کنه..همیشه به مشکلاتم توجه می‌کنه..همیشه احساس خاصی بهم میده..روزی نیست که منو نبوسه..یا بهم حرفای عاشقانه نزنه..مهم نیست من چقدر عصبیش کنم اون هیچوقت اسم طلاق یا همچین چیزی رو نمیاره..همیشه مطمئن میشه خوب غذا خورده باشم..دوست داره خودش با دستای خودش بهم غذا بده..در مقابل همه دنیا سرد و خشکه ولی با من خوبه..وقتی میبینم بقیه ی زنا روی صندلی جلوی ماشینش کنارش میشینن عصبی میشم،وقتی برای مدت زیاد تو اتاق مگان میمونه،هر وقت باهاش خوب رفتار می‌کنه عصبی میشم.. و این بخاطر خودمه..من دوست ندارم کنار هیچکسه دیگه ای ببینمش..وقتی فهمیدم برای مگان به عنوان هدیه ی تولدش یه جزیره خریده عصبی شدم..نه چون اون یه هدیه ی گرون بود چون فکر میکردم فقط من همچین هدیه های خاصی میگیرم..ولی دیمون بهم گفت مگان کسی بوده که همچین هدیه ای ازش خواسته..نه که اون خودش براش خریده باشدش..من هیچوقت به کسی حسودی نمی‌کردم..پس چرا..من دوست ندارم که شوهرم بخاطر اون دختر تیر بخوره..شوهر من داره بخاطر اون دختر درد می‌کشه..دلم میخواد اون دخترو بکشم..با دستای خودم.." جونگکوک بالاخره متوقف شد..

حالا همه ی دوستاش لبخند بزرگ و احمقانه ای به لب داشتن..

رزی اولین نفر جرعت کرد حرف بزنه.. "کیم جونگکوک باید چیزایی که پنج دقیقه پیش گفتی رو خودتم شنیده باشی..تو حالا دقیقا داری مثل یه همسر رفتار میکنی..خدای من.. جونگکوکی..مکنه کوچولوی ما..پسر فریبنده و جذابه ما..تو قطعا عاشق شدی..عاشق شوهرت شدی.."

"من بارها وسط عشق بازیمون متوقفش کردم.. اون همیشه مجبور میشد تحریک شدگیش رو کنترل کنه..بیشتر از حد تصورم خودشو کنترل کرده.. هروقت سمت رون هام می‌رفت احساس میکردم شق کرده..ولی اون هیچوقت به چیزی مجبورم نکرد.. هروقت بهش گفتم تمومش کرد.." جونگکوک بیشتر گفت..

"هی هی هی برادرش..تی ام آی نده..لطفا.." اونوو متوقفش کرد..

"جی کی بیبی تو عاشق شدی..برو بهش بگو..و اونو مال خودت کن.. شوهر تو یه آدم محترمه..و خیلی هم محبوبه..همه می‌خوانش..پس از فرصتت استفاده کن..تا یکی دیگه اونو مال خودش نکرده.." یوگیوم گفت و بم بم ضربه ای به شونش زد..

اونا همه خندیدن..

یه دفعه جونگکوک یکی از دستیار های پزشک رو دید که از اتاق با یه سری وسایل تو دستش بیرون اومد..

تلفن رو قطع کرد و سمتش دوید..صبرشو از دست داده بود.. "حال شوهرم چطوره..؟؟"

"هر دو گلوله از بدنشون خارج شده..و خطر رفع شده..عمل هم تقریبا تموم شده..دکتر جیانگ فقط دارن کارای پایانی رو انجام میدن..هیچ مشکلی پیش نمیاد.." دستیار پزشک گفت..

جونگکوک نفس راحتی کشید.. "میتونم برم پیشش؟؟"

"فقط چند دقیقه دیگه صبر کنید..بعد میتونید برید آقا.." دستیار گفت..

"باشه" جونگکوک گفت..

