THE SECRET HUSBAND

By Helen___Aw

504K 65.7K 8.1K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3

Chapter 27

7K 868 51
By Helen___Aw

صبح روز بعد..

یه جونگکوک خیلی ناامید از پله ها پایین اومد..و بدون انداختن هیچ نگاهی به مرد سر میز نشست..

تهیونگ عصبی دندوناشو رو هم سابید و فشار داد.. "صبح بخیر لاو.."
گفت اما هیچ جوابی دریافت نکرد..

پسر داشت شیر موزش رو میخورد و گوشیشو چک می کرد..

"اون یه مرد متعصبه"  تو حساب کاربری برنامه ویبو‌ پست کرد..

حالا تهیونگ هم گوشیشو برداشت.. جونگکوک یه نظر از آقای k دریافت کرد، "ایندفعه چیکار کرده؟؟" جونگکوک کامنت رو خوند..و با به یاد آوردن اینکه اون مرد دیشب چیکار کرده خونش به جوش اومد.. "این شخصیه نمیتونم بهت بگم.." در جواب تایپ کرد..دوستاش هم براش کامنت گذاشته بودن..رفت تو گروه چتشون که همه داشتن ازش دلیل پستشو می‌پرسیدن..

"شما بچه ها جرعت نکنید اسم اون عوضیو جلوی من بیارید..اون.. اون منو بعد از نیم ساعت عشق بازی وقتی شق کردم ول کرد..باورتون میشه..مجبور شدم خودم تنهایی مشکلمو حل کنم..اون گفت میخواد بخوابه..و بعد خوابید.. پیرمرد عوضی فک کنم تو تخت خوب نیست..چرا اون یدفعه همچین بهونه ای آورد.." جونگکوک یه توضیح بلند تایپ کرد..

و گوشیشو کنار گذاشت تا غذاشو بخوره..هنوزم به تهیونگ نگاه نمی‌کرد.. جو اومد تا غذاشو سرو کنه..اون موقع بود که کیم تهیونگه منحرف شروع کرد به حرف زدن.. "پس از اینکه دیشب باهات نخوابیدم ناامید شدی هاح؟؟"

چشمای جونگکوک گرد شد..و سرشو بالا نیاورد.. جو سمت راستش ایستاده بود..دلش میخواست زمین دهن باز کنه و بره توش..نمیتونست بیشتر از این خجالت زده بشه..ساکت موند..تهیونگه منحرف دوباره با یه لحن شهوت انگیز
گفت.. "متاسفم لاو.. دیشب نتونستم راضیت کنم..دوباره اتفاق نمی افته..امشب کاری میکنم حس کنی روی دریایی..میتونی هرچی میخوایو امشب بگیری.."

جونگکوک دلش میخواست گریه کنه..حتی یه کلمه هم نمیتونست بگه..ویبو شو دوباره باز کرد و پست کرد.. "بی حیا حرومزاده..اون حتی اهمیت نمیده که آشپزش هنوز اینجاست.." دندوناشو رو هم فشار داد..

"وقتی امشب تو گل غلت می زنیم بهت اجازه می دم هرکاری میخوای بکنی..و تا صبح کل خونه رو با فریاد های از روی لذتت پر کنی.."

صورت جونگک از شنیدن اون جزییات منحرفانه بر افروخته شد، حالا باعث شد با صدای آرومی جواب بده.. "رویاهاتو تموم کن..من با تو نمی‌خوابم.. هیچوقت..حتی..از فردا میرم خوابگاه مدرسه و اونجا می‌خوابم.. یوگیوم و بم بم هم دلشون برام تنگ شده..از وقتی برگشتی دیگه نرفتم پیششون.." جونگکوک گفت.. "و برای امشب..اممممم امشب من.. آره درسته..من نفرینت میکنم..که تمام شب رو با خانم هیون منشیت کار کنی.. و من با آرامش تو اتاقم می خوابم.."

