THE SECRET HUSBAND

By Helen___Aw

507K 66K 8.2K

[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70 |Last Chapter|
Bonus 1
Bonus 2
Bonus 3
Bonus 4

Chapter 12

8.2K 1K 71
By Helen___Aw

جونگکوک پیام بعدی رو باز کرد.. از یه شماره ناشناس بود..

* * 2435 * * * *

"عزیزم من دارم برمیگردم.. خیلی دلم برات تنگ شده.. دلم میخواد بغلت کنم.. دوستت دارم.."

جونگکوک شوکه نشد.. انگار میدونست کی بوده.. از نگرانی رنگش پریده بود.. ترسیده بود.. گوشی رو دوباره روی میز گذاشت و خوابید.. نمیشد حدس زد چی شده.. داشت فکر می کرد که الان چه احساسی داره..

____________________

دو هفته خیلی کند گذشت.. البته برای جونگکوک راحت نبود ولی در کل..

جونگکوک ساعت شش صبح از خواب بیدار شد.. و بعد رفت دستشویی.. آره تهیونگ هر روز سعی می کرد بیداش کنه ولی بعد از دو سه بار موفق نشدن.. پسر رو به دستشویی می برد و روی صورتش آب میپاشید.. جونگکوک اینطوری بیدار میشد.. بعد با پسر بزرگتر میرفت پیاده روی.. و معمولا خوش می‌گذشت.. توقع نداشت تهیونگ انقدر تناسب اندام داشته باشه.. و توی دویدن سریع باشه..

این روزها صبحانه خوردن به بهترین قسمت روزش تبدیل شده بود.. جونگکوک.. اون عاشق مهارت آشپزی جو شده بود..

توی مدرسه مجبور بود تا فعال باشه.. چون تهیونگ همیشه با اساتیدش تماس می گیرفت تا گزارش کاراش رو بفهمه.. راستش اون ازین پیگیری ها خسته شده بود، ولی مهم نیست.. اون عاشق تایم ناهار بود.. چون میتونست با دوستاش وقت بگذرونه.. از روزی که جونگکوک از دست پخت جو تعریف کرده بود و بهش گفته بود که دوستاش غذاش رو دوست دارن.. دیگه عادت کرده بود برای هر سه تاشون غذای بیشتری آماده کنه..

جونگکوک عاشق رفتن به کلاس رقص شده بود.. اون قبول نمیکرد که رقص استرس و ناراحتی هاش رو تخلیه میکنه ولی در اصل  بهش کمک زیادی توی دفع استرسش کرده بود.. اون کم کم داشت نرم میشد.. آروم آروم.. و تازه دو هفته گذشته بود..

جونگکوک این روزها بعد از کارای سختش معمولا خیلی زود میخوابید..

جونگکوک به تهیونگی که با لب تابش کار می کرد گفت: "ولی اون بهترین دوستمه.. حتی بیشتر از بست فرند.. من نمی تونم تولدش رو از دست بدم.."

این روزا جونگکوک دست از جنگیدن با شوهرش برداشته بود.. چرا؟ چون الان به این موضوع پی برده بود که.. هر چی بیشتر دعوا کنه محدودیت های بیشتری هم داره.. پس تصمیم گرفته بود کارهایی رو که تهیونگ ازش می خواد رو انجام بده.. بدون مخالفت.. و فقط این سه ماه رو سریع از سر بگذرونه..

تهیونگ رد کرد: "قبلا بهت گفتم مهمونی نمیری.. از این به بعد.. جایی نمیری..."
جونگکوک بلند شد.. و سعی کرد کیوت باشه.."من حرف گوش کن بودم و چند هفته ی گذشته.. باهات بحث نکردم.. هیچوقت باهات مخالفت نکردم.. فکر نمیکنی باید بابت اون بهم جایزه بدی.."
تهیونگ توی ذهنش از حرکت پسر خوشش اومد.. ولی نشونش نداد.. "آره، سه ماه دیگه با امضای اون برگه ها پاداشتو بهت میدم.. پس چرا باید بهت پاداش اضافی بدم.."