پنجاه دقیقه بعد دکتر اومد و راجب وضعیت تهیونگ با جونگکوک و نامجون حرف زد..

تهیونگ تا صبح روز بعد بیدار نشد..و وقتی که بیدار شد اولین چیزی که دید یه خرگوش کیوته کوچولو بود..که کنارش خوابیده بود..و سرشو گذاشته بود رو سینش و دست سالمشو محکم گرفته بود..این صحنه روزشو ساخت..لبخندی زد..و موها و صورت پسر رو نوازش کرد..

جونگکوک با اون لمس بیدار شد..و یه دفعه عقب نشست..و با چشمای خواب آلود به تهیونگ نگاه کرد..تا مطمئن بشه درست دیده یا نه..

"صبح بخیر لاو..خوب خوابیدی..گشنت نیست؟؟" تهیونگ پرسید..

جونگکوک دردی از درون احساس کرد..این مرد تیر خورده بود..و دیشب بیهوش شده بود و حالا داشت ازش می پرسید حالش خوبه یا گشنش نیست..

"میرم طبقه پایین برات صبحونه بیارم..بعدش باید بریم بیمارستان..دکتر جیانگ گفت زخمت باید تو بیمارستان چک بشه وگرنه عفونت می‌کنه.."

"من نیاز ندارم برم بیمارستان" تهیونگ گفت..

جونگکوک برگشت و تهدید آمیز بهش نگاه کرد.. "خوبه پس.. میتونی به مگان بگی بیاد چون بعدش میبینی..من نمیخوام از یه مریضه لجباز مراقبت کنم.."

تهیونگ ساکت موند..بعد  آهی کشید و تسلیم شد..

جونگکوک دوشی گرفت و لباساشو برای رفتن به بیمارستان پوشید، بعد با یه سینی به اتاق برگشت.. "خب آماده ای بریم بیمارستان یا نه؟؟"

"میام.." تهیونگ گفت و همسرشو در آغوش گرفت که جونگکوک با عصبانیتی فیک خودشو از آغوشش بیرون کشید.. "میرم لباساتو بیارم.."

رفت تو اتاق تهیونگ تا بتونه چندتا لباس راحت که تهیونگ بتونه راحت بپوشتشون پیدا کنه..و برگشت..ولی تهیونگ هنوز یه ذره هم به غذاش دست نزده بود..

جونگکوک تعجب کرد..
"تو هنوز چیزی نخوردی..اوه خدا..خیلی طولش دادی.." جونگکوک تهیونگو سرزنش کرد و کنارش نشست.. "بهم غذا بده.. لطفاً آخه چطور میتونم با دست چپم غذا بخورم.." تهیونگ توضیح داد..و بعد برای یک دقیقه به پسر خیره شد..که در آخر توجه جونگکوک رو جلب کرد و جونگکوک خودش بهش غذاشو داد.. این اولین بارش بود..از درون استرس گرفته بود ولی نذاشت تهیونگ متوجه بشه..جوری رفتار کرد انگار از تهیونگ عصبیه..

"اینجا..اینا رو بپوش..و بعدش میریم.." تهیونگ به پسر کوچیکتر نگاه کرد و بعد به زخمش نگاهی انداخت..بعد دوباره به پسر کوچیکتر نگاه کرد.. "من آسیب دیدم عزیزم..باید بهم کمک کنی لباسمو بپوشم.." تهیونگ با پوزخنده محوی گفت..

جونگکوک نفس عمیقی برای کنترل اعصابش کشید..شوهر منحرفش همش باهاش لاس میزد..و اینجوری براش سخت میشد که عصبانیت فیکشو نگه داره..ولی باید یه جوری خودشو کنترل میکرد..

"میرم کمک بیارم.." جونگکوک قبل از اینکه سمت در بره گفت..

"تو واقعا میخوای بقیه ی زنا شوهرتو لخت ببینن..؟؟" تهیونگ پرسید.. جونگکوک نفسشو بیرون داد.. "باشه من کمکت میکنم.."

