THE SECRET HUSBAND

De Helen___Aw

509K 66.1K 8.2K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... Mai multe

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3
Bonus 4

Chapter 20

8K 937 48
De Helen___Aw

جونگکوک توی تموم طول روز پسر خوبی بود.. خوب درس می خوند.. سخت کار می کرد تا جزوه ها رو تموم کنه و درس ها رو حفظ می کرد.. اون شام ناهارش رو کامل میخورد.. و لجبازی هم نمیکرد و عصبانی هم نمیشد..

خدمتکارا همه تعجب کرده بودن.. آخرین بار پسر رو سه روز قبل دیده بودن.. وقتی بدون صبحونه از خونه بیرون رفت.. و کسی نمیتونست نزدیکش بشه.. پسر.. اون پیش شوهرش مثل یه پسر خوب رفتار میکرد ولی بدون اون مثل یه هیولا میشد..

امروز واقعا خوب گذشت..

ولی تهیونگ از یه چیزی خوشش نمیومد.. روزایی که بچه‌ش لجبازی نمیکرد رو دوست نداشت.. دوست نداشت پسر همیشه مطیع باشه.. ولی سعی کرد افکارش رو جمع کنه و روی درسای پسر تمرکز کنه..

____________________________

روز بعد آخر هفته بود..
جونگکوک امروز کلاسی نداشت.. بعد از صبحونه مثل یه خرگوش اومد پیش تهیونگ..
تهیونگ سرش رو بلند کرد و کارش رو متوقف کرد.. منتظر بود تا پسر صحبت کنه.. "اونوو یه اجازه VIP برای آلیات (اسم مکان) گرفته.. اون منو بچه ها رو دعوت کرد تا بریم خوش بگذرونیم.. چون آخر هفته تعطیلیم.. پس.."

تهیونگ سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد.. "نه.. هرگز.. اصلا.."

جونگکوک فریاد زد.. "ولی چرا...؟؟"  پاهاش رو به زمین کوبید..

"من دیروز پسر خوبی بودم.. کاری که تو گفتی رو انجام دادم.. اجازه دادم تو اتاق من بخوابی.. پس چرا؟"  جونگکوک صداش رو پایین آورد.. و به پایین نگاه کرد..

تهیونگ آهی کشید.. پس این دلیل رفتارای خوبش بوده.. نفس عمیقی کشید.. "خب تو فقط با یه شرط می تونی بری.. نمیذاری کسی بهت دست بزنه... به اندازه سه دست با همه فاصله داشته باش.. نه دخترا نه پسرا.. هیچکسو بغل نمیکنی.."

فک جونگکوک افتاد "چی؟؟؟چرا؟؟ مگه من مریضی واگیر دار دارم..؟؟"  جونگکوک با گیجی پرسید..

"ممکنه اینطور باشه.. با این حال ما نمی دونیم وقتی کسی بهمون دست می زنه چه قصدی تو ذهنش داره.. درسته؟"

جونگکوک با ناراحتی آهی کشید: "پیرمرد.. آه.. مهم نیست.. خب من از پسرا فاصله می گیرم.."

تهیونگ گفت:"بریم من تو رو میرسونم.."

جونگکوک با تمسخر گفت: "نههههه.. من نمیرم جشن تولد همکلاسیای مهدکودکم که میخوای برسونیم.."

تهیونگ نتیجه گرفت "باشه خب.. حداقل راننده رو با خودت ببر.. دیگه نه نیار.."

______________________

توی اتاق خصوصی آلیات چهار مرد دور میز نشسته بودن و هر کدوم یجای مبل پراکنده شده بودن..

آقای وسلی، قبلا توی دفتر ارتش کار میکرد.. اون حدودا 28 سالش بود.. حالا هم زیر نظر وزارت دفاع کار میکنه..

آقای چا دیمون، پسر بزرگ خانواده چا هست و حدودا 27 سالشه..

آقای موهیون کانگ، اسم مستعار: کانگ، تاجره درست مثل تهیونگ.. اون دوست خانوادگی جونگکوکه.. و بهترین دوست تهیونگه.. حدود 28 سالشه..

و در آخر کیم تهیونگ.. خودش..

همشون آدمای پولدار و مهمی بودن..و کره ای بودن و هیچکدوم سینگل نبودن..

و اونا حالا می دونستن که مرد کوچیکتر سینگل نیست.. به لطف مهمونی کانگ ازش خبر دار شدن..

اونا داشتن خوش میگذروندن..خب بگم که این یه روزه خوب بعد از مدتهاست.. مثل روزی که تهیونگ بعد از دو سال طولانی برگشت..