جونگکوک مثل یه بچه ناله می کرد.. و واقعاً غر می زد.. "اونوو مثل خانوادمه.. من نمی تونم بدون اون زندگی کنم.. اون بهترین دوستمه.. تو احساساتم رو درک نمیکنی..؟؟"

تهیونگ با حرف پسر ابروش رو بالا انداخت.. "تو؟"
جونگکوک سرش رو پایین انداخت..

"خوبه ولی باید قول بدی تا ساعت 9 برمیگردی.. و بدون خوردن الکل.."
جونگکوک با خوشحالی دستش رو بهم زد.. "باشه باشه.. قول میدم.. مرسی.."

______________________

روز بعد جونگکوک مستقیماً از کالج به مهمونی رفت.. راستش مهمونی اون موقع شروع نشده بود.. اما اوونو اونو با خودش برد.. مهمونای دیگه حدود ساعت 6 میومدن، جونگکوک خوشحال بود که بعد از مدتها آزادیش رو پس گرفته.. برای چند ساعت.. اونا اول فیلم نگاه کردن.. ولی وسط فیلم بخاطر پاپ کورن بهم دیگه پریدن و دعوا کردن.. بعدش با صدای بلند شروع به رقصیدن کردن.. موزیک.. اون دوتا اتاق خواب اونوو رو به دیسکو تبدیل کرده بودن.. دیوانه وار می رقصیدن.. بیشتر می پریدن و می دویدن، همدیگه رو دنبال می کردن، قلقلک می دادن، و حرکات بوکس رو امتحان می کردن..
اتاق تبدیل به یه سطل زباله شده بود انقدر که کثیف بود.. همه جا بالشت و پاپ کورن و... بود‌.. بعدش همدیگه رو انداختن توی وان حموم..

اول اونوو جونگکوک رو پرت کرد و اومد بیرون و جونگکوک اونوو رو پرت کرد و اونجا هم دعوای آبی کردن..

کم کم شب شد.. مهمونی هم تموم شد.. حوالی ساعت یازده و چهل و پنج بود.. اونوو در حال رانندگی بود.. جایی که یه پسر خاص کنارش حرف میزد..کامل مست بود و بوی الکل میداد.. اونوو داشت جونگکوک رو به خونش می برد.. نفهمید آدرس جدید پسر کجاست.. و پسر هم توی وضعیتی نبود که بهش بگه.. پس تصمیم گرفت که ببرتش به خونه ی قبلیش.. جونگکوک امروز فوق العاده خوشحال بود.. امروز بیشتر از ظرفیتش نوشیده بود..اونوو پسر رو داخل خونه برد.. صاحبخونه با سرعت از اتاق اومد بیرون.. خدمتکارا هم نگران بودن.. جونگکوک هرگز اینطوری نیومده بود خونه.. اون فقط گهگاهی می نوشید.. اما نه انقدر که مجبور بشه یه نفر دیگه بیارتش.. اونوو مشغول گذاشتن اون روی تخت بود و داشت کفش هاش رو در میاورد.. صاحبخونه از محل دور شد و تهیونگ رو صدا کرد..

تهیونگ حداقل بیست بار سعی کرده بود با پسر تماس بگیره.. البته بعد از ساعت ۹.. ولی پسر جوابش رو نمیداد.. بعد از بیستمین بار گوشیش خاموش شد.. روی کاناپه اتاق نشیمنش نشسته بود.. صورت صافی داشت.. با یه سیگار تو دستش.. و دو تا دیگه که قبل تر تموم کرده بود.. بعد تلفنش زنگ‌ خورد

"قربان.. ارباب جوون رسیده خونه..  دوستش اون رو رسوند.. اون.. اون.. منظورم اینه که فکر می کنم اون یکم زیاد نوشیده.. اهم.."

"اون مسته مگه نه..؟"  تهیونگ جمله ی مرد رو کامل کرد..