این کار با اذیت کردن های مداوم تهیونگ اصلا راحت نبود..

وقتی جونگکوک سوئیشرتشو تنش کرد..اتفاقی بهش خورد و سینه ی چپشو بوسید..

"کیم جونگکوک..تو پسرِ شیطون..میخوای منو اغوا کنی..؟؟" تهیونگ میخواست اذیتش کنه برای همین پرسید.. میدونست چه اتفاقی داره میفته..

صورت جونگکوک خجالت زده شد.. و مثل آتیش داغ.. "این..این..تصا..تصادفی بود..تو از من بلند تری برای همون بود.." سعی کرد توضیح بده..

"چطوره بعدا بریم بیمارستان؟؟" با صدایی وسوسه انگیز توی گوش پسر کوچیکترو زمزمه کرد..

"آههه بعدا؟؟" جونگکوک گیج شده بود..

"بعد از یکم دسر؟؟ چطوره؟؟" تهیونگ دوباره زمزمه کرد.. همون‌طور که داشت راجب منظور تهیونگ فکر میکرد تهیونگ کمرشو گرفت.. "شوخی کردنو تموم کن..زود باش.." داشت مبارزه می‌کرد تا خودشو عصبی نشون بده..شوهر پیرِ منحرفش به معنای واقعی داشت اغواش میکرد..

"کاپ کیک..من فقط دستم زخم شده..بقیه اعضای بدنم خیلی خوب کار می‌کنه..اگر باورت نمیشه چرا نمیای و خودت امتحانش نمیکنی..؟؟ بیا اینجا.."

جونگکوک سعی کرد نگاه خشمگینشو نشون بده و به تمسخر گفت "تو خواب ببینی.. عوضی!! همین الان میریم بیمارستان.."

ولی تهیونگ هنوزم میخواست اذیتش کنه.. "ته..امروز عجیب غریب شدی..پس جنتلمن بودنت کجا رفته..؟؟ دستاتو از من دور کن.."

"باشه..ولی فکر نمیکنی من باید جایزه بگیرم..برای اون..از چهار روز پیش نبوسیدمت.." تهیونگ گفت.. و بدون صبر برای اینکه جونگکوک چیزی بگه جلو کشیدش.. و لبهاشو روی لبهاش گذاشت.. جونگکوک هم حالا کاملا آروم بود..

____________________

بعد از چکاب دکتر، تهیونگ دست جونگکوک رو گرفت و سمت بخش بستری کشید..

"کجا میریم؟؟؟" جونگکوک با کنجکاوی پرسید.. "بخش بستری..مگان بستری شده و تحت نظره.." تهیونگ توضیح داد..

با شنیدن اسم مگان جونگکوک هیچی نگفت..و فقط آروم تهیونگ رو دنبال کرد..

اون کل مدت ساکت شد..داخل رفت و اونجا وسلی دیمون و کانگ رو دید.. مگان با دیدن تهیونگ تو جاش تکون خورد.. "عمو تهیونگ..تو اومدی..حالت چطوره..حالت خوبه.." تهیونگ دست جونگکوک رو ول کرد و مگان رو در آغوش گرفت.. "آره آره من خوبم..نگران نباش..حالا حالت بهتره؟؟"

بعد از کل مدت که با صحبت و احوال پرسی گذشت..مگان بالاخره توجهش به جونگکوک جلب شد.. "اوه عمو جونگکوکی..ببخشید من خیلی نگران عمو تهیونگ بودم برای همین متوجه تو نشدم.." دختر گفت..

"مشکلی نیست..اصلا برام مهم نیست..راستی حالت چطوره؟؟" گفت و  ناراحتیشو تو لبخندش پنهان کرد..و دختر هنوز هم تو بغل تهیونگ بود..

تهیونگ هم لبخند نرمی روی لب داشت..

یه دفعه.. "هی جونگکوکی..تو اینجایی" جونگکوک سمت جایی که جیمین و نونهی با قهوه ایستاده بودن برگشت..