کانگ در واقع داشت در مورد شبی صحبت می کرد که همه چیز اتفاق افتاد..

که ناگهان متوجه والپیپر گوشیه تهیونگ شدن.. همه پوزخند زدن.. در حالی که اون داشت با محبت لبخند می زد و عکس پسر رو نوازش می کرد.. درواقع عکسه لحظه ای بود که با شور و اشتیاق همدیگه رو می بوسیدن..

دیمون گفت: " وای.. شبیه عشقه توی آسموناست.."

تهیونگ چشمهاش رو گرد کرد..و به صورت صاف همیشگیش برگشت.. همه اونا حالا بیشتر و بیشتر به دیدن پسر علاقه مند شده بودن.. چون اون تونسته بود دوستشون که شبیه کوه یخه رو عاشق خودش کنه..

ناگهان گوشی تهیونگ زنگ خورد..  "باشه الان میام.. اون نباید صدمه ببینه.."

تهیونگ با عجله ایستاد و از مردها عذر خواهی کرد و دور شد..

"خدایا این چی بود..؟؟"  دیمون پرسید..

کانگ با نگرانی گفت: "حتما باید یه چیزی مربوط به جونگکوک باشه... تهیونگ هیچوقت اینقدر نگران کسی یا چیزی نبوده.."

وسلی با خونسردی گفت: "اون هیچوقت به این زودی مارو ترک نمیکرد.. ولی امروز.."

دیمون گفت:"دقیقا.. بهتون قول میدم که کیم تهیونگ برده ی همسرش شده.. اون حتی براش دوید.. و چهره ی نگرانش.. و اون هشداری که وقتی بهش زنگ زدن داد.."

وسلی مخالفت کرد: "به هیچ وجه.. تهیونگ اون پسر رو مطیع خودش می کنه.. ما واقعا خوب می شناسیمش.. نه؟"

"شرطش خوبه.. اگر برنده بشم، تپانچه‌ت (یه نوع تفنگ) رو میدی به من.."

"و اگر من برنده بشم، تو رو با همون تپانچه میزنم.." وسلی با این شرط مرگبار حرفش رو قطع کرد..

"بچه ها بس کنین باید دنبالش بریم.. جونگکوک باید تو خطر باشه.." کانگ حرفشون رو قطع کرد و دنبال تهیونگ رفت..

تهیونگ به قسمت VIP همون رستوران رسید.. آلیات.. و چشماش رو تاریک کرد و منظره اونجا رو دید..
.
.
.
.
.
.

همسره دوست داشتنیش یه بطری شیشه ای رو تو هوا گرفته بود تا اونو بکوبه تو سر یه مرد.. و درست بالای میز ایستاده بود.. دو مرد دیگه روی زمین بودن که یکیشون شکمش رو گرفته بود و یکی دیگه زانوش پیچ خورده بود و از درد ناله می کرد..

دخترا و پسرای اطراف میترسیدن اونو نگاه کنن و هیچکس جرعت نمی کرد چیزی بگه.. ولی اونا با چشماشون داشتن پسر رو قضاوت میکردن.. دوستای جونگکوک اونو شویق می کردن تا مرد رو بکشه.. اونوو هم روی یه میز دیگه ایستاده بود و با خشم به دخترا توهین میکرد..

*فلش بک*

جونگ کوک و دوستاش لحظه های خوبی رو تو رستوران داشتن.. درست بالای طبقه ی کلوب.. اونوو حدود سی تا سی و پنج نفر رو دعوت کرده بود.. راستش اون با همشون دوست صمیمی نبود.. چندتا دختر که همیشه دورش هستن.. یه جورایی طرفداراش.. چند تا پسر از تیم بسکتبال.. و دوستای نزدیکشون.. یوگیوم، رزی، بم بم، دیزی..

همه چیز آروم پیش می رفت..

تا اینکه اونوو رفت دستشویی.. جونگکوک امروز خیلی هوشیار بود.. فقط داشت با رزی و بقیه خوش می گذروند..

که یکی از دخترا گفت: "نمیفهمم چرا این بچه ها همیشه مثل آدامس به اونوو اوپا میچسبن.. هر وقت میخوام با اوپا حرف بزنم باید صبر کنم تا اوپا گوش دادن به چرت و پرتای این پسره لات جونگکوک رو تموم کنه.." 
خیلی بد میشد اگه جونگکوک اینو بشنوه..
رزی و جونگکوک داشتن باهم میخندیدن..