تهیونگ برای جمله آخرش خندید.. "قسمت آخرو نادیده میگیرم.. این نفرین غیر منطقیه..ولی در مورد قسمت اول..برای یادآوریت ممنونم.." تهیونگ بلند شد و دهنشو تمیز کرد..که جونگکوک نفس راحتی کشید..فکر کرد که پسر بزرگتر باهاش موافقت کرده..که اون دوباره صحبت کرد.. "ممنونم که یادآوری کردی دو سال پیش ولت کردم..و حالا هم تو اتاقای جدا میخوابیم..ولی از الان به بعد..همه چی عوض میشه..هرطور که تو بخوای،بخاطر عشق انجامش میدم.." دهن جونگکوک باز مونده بود..با صورتی خسته به میز کوبید.. "دست از این مزخرفات بردار" به پسر بزرگتر گفت..

تهیونگ لبخند زد و با تأسف سرشو تکون داد.. "خب ما باید فردا بریم به یه مهمونیه تولد..تو هم با من میای.."

جونگکوک سردرگم شد.. "چی؟؟ چرا؟؟ معامله‌مونو یادت رفته..؟؟ من قرار نیست تو هیچ مکان عمومی ای با تو ظاهر بشم.."

تهیونگ بهش نزدیک تر شد..و موهاشو عاشقانه نوازش کرد.. "این یه مهمونی با دوستای نزدیکه..بیشتر مثل مهمونی خانوادگی..دیمون و دوست پسرش جیمین..وسلی..کانگ و نونهی..من و تو..فقط ما اونجاییم..قطعاً چند تا آدم خارجی هم هستن ولی زیاد نیستن..و من نمیتونم به کس دیگه ای بگم نقش خانوادمو بازی کنه..تو تنها خانواده ی منی..درسته؟؟" توضیح داد..

جونگکوک با دقت به حرفاش گوش کرد.. "تولد کیه..؟؟" کنجکاو پرسید..

"مگان لو.." تهیونگ با لبخند بزرگی جواب داد.. میخواست چیز دیگه ای هم بگه ولی یه دفعه گوشیش زنگ خورد..

جونگکوک یکم فکر کرد.."این مگان لو کیه..اسمش انگار چینیه..اون کیه.."
شونه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت چیزی نگه..

تهیونگ برگشت..با یه لبخند بزرگ روی صورتش..و سر جونگکوک که داشت غذاشو میخورد رو بوسید.. که اون با گیجی نگاهشو بالا آورد..

"تبریک میگم..کارای پذیرشت تموم شد.." تهیونگ گفت..

"پذیرش؟؟؟ کجا؟؟" جونگکوک پرسید.. اون کمتر از یک ماه دیگه امتحان داشت..حالا کجا پذیرفته شده بود..هر برنامه ی جدیدی توی کارش حالا میتونست براش سخت باشه..اون کلاس رقصشو گذاشته بود کنار..تهیونگ خودش بهش گفته بود ولش کنه..تا زمانی که امتحانش تموم بشه..

"نیویورک..این رویات بود که اونجا درس بخونی..تو انتخاب شدی..با پذیرشت هم موافقت شد..وقتی که سال اولتو اینجا تموم کردی، سه سال آخرتو اونجا ادامه میدی..من قبلا برات یه فرجه گرفتم..میتونی حالا اونو هم تایید کنی..ولی من بهشون گفتم تا زمانی که سال اولتو اینجا تموم کنی بهت وقت بدن.." تهیونگ گفت..

چهره جونگکوک یه لحظه شوکه شد..وبعد  شروع کرد به پریدن و دست زدن..این واقعا رویاش بود..اون بهترین دانشگاه توی جهان برای درس خوندنه جونگکوک بود..پسر بزرگتر رو بغل کرد و ازش تشکر کرد..

ولی تهیونگ از درون خوشحال نبود..اون اینکارو انجام داده بود..چون این رویای جونگکوک بود..خودش هیچوقت اینو نمی‌خواست..فکر میکرد جونگکوک حداقل از جداییشون ناراحت میشه..ولی نشد..اون خوشحال بود..آخرین امید توی قلب تهیونگ حالا فرو ریخته بود..اما نذاشت جونگکوک بفهمه..بعد از همه چیز خوشحالیه جونگکوک تمام چیزی بود که آرزوشو داشت..