لبخندی بزرگ زد..و اونا رو بغل کرد "شما دوتا کجا بودین..؟؟" جونگکوک پرسید..

دیمون و کانگ هم سمتشون اومدن..

"هی جونگکوکی چطوری؟؟" کانگ پرسید و جونگکوک رو بغل کرد..دیمون هم همینطور،  وسلی هم جلو اومد و گلوشو صاف کرد.. "سلامم جونگکوک شی..حالت چطوره.. امتحانات بزودی شروع میشه درسته..؟؟" وسلی پرسید..

جونگکوک با دیمون و کانگ راحت بود..ولی وسلی..اون خودش پیش قدم شد تا باهاش حرف بزنه..
و جونگکوک یکم خجالت کشید..اون قرمز شده بود، برای موافقت فقط سرشو تکون داد.. وسلی هم سرشو نوازش کرد و لبخند زد.. "واووو مرد وسلی تو داری لبخند میزنی..مثل یه آدمه عادی.. جونگکوک تو حتما جادو کردی..مرد..چطور تونستی این دوتا مرد یخی رو جلوی خودت ذوب کنی..؟؟" دیمون با شوخی گفت.. که فقط یه ضربه از وسلی به کمرش دریافت کرد..

یه دفعه لطافت چهره ی تهیونگ از بین رفت.. از روی تخت بلند شد..و دست مگان رو ول کرد..و خشمگین سمت بقیه رفت.. "شما حرومزاده ها..اونو ول کنید..انقدر لمسش نکنید.." تهیونگ جونگکوک رو سمت خودش کشید و از جمعیت دورش کرد..و به اونا خیره شد..

اون واقعا عصبی بود..ولی انگار که همه دوستاش با چشماشون باهاش حرف میزدن..حتی جیمین و نونهی..

"اوه خدایا تهیونگ ما از یه قرن پیش دوستیم..و تو اینجوری با ما رفتار میکنی فقط به خاطر همسرت.. جونگکوک تو دوستی ما رو شکستی مرد.." دیمون گفت..و جونگکوک خندید..

تهیونگ اول بهش خیره شد..که باعث شد جونگکوک خفه شه..بعد،  "اول مشکلی نیست که ما دوستیم.. هیچکس نمیتونه اونو تا وقتی که ماله منه لمس کنه.. هیچکس..و دوم دوست قدیمی عزیز من دیشب وقتی من آسیب دیدم کجا بودی..؟؟"

"اوه لطفا من دیشب اونموقع اینجا پیش مگان بودم..یه نفر باید پیش اون میبود.." دیمون گفت..

تهیونگ چشماشو چرخوند.. و جونگکوک رو به خودش نزدیک تر کرد و روی مبل نشست..با جونگکوک در حالی که در آغوش گرفته بودش..

"راستی جونگکوک بازوی تهیونگ چطوره..؟؟" وسلی پرسید..

جونگکوک گیج شد.. "آره مرد جداً زخمش چطوره..؟؟" دیمون هم پرسید..

جونگکوک حالا واقعا قاطی کرده بود.. "تهیونگ حالا اینجاست..چرا فقط از خودش نمی پرسید..چرا همه راجب سلامتیه اون از من میپرسن.."

نونهی حس کرد که گیج شده پس جواب داد.. "تو همسرشی جونگکوک..مردم بایدم از تو راجب حالِ اون بپرسن.. و هرچیز دیگه که به اون ربط داره..این طبیعیه..بخاطرش خجالت زده نشو.." توضیح داد..

تهیونگ بلافاصله سرشو به شونه جونگکوک تکیه داد و لبخند بزرگی زد..شنیدن اون حرفا از دوستاش باعث شده بود عصبی بودن از دستشون رو فراموش کنه..

"اون..ام..من" لکنت گرفته بود.. "بذار نونهی بگه چطور از این ماجرا خبر داشت..دیشب وقتی ما اومدیم ویلا.. جونگکوک خواب بود..مثل خوک روی سینه شوهرش دراز کشیده بود.." وسلی گفت..و همه شروع کردن به خندیدن..