"دقیقا.. اون همچین آدم هرزه ایه.. همیشه سعی می کنه حواس اوپا رو فقط به خودش جمع کنه.. نمی تونه یه مرد برای خودش پیدا کنه.."

"اییییی کی جرعت داره باهاش ​​قرار بذاره.. اون هیچی نداره.. حتما روز بعد رابطه‌ش با یکی طرف کشته میشه.."
همه خندیدن..

"هی، ولی همیشه اونوو اونو تو اولویت میذاره.."

"تو فقط فکر میکنی.. هرگز.. این دلقک باید یه جوری اغواش کرده باشه.. میدونی سیاسته بدی داره.. شنیدم اونم یه وقتایی شبش رو پیش اوپا میگذرونه"

"اون بی حیاعه"

بعد پسرا هم شروع کردن به حرف زدن..

"ولی من واقعاً دوست دارم با اونوو بخوابم.. نمیدونین که اون واقعاً به یه مرد تو تختش هر شب نیاز داره یا نه.. ؟ من می تونم اون مرد باشم.." بعد از اظهار نظرش خیلی شیطانی خندید.. پسرا هم شروع به خندیدن کردن..

رزی نگران بود، چون پسر رو به روش، حالا تبدیل به آتشفشانی داغ شده بود..

رزی می خواست بلند شه و بره دستشویی تا به اونوو بگه اما..

تو یه لحظه میز جلوشون برعکس شد و همه چی ریخت..

رزی به سمت دستشویی رفت تا پسر رو سریع بیاره..

جونگکوک با عجله به سمت پسرا ایستاد و گردن کسی که این نظر زشت رو داده بود رو گرفت..

اون پسر واقعاً باهاش دعوا کرد اون یه بسکتبالیست بود.. اون توی کتک زدن خوب بود.. و هنرهای رزمی و بوکس رو بلد بود..

وقتی اونوو برگشت اول شوکه شد.. رزی قبلا همه چیز رو بهش گفته بود..

ولی عجیب تر از همه چیز اون نرفت که جلوی پسر رو بگیره.. به سمت دخترا رفت و غذاها رو به سمتشون پرت کرد..

"هی هرزه چطور جرات میکنی درمورد من و اون اینقدر بد حرف بزنی.. فکر میکنی من از همتون خوشم میاد.. شما بچه ها فقط اینجایین تا مهمونی رو شلوغ کنین نه هیچ چیز دیگه ای.. من پشمامو بیشتر شما دوست دارم آشغالا.. همتون احمقین.. تو جوری که خودت هستی بقیه رو قضاوت میکنی"

رزی انتظار نداشت که اونوو بیاد با دخترا دعوا کنه..
رزی به سمت پسر رفت و خودش سعی کرد جلوی جونگکوک رو بگیره.. ولی نشد.. بلکه باعث شد اون بیوفته روی زمین.. و یه زن دیگه هم باهاش دعواش بشه.. اون زن میخواست ازونجا رد بشه تا بره به اتاقای خصوصی طبقه بالا..

اون زن مون چاوون.. بازیگر معروف.. به دختری که قبلا ازش عذرخواهی کرده بود پرید.. اون به مدیر اونجا زنگ زد و خواست که این دانشجو رو که فقط بهش برخورد کرده بود وادار به تعظیم و عذر خواهی کنه..

"هی خانم.. اون قبلا از تو عذرخواهی کرده.." جونگکوک اون دعوا رو ول کرد و رفت اونجا..همه حواسشون به درامای جدید بود..

ولی همه چیز بد پیش رفت،چون مدیر قبلاً از دست جونگکوک عصبانی بود، بخاطر فاجعه ایی که درست کرده بود..

___________________________

ولی این موضوعی نبود که چهره ی تهیونگ رو تیره کرده بود.. بلکه مدیر اونجا بود..که از جونگکوک می خواست به جای دوستش تعظیم کنه و عذر خواهی کنه..

"خب پسر...اگه اینقدر نگران دوستت هستی.. چرا خودت تعظیم نمیکنی و از خانم مون عذرخواهی نمیکنی.. بالاخره تو مقصر اصلی این آشفتگی و هرج و مرج بودی.."

تهیونگ دندوناشو رو روی هم سایید.. مشت هاش رو گره کرده بود..و نگاهش میتونست روح مدیر رو سوراخ کنه..

"اینجا چه اتفاقی افتاده..؟؟"  تهیونگ با صدای عمیق گفت و صداش اکو شد.. همه جا ساکت شد..
و همه به سمتش برگشتن..