تهیونگ پرسید"اون پسره رفته؟"

"بل..بله قربان.."

تهیونگ گفت: "باشه من میام دنبالش.."

و با قدم هایی بلند سمت در رفت.. و بعد از نیم ساعت به اون خونه رسید..

جونگکوک بوی الکل میداد.. صاحبخونه سعی کرد از جونگکوک حمایت کنه اما تهیونگ جوابی نداد.. فقط شوهرش رو روی شونه‌ش گذاشت و بیرون رفت..

با رسیدن به ویلا.. مستقیماً به سمت اتاق پسر رفت و اون رو روی تخت انداخت.. نامجون قبلاً اونجا بود و خبر رو شنیده بود.. سعی کرد با تهیونگ صحبت کنه اما موفق نشد..

تهیونگ برگشت و قصد داشت پسر مست رو اونجا بذاره ولی حس کرد که دستی دستش رو گرفته..  جونگکوک در حالت مستی دستش رو به طرفش دراز کرد و به میل خودش دستش رو گرفت.. کاری که وقتی هوشیار بود انجام نمی داد..

زمزمه کرد: "آب.. تشنه ام..." بی قرار بدنش رو توی تخت تکون داد و زمزمه کرد... "آب بده... آب..."

تهیونگ دستش رو از دستاش بیرون آورد و شروع کرد به ریختن آب داخل لیوان شیشه ای.. که پشت میز کنار تخت بود.. "چرا باید بنوشی وقتی نمی تونی خودت رو کنترل کنی.. مطمئنم این بار.. هم چندتا چالش جرعت مسخره انجام دادی.. خدا میدونه امروز کی بود به جای من.." تهیونگ جمله آخرش رو با تمسخر گفت..

تهیونگ ادامه داد: "چقدر مشروب خوردی.. تو دانشجویی.. مناسب سنته که اینطوری مستی؟"

روی تخت نشست.. بالاتنه جونگکوک رو با یه دستش بلند کرد..بهش کمک کرد تا صاف بشینه.. تا آب رو بخوره.. و لیوان رو جلوش گرفت.. ولی..  پسر تکون نخورد.. تهیونگ سعی کرد کمکش کنه.. پسر رو کنار بازوش نگه داشت.. چونه‌ش رو گرفت.. و جونگکوک تمام آب لیوان رو نوشید..

تهیونگ برگشت تا لیوان رو بذاره سر جاش.. پسر هنوز به بازوش تکیه داده بود.. که ناگهان جونگکوک شروع کرد دهنش رو روی قفسه ی سینه ی تهیونگ مالید تا آب رو پاک کنه.. تهیونگ سفت شد.. پسر ازش جدا نشد.. بلکه همینطور موند و دستاش رو دور گردن تهیونگ انداخت.. سرش رو گذاشت روی سینه ی تهیونگ.. اساساً چسبیده بود به شوهرش.. راحت و خوب..

ولی نفس تهیونگ تند شد.. نفهمید چرا اما قلبش با حالت فعلی تند تند می زد.. بدون اینکه زیاد اهمیتی بده پسر رو دوباره روی تخت گذاشت..

در حالی که بدنش به سمتش متمایل شده بود.. همونطور آروم آروم رهاش کرد.. جونگکوک ناگهان با دستاش پسر رو نزدیکتر کرد..
تهیونگ روی بدنش افتاد.. از اونجایی که آمادگی نداشت.. خیلی تعجب کرده بود.. ولی صورتش رو بی تفاوت و محکم نشون داد.. سعی داشت ضربان تند قلبش رو سرکوب کنه و به پسر کوچیکتر خیره شد.. همه چیز روی صورت زیباش وسوسه انگیز بود.. با این حال محدودیت های خودش رو می دونست.. سعی کرد خودش رو از دست پسر نجات بده.. ولی این باعث شد که جونگکوک بیشتر اونو به خودش نزدیک کنه..