اون روز توی کالج.. جونگکوک همه چیزو به دوستاش گفت..اینکه چه اتفاقی دیروز عصر براش افتاده..راجب دعوا..بعد مجازاته تهیونگ..و البته پذیرشش..همه چیزو گفت‌..

دوستاش واقعا براش خوشحال بودن.. "واو جونگکوک حتما تو زندگی قبلیت یه کشورو نجات دادی..خیلی خوش شانسی..تو شوهری مثل مستر کیم داری.." دیزی گفت..

"اوه لطفا اسمشو جلوی من نیار..می‌خوام بکشمش.." جونگکوک گفت و چشماشو چرخوند..

"جی کی تو باید به چیزایی که داری ارزش بدی..اونو از خودت دور نکن..شوهرت مثل یه الماسه..و خیلی دوستت داره..مثل یه ملکه باهات رفتار می‌کنه..همه ی دخترای کره آرزو دارن با آقای کیم باشن..و تو حالا داری با اون زندگی می‌کنی خانمه کیم..جدیش بگیر.. نمیدونی چطور همه ی دخترا با یه بشکن حاضرن جلوش حتی لباساشونم در بیارن..و تو داری کاری میکنی که اون بیاد بخاطرت التماس کنه..باید یاد بگیری مناقصه کنی..اونو نزدیک خودت نگه دار.. اینجوری بیرون حواس پرتی ای نداره..دخترا میتونن برن جلوش لخت بشن و اغواش کنن‌‌..بهش رنج نده جونگکوک..اون بیرون از خونه گزینه های خیلی زیادی داره..بهم اعتماد کن..تو تنها مردی نیستی که اون میتونه تو این جهان پیدا کنه.."

دوستاش بهش یادآوری کردن که باید با تهیونگ چطور باشه..چطور باید جلوی اون مطیع باشه.. چطور باید باهاش بد رفتار نکنه..چطور باید با اون همه آدم بیرون از خونه رقابت کنه.. جونگکوک همه رو شنید اما از درون چشماشو چرخوند..

'خب اون میتونه با هرکس خواست قرار بزاره..ما فقط به اسم ازدواج کردیم..بزودی ماه دیگه طلاق میگیریم..اون همین حالاشم تصمیم گرفته منو بفرسته یه جای دور از خودش..انگار که اهمیت میده..تمرکز من در حال حاضر روی درس خوندنه..هرکس تو کره اگه با اسم خانم کیم هیجان زده میشه..من خوشحال میشم بدمش بهش..من نمیخوامش..مردم هرطور که فکر کنن من قراره اون اسمو بهشون بدم..من هرگز تسلیمه اون نمیشم..اگه اون کیم تهیونگه و گزینه های زیاده دیگه ای داره..چرا نمیره امتحانشون کنه..من که اهمیت نمیدم..' جونگکوک فکر کرد..

بله اون از اینکه تهیونگ براش تو نیویورک پذیرش گرفته بود عصبی بود..درسته این رویای جونگکوک بود..ولی این برای وقتی بود که یه پرنده ی آزاد بود..و کسی رو اینجا نداشت که بخواد بمونه..ولی حالا که تلاش کرده بود با ازدواجش موافقت کنه و با خوشحالی با تهیونگ زندگی کنه اون همچین کاری کرده بود..این به وضوح ثابت می کنه که چقدر ازش خسته شده..

اون شب.. جونگکوک بعد از شام برگشت به اتاقش..تهیونگ بعد از ظهر برنگشته بود خونه..اون به جونگکوک زنگ زده بود و بهش گفته بود دیر برمیگرده..پس جونگکوک راحت بود.. "اهههه نفرینم گرفت..بهت گفته بودم.."

رفت تو اتاقش و خیلی زود خوابش برد..نزدیکای ساعت دو بود که تهیونگ اومد خونه..اون فوق العاده خسته بود..بعد دوش گرفتن و خوردن یه لیوان شیر گرم..سمت اتاق پسر کوچیکتر قدم برداشت..و در رو بیصدا باز کرد.. نمیخواست پسر کوچیکتر رو بیدار کنه.. و بعد زیر پتو خزید و پسر کوچیکتر رو در آغوش گرفت..