دیمون روی یه میز دور داد زد: "هی دزد.. از صبح داشتم فکر می کردم کارت VIP من کجا گم شده.. دزددددد.."

اونوو از روی میز پایین اومد و برادر بزرگش رو اونجا پیدا کرد.. (اونوو و دیمون برادرن)

بازیگر گفت: "تهیونگ.. چه عجیب.. تو اینجا چیکار میکنی.. اوه خدای من.."
می دونست تهیونگ اونو تو یه مهمونی ملاقات کرده..

تهیونگ با صدای سرد عمیقی گفت: "بیا اینجا.."
همه گیج شده بودن که منظورش با کیه البته به جز دوستاش و اونوو.. بازیگر فکر کرد که از اون خواسته که بیاد.. بالاخره اون همون کسی بود که داشت باهاش صحبت می کرد.. دو قدم جلوتر رفت که.. تهیونگ این بار با احتیاط بیشتر اما خونسرد گفت: "گفتم بیا اینجا.." با چهره ای صاف و بی حالت..

بازیگر گیج شده بود..
اما همه به زودی جواب رو فهمیدن.. پسر ترسیده بود با قدم های کوتاه به سمت مرد ایستاده رفت..

حالت ها، حرکات بدن، فکرش، حرکاتش.. هیچکدوم مثل چند لحظه پیش نبود..

تهیونگ کمرش رو گرفت و بغلش کرد و با دست دیگه‌ش موهای پسر رو درست کرد..
اون حالا روی پسر متمرکز شده بود.. و اون مود سرد و یخیش از بین رفته بود.. بقیه با چشمایی از وزغ درشت تر داشتن نگاهشون میکردن.. به جز دوستای تهیونگ و جونگکوک.. اونا از قبل اینو میدونستن..

تهیونگ چند بار دیگه موهای پسر رو نوازش کرد..بعد خیلی آروم پرسید.. "چی شده؟؟"

جونگکوک کسی که اون پسرا رو تا حد مرگ کتک زده بود، حالا کاملاً خودش رو انداخته بود تو بغل تهیونگ.. و داشت با لبه های کت تهیونگ ور میرفت.. با لبای لرزون..
جونگکوک توضیح داد "دخترای اونجا در مورد من و اونوو بد میگفتن.."

تهیونگ حتی یه نگاه هم به دخترا ننداخت..
اونا الان به لطف اونوو اوپاشون از ظاهرشون خجالت زده بودن..و حس میکردن احمقن..

"و؟؟"  تهیونگ دوباره پرسید..

جونگکوک آب دهنش رو قورت داد.. داشت فکر میکرد به تهیونگ بیشتر بگه یا نه..
"و بعد این پسرا گفتن.. منظورم اینه که درباره من نظرای کثیف دادن.."

وقتی به بالا نگاه کرد تهیونگ داشت به پسرا نگاه می کرد.. بهشون خیره شده بود.. همه میترسیدن حرفی بزنن...و مدیر تقریبا از ترس توی شلوارش دستشویی کرده بود

جونگکوک سرش رو به سمت بالا خم کرد تا تهیونگ رو واضح ببینه.. در حالی که محکم بغلش کرده بود.. "اشکال نداره من قبلاً بهشون یه درس دادم.. ولی موضوع اینه..
اون ماجرای بعدی رو به چا وون توضیح داد.. اون می خواست ذهن تهیونگ رو از بحث دور کنه..

تهیونگ حالا فقط به همسرش نگاه می کرد.. که اونو محکم بغل کرده بود و چشماش.. عصبی بود.. سرش خم شده بود و بهش نگاه می کرد..

اریک رو صدا زد ولی نگاهشو از همسرش نگرفت.. اریک از بیرون سریع اومد داخل..

تهیونگ گفت "از نامجون بخواه که تمام کارای قانونی رو انجام بده.. و مطمعن بشین الان اینجا به اسم پسره من زده بشه.. همینجا.. و همچنین این چهارتا رو یادتون بمونه.. بعداً میگم چیکارشون کنین.. مدیر و خانم مون هم از این به بعد دیگه نمیتونن بیان اینجا.."

اریک فقط تونست بگه: "چشم رئیس.."
هنوز نمیدونست قضیه چیه..ولی میتونست از خود مدیر بپرسه..پس گذاشتش برای بعدا..

اون به دیمون گفت: "دیمون برادرت تاثیر بدی روی بچه ی من میذاره.. قبل از اینکه خودم تنبیه‌ش کنم، خودت بهش یه درس خوب بده.." ولی لحنش کاملاً دوستانه تر از چند لحظه قبل بود..