جونگکوک یه دفعه با صدای بلند گفت: "امروز کسی رو نبوسیدم..." لحنش مست بود اما هنوز برای فهمیدن کافی بود..
اون ادامه داد: "... من نکردم.. امروز هیچ بازی ای نکردم..." اون ادامه داد.. تهیونگ رو نزدیک و نزدیکتر می کرد.. اما حالا بین اون و شوهرش فاصله ای وجود نداشت.. تهیونگ روی اون دراز کشیده بود..و بدن هاشون همدیگه رو لمس میکردن..

و بعد جونگکوک لبهاش رو به لب های تهیونگ چسبوند..وقتی احساس کرد تهیونگ اونو نمی‌بوسه عمداً لب‌هاش رو داخل دهن تهیونگ برد.. جونگکوک گفت: "بازم ببوسم.. توی پیرمرد.."
تهیونگ توی دوراهی بود.. میدونست که جونگکوک داره همه این کارها رو تحت تاثیر الکل انجام میده.. اگه الان ببوستش از پسر سوء استفاده نمیکنه؟.. پس بی حرکت موند.. جونگکوک ناامید شد و فقط بدنشون رو به سمت راست چرخوند.. تهیونگ توی شلوارش یه مشکلی داشت.. مشتش رو گره کرد تا عکس العملی نشون نده.. این پسر بارها تهیونگ رو اغوا کرده بود.. ولی جونگکوک از بوسیدن تهیونگ نگران نبود.. جونگکوک خودش رو انداخت روی پسر بزرگتر.. بالاخره موفق شد تهیونگ رو تسلیم کنه.. تهیونگ کمر جونگکوک رو گرفت و دوباره خودشون رو چرخوند.. حالا تهیونگ دوباره روی جونگکوک بود..

این بار بوسه رو تهیونگ هدایت کرد.. اون تشنه ی این بوسه بود.. جونگکوک با هر لمس بدنش بیشتر به خودش میپیچید و ناله میکرد.. تهیونگ داشت تمام بدن جونگکوک رو میگشت و لمس میکرد.. تهیونگ زبونش رو داخل لب های کوچولوی پسر برد.. می‌تونست مزه ی الکل رو بچشه.. این مزه تهیونگ رو بیشتر داغ میکرد.. ولی ناگهان.. حس کرد که جونگکوک دیگه اونو نمی‌بوسه.. بوسه رو شکست و به پسری که زیرش بود نگاه کرد.. پسر مست خواب بود.. باورت می‌شه وسط عشق بازیشون خوابش برد..

تهیونگ باورش نمی شد.. "این پسره.. من مطمئنم که عمدا این کار رو کرد.." ناامید آه عمیقی کشید.. و از روی بدن پسر بلند شد..

______________________

صبح روز بعد تهیونگ پسر رو بیدار نکرد چون می دونست که جونگکوک امروز به زمان نیاز داره.. تا خودش بیدار شه.. همینطور برنامه معمول صبحگاهیش رو انجام داد و به دفتر رفت..

جونگکوک حوالی ساعت دوازده و نیم از خواب بیدار شد، که تلفنش زنگ خورد.. اون اول بالشت رو به سمت صدا پرتاب کرد.. ولی قطع نشد.. "لطفا تهیونگ.. من نمی تونم بیام..برای دویدن امروز خستم.." تو خواب زمزمه کرد..
چشم هاش هنوز بسته بودن.. و گوش هاشو با بالشت پوشونده بود.. ولی نشد.. شکست خورد، ناگهان روی تخت نشست.. چشماش رو مالید.. هنوز سرگیجه داشت.. صبر کرد اما آبی روی صورتش پاشیده نشد.. پس به زور چشماش رو کمی باز کرد.. همون موقع بود که فهمید تهیونگ اینجا نیست.. و خودشم توی دستشویی نیست..

جونگکوک تمام اتفاقات دیشب رو به یاد آورد.. ولی فقط تا جایی به یاد آورد که اون و اونوو در حال رقصیدن توی پیست رقص بودن.. فقط همین.. بعدش همه چیز سیاه شد..