بالاخره حس آرامش کرد.. "امروز طفره رفتی لاو..ولی فردا نمیتونی..فردا هیچکس نمیتونه نجاتت بده..من احمق بودم که اونشب وقتی بین دستام بودی ولت کردم..من میمیرم تا تو رو داشته باشم لاو..فردا تو رو مال خودم میکنم..فقط وایسا و ببین.." زمزمه کرد و خوابید..

صبح روز بعد، جونگکوک از پله ها پایین اومد..و اسم تهیونگو فریاد زد..و پاهاشو زمین کوبید..

تهیونگ میدونست دلیلش چیه..ولی عادی رفتار کرد..و به خوردن صبحانه‌ش ادامه داد.. جونگکوک سمت صندلی کنار تهیونگ اومد.. "ته تو چقدر منحرفی..چیکار کردی..چرا همچین کاری کردی.." پرسید و به پسر بزرگتر خیره شد..

تهیونگ جواب نداد و فقط نیشخند زد.. جونگکوک دلش میخواست با مشت بزنه تو اون صورت جذابش..

اون صبح بیدار شد و رفت تا دوش بگیره..ولی توی آینه دید تمومه گردن و سینش با مارک های قرمز کبود شده..سعی کرد حس کنه براش اتفاقی افتاده یا نه..ولی هیچی جز اون مارکا حس نکرد..

"لاو من نتونستم خودمو کنترل کنم..گردنت منو مثل یه بوم خالی از نقاشی تحریک می‌کنه..من واقعا میخواستم بعد دو دقیقه تمومش کنم..ولی وقتی تو خواب با صدای خواب آلود شروع کردی به ناله کردن..من بیشتر تحریک شدم..و بعد این اتفاق افتاد.." تهیونگ گفت اما حتی یه ذره هم شرمنده نبود.. جونگکوک میخواست با دو تا دستش یقشو بگیره ولی متوقف شد..چون برای تهیونگ یه نوتیفیکیشن اومد..

"اوه لاو استایلیست ده دقیقه دیگه اینجاست..باید آماده بشی..اونا هم بهت کمک میکنن مارک ها رو محو کنی..اگرچه من نمی خوام تو اینکارو بکنی اما می دونم که می کنی..پس..سریع صبحانتو تموم کن.."

"به این زودی..مهمونی بعد ظهر بود درسته؟؟" جونگکوک پرسید..

"آره..ولی ما باید تا ساعت یازده آماده بشیم واگرنه دیر میرسیم اونجا.." تهیونگ گفت‌..

*پیش نمایش چپتر بعد*

دختره تولد...

اول از همه بابت هشت کا شدن فیک تشکر میکنم و هیچوقت فکر نمی‌کردم تو همچین زمان کمی این اتفاق بی افته و شاید تو این شرایط درست نباشه بگم اما لطفا به ووت ها توجه کنید چون خیلی کمه...

در آخر امیدوارم اگر امتحان دارید توشون موفق باشید و اگر این روزا بیرون میرید مراقب خودتون باشید💕🕊️

Continue Reading

You'll Also Like

8.2K 1.2K 28
Couples: kookv, hoseok & jihoon ,yoonmin ,namjin Genres: romance, smut , angst,happy end چی میشه اگه جئون جونگکوک بهترین مأمور باند مافیای وانگ طی ان...
12.2K 2.5K 8
وقتی هیچ خانواده‌ای برای جونگکوک باقی نموند، در کنار پدرخونده‌اش کیم تهیونگ رشد پیدا کرد. اون مرد شخصی بود که آدم‌کش‌ تعلیم میداد اما آیا جونگکوک موف...
338K 56.2K 33
[متوقف شده‌] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده‌ است. و این هم...
56K 7K 33
-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده می‌شن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک می‌شن و از بین می‌رن. آ...