بعد دست پسر رو گرفت و همراه هم ازونجا رفتن..

تهیونگ نگفت که جونگکوک کیه.. پس مردم گیج شده بودن.. هنوز نمیتونستن موضوع ازدواج رو حدس بزنن.. چون همه میدونستن تهیونگ مجرده..

_______________________

روی صندلی عقب.. تهیونگ داشت سیگارش رو تموم میکرد.. که پسر کنارش گفت "ته به اریک بگو وایسه الان.. لازم نیست برام اونجا رو بخری.. خواهش میکنم خیلی زیاده.. این منصفانه نیست.. من هنوزم یه دانشجوعم.."

"این یه هدیه نیست من می دونم که هدیه گرون قیمت دوست نداری.. این فقط سرمایه ی منه.."

"ولی ته من چیزی در مورد تجارت نمی دونم.. اینجا در عرض یه ماه ورشکست می شه.. لطفاً.. جلوشو بگیر.."

تهیونگ صورت پسر رو با دست چپش نوازش کرد.. جونگکوک سمت چپش بود.. "نیازی نیست کاری انجام بدی.. متخصصایی برای این کارا هستن.. فقط باید کاری انجام ندی.. بعد میتونی تو این ماه پولاتو بشماری.."

جونگکوک می خواست بیشتر حرف بزنه که تهیونگ جلوش رو گرفت و دستش رو روی لب های کوک گذاشت..

تهیونگ از پسر پرسید: "چیزی خوردی.. الان عصره.."

جونگکوک از تغییر ناگهانی موضوع راضی نبود.. ولی جواب داد..: "ما ناهار خوردیم و توی پیست رقص سرگرم شدیم.. چون قبل از غروب بود، اومدیم تا شام رو سفارش بدیم ولی.."
جونگکوک پرسید: "ازم ناراحتی؟ من تو رو پیش دوستات شرمنده کردم؟" اون واقعاً مقصر بود..

تهیونگ بغلش کرد.. و گفت: "اصلا.. تو هیچ اشتباهی نکردی.. در واقع کار درستی کردی.. اونا باید میمردن.. اونا تورو اذیت کردن.."

جونگکوک با کنجکاوی پرسید: "پس چرا گفتی اونوو روی من تاثیر بدی می‌ذاره.."

تهیونگ قبل از جواب دادن آهی کشید.. "چون تو داشتی دعوا میکردی.. ولی اون جلوتو نگرفت.. باید جلوت رو می گرفت.. به جای اینکه بیشتر آتیش به پا کنه.."
جونگکوک این بار قهقهه زد..

تهیونگ گفت:"پس بریم شام بخوریم..چی میخوای بخوری..؟؟"

کوک گفت:"اووممم.. میخوام.. اممممم.. آره فهمیدم.. میخوام پیتزا دورین بخورم.."
لبخند تهیونگ از بین رفت..

اون در واقع از طعم پیتزا دورین خوشش نمیومد.. ولی چیزی نگفت..
نفس عمیقی کشید مضطرب شده بود..

تهیونگ به راننده اشاره کرد و گفت "باشه عزیزم مسیر رو بگو کجا می خوای بخوریم.."

اونا به رستوران رسیدن.. تهیونگ پیاده شد و پشت سرش یه خرگوش کیوت اومد پایین و وقتی که اونجا رو دید صورتش تکون خورد..

یه کافه کوچیک توی گوشه ی یه مسیر پایینی.. "وای من خیلی خوشحالم.. میدونی که بعد از مدتها اومدم اینجا.. اینجا یکی از مکان های مورد علاقمه.." جونگکوک جیغ کشید..

*نوشته ی نویسنده*

منتظر صحنه های عاشقانه باشین..
پیتزا دورین راهی برای سناریو عاشقانه..

حق با دیمونه.. آره دیمون برادر بزرگ اونوو هست..

*پیش نمایش..*

همه چیز بخار شد.. مثل یه پیتزای تازه آماده شده..

Continuă lectura

O să-ți placă și

266K 50.6K 53
|کامل شده| گذشته، درد، زیبایی- ______________________________________________ 🎨کاپل: کوکوی/ویکوک، سُپ 🎨ژانر: درام، رومنس، برومنس، کلاسیک شروع: 11 س...
8.2K 1.2K 28
Couples: kookv, hoseok & jihoon ,yoonmin ,namjin Genres: romance, smut , angst,happy end چی میشه اگه جئون جونگکوک بهترین مأمور باند مافیای وانگ طی ان...
93.6K 14K 52
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
37.4K 5.3K 28
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...