تلفنش رو برداشت و سه تماس بی پاسخ از تهیونگ داشت..
.
‌.
.
.
.
.

بعد از تلفنی حرف زدن با اونوو فهمید تهیونگ اونو آورده ویلا..

"خدایا.. اون می دونه که مست بودم.. او منو مست دیده.. اوه فاک من.. اون مطمئناً منو نصف میکنه.. ااااااههههه.. چرا..چرا خودمو کنترل نکردم.." به سمت آینه رفت و سعی کرد بوسه یا علامتی روی بدنش پیدا کنه..

"نه..چیزی نیست.. ازم سوء استفاده نکرده.. خدا رو شکر..." خیالش راحت شد..

از پله ها پایین اومد و پشت میز ناهارخوری نشست..

جو به محض اینکه پسر رو دید ازش پرسید: "ارباب جوان،بیدار شدین... دوست دارین صبحانه بخورین یا من باید ناهار رو زودتر درست کنم.."

"نمیدونم.. احتمالا چیزی نمیخوام چون سرم بدجوری درد می کنه.." اون جواب داد و شقیقه‌ش رو ماساژ داد..

بعد از یک دقیقه یا بیشتر.. جو با یه لیوان نوشیدنی اومد.. نمی تونست تشخیص بده که این چیه.. کنجکاو به اون زن نگاه کرد تا بهش توضیح بده..

"این بهتون کمک می کنه تا درد رو تحمل کنین.. ارباب جوان.. من براتون سوپ درست می کنم.. سبُک و خوب.. بهتر میشین.."

جونگکوک تا به حال با کسی توی خونه اینقدر صحبت نکرده بود.. ولی میدونست که خدمتکارا خیلی باهاش مهربونن.. به زن لبخند زد و ازش برای نوشیدنی تشکر کرد..

زمان گذشت..

جونگکوک روی مبل نشسته بود و مشغول درس خوندن بود چون میترسید..
بله جی کی می ترسید.. اون می دونست که تهیونگ باید واقعاً از دستش عصبانی باشه.. اون میدونست به قولش عمل نکرده.. متوجه شد که خانم جو در حال آماده کردن ناهاره.. ولی اون قبلاً سوپ خورده بود، پس چرا... اوهو.. اون باید برای تهیونگ غذا درست می کرد..

جونگکوک مدام بهش فکر میکرد.. "من قولمو شکستم.. باید معذرت خواهی کنم؟ اون باهام با مهربونی برخورد میکنه؟؟ اصلا میدونه چطوری ببخشه؟"

جونگکوک بالاخره تصمیم گرفت که بهتره عذرخواهی کنه.. چون نمیخواد بین خودش و طلاقش مشکلی پیش بیاد..
جونگکوک فکر کرد: "چطوره امروز براش ناهار درست کنم.. و خودم اونو به دفترش ببرم.. کی می دونه شاید اینقدر تحت تاثیر قرار بگیره که ببخشه منو.."

بعد به خودش پوزخند زد.. دستی به چونه‌ش زد.. از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.. یه لحظه سرآشپز مردد شد و گوشه ای ایستاد.. جونگکوک خانم جو رو نگاه کرد.."اوومم جو.. داشتم به این فکر می کردم..  چی میشه اگه امروز ناهار رو من براش بپزم.." جونگکوک پیشنهاد کرد..

جو اولش شوکه شد.. بعد لبخند گشادی زد.. "واقعا؟؟ خدای من.. ارباب خیلی خوشحال می شه.. بفرمایین آشپزخونه در اختیارتون.. شما همیشه رئیس اینجا هستین.. میخواید بهتون کمک کنم..؟" اون پیشنهاد داد..

جونگکوک حس بدی بهش دست داد و گفت.. "اووه نه ممنون... شما فقط یکم نزدیک بمونین می خوام بپرسم که به چه چیزایی نیاز دارم.."

تمام روز.. صداهای زمزمه و کوبیدن از آشپزخونه می اومد.. روغن داغ به هر طرف پرت میشد.. جو هیچوقت فکر نمیکرد قابلمه ها بتونن اینقدر صدا تولید کنن..

- پخش زنده ی جنگ جهانی سوم هم اکنون در آشپزخونه ی تهیونگ اینا با حضور جونگ کوک-

ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود.. بالاخره سر و صدای آشپزخونه قطع شد.. راننده، باغبان، پیشخدمت، رفتگر و دیگر خدمتکارا جلوی آشپزخونه ایستاده بودن و مشغول تماشای کار پسر بودن.. سرانجام اونا دیدن که پسر غذاها رو توی جعبه ناهار بسته بندی می کنه.. همه ی تماشاچیا عرق کرده بودن.. و داشتن دعا میکردن... پسر که کارش رو تموم کرد فکر کرد.. مستر کیم.. اون با هیجان به طبقه بالا رفت تا آماده بشه..

باغبان با تردید از جو پرسید: "مگه از وقت ناهار نگذشته.. چند ساعت دیگه وقت شامه"
اون با تعجب به مرد نگاه کرد: " چی؟؟ ارباب جوان اینارو با عشق و فداکاری درست کرده..ارباب درک میکنه.."

توی شلوغ‌ترین منطقه تجاری شهر، ساختمان اداری حیرت‌انگیز ۸۸ طبقه‌ی گروه کیم سر به فلک کشیده که با ده پل قوسی هوایی به آسمان‌خراش یا ساختمون همسایه ۶۶ طبقه ای متصل شده قرار داشت..

گروه کیم توی بسیاری از صنایع فعالیت دارن.. فناوری پیشرفته، املاک، لوازم آرایشی، پوشاک، سرگرمی..

جونگکوک با حیرت فقط میتونست فشار و مسئولیتی که بر دوش شوهرش بود رو تصور کنه..

وقتی با جعبه غذا وارد ساختمون شد به چند نفر برخورد کرد که کارشون تموم شده بود و در حال خروج بودن..

جونگکوک یه ژاکت راه راه چند رنگ و یه شلوار جین پاره مشکی با یک جفت کفش ورزشی پوشیده بود..

و با تعجب به اطراف نگاه میکرد.. با چهره ای متحیر..

با یه نگاه بهش کافیه تا بفهمیم اون یه دانشجوی کالجه.. اون خیلی جوون و پرنشاطه پس خیلیا فکر کردن که اون دبیرستانیه..

اونا همچین پسر دوست داشتنی ای رو توی محل کارشون تا حالا ندیده بودن.. افراد بیشتری از دفتر خودشون بیرون می اومدن تا اونو ببینن.. اونا متعجب بودن که این بچه جوان دوست داشتنی کیه..

"ببخشید بچه چطور میتونم کمکت کنم.." خانم پشت میز پذیرش از اون پرسید.. در حالی که پسر مثل یه بچه گمشده تعجب کرده بود با ناراحتی جواب داد:"من اینجام تا تهیونگ رو ببینم.."

*نوشته ی نویسنده*

اونا در حال حاضر مثل افراد متاهل زندگی می کنن..

تهیونگ واقعاً عاشق شوهرشه..

جونگکوک هم داشت نرم میشد.. روز به روز بیشتر.. حدس میزنم یه اتفاقی قراره بیوفته..

ولی من برای ملاقاتشون توی دفتر کاری هیجان زده‌م..

همسر عزیز تهیونگ با ناهارش اومده بود خدایا.. چقدر رمانتیک..

*پیش نمایش..*

حدس بزن..

اینم از چپتر دوازده
بابت حمایت ها و ووت ها ممنونم💖 لطفا مثل همیشه ووت و کامنت یادتون نره💖
و امیدوارم حالتون خوب باشه... یا حداقل برای چند دقیقه که دارید فیک رو میخونید