جونگکوک رون تهیونگ رو نیشگون گرفت و بهش نگاه کرد.. "و تو همون جوری موندی..چرا بیدارم نکردی..؟؟" دندوناشو رو هم فشار داد..

"چرا باید همسر خسته و خواب آلود عزیزم رو بخاطر اینکه این احمقا اومدن دیدنمون بیدار کنم..اونم نصف شب.." تهیونگ گفت..

"منحرف.." جونگکوک گفت و سرشو عقب برد..

بعد از چند دقیقه جونگکوک تو اتاق موند و شوهرش رفت بیرون.. "دارلینگ ما یه دقیقه دیگه میایم باشه..؟؟" کانگ به همسرش گفت..

اونا به راهروی بیمارستان رفتن..و بعد برای راحتی به منطقه ای که مخصوص سیگار کشیدن بود رفتن..

حالا چهار مرد ایستاده بودن و دود سیگاراشونو توی هوا فوت میکردن..

"همه چیزو بهش گفتی..؟؟" وسلی پرسید.. تهیونگ سرشو تکون داد "نه.."

"ولی وسلی من همه چیزو خیلی زود تموم میکنم.." تهیونگ گفت.. "آره درسته..ما یه بار زندگی اون دخترو امن کردیم..دشمناش تموم شدن و ما میتونم آزاد باشیم.. جیمین خیلی خوشحال میشه.." دیمون گفت..

"ولی تهیونگ تو بخاطر اون دختر تیر خوردی..ولی جونگکوک در مقابلش هیچی نگفت.." کانگ گفت..

"من مجبور شدم تیر بخورم..من نیاز داشتم تا همه ی دشمناش تموم بشن..نمیتونستم بزارم اون آسیب ببینه..باید اونو هرجور شده امن نگه میداشتم..چون اگر اون جاش امن باشه همسرم جاش امنه..میتونم به خاطر اون دختر حاضر شم به سینمم گلوله بخوره..ولی نمیتونم روی زندگی همسرم ریسک کنم..تا زمانی که زندگی همسرم امنه..من حاضرم آسیب ببینم.." تهیونگ گفت..

اونا سرشونو تکون دادن.. "درسته.." وسلی گفت

*پیش نمایش چپتر بعد*

دوباره دعوا...

بیشترین فکر می‌کردید تهیونگ مافیاست و باید بگم من خودمم وقتی این فیکو میخوندم همین فکرو کرده بودم...

این چپتر خیلی زیاد بود امیدوارم ازش لذت ببرید

و باید بگم عزیزان همه از مگان بدشون میاد میدونم دلتون ازش پره اما چه میشه کرد.. ولی تو چپتر های آینده منتظر یه انتقام ازش باشید..اینم گفتم تا یکم راحت بشید

کم کم داریم به امتحانات نزدیک میشیم پس امیدوارم موفق باشید .. و توصیه ای که دارم اینه که لطفا بخاطر نمره ناراحت نباشید تجربه بهم ثابت کرده ناراحتی برای نمره یه چیز الکیه و سال بعد یا ماه بعد اصلا یادتون هم نمیاد ناراحت بودید اما این به این معنی هم نیست که باید نمره ی بدی بگیرید .. حتی اگه خوندن فیک هم جلوی موفقیتتونو میگیره حداقل تا وقتی امتحان دارید بزاریدش کنار و درستونو بخونید آینده نگر باشید به خاطر چیزای زودگذر ناراحت نشید اما تلاش کنید🖤

تا سه شنبه...

Continue Reading

You'll Also Like

136K 10.1K 66
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...
37.3K 5.3K 28
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
146K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
161K 25.8K 20
میگن بیمارهای روانی حد و مرز چیزیو تشخیص نمیدن و مرز بین عشق‌وتنفر فقط یه خط باریکه! ------------------------------- + دوستم نداری؟ از اولشم نداشتی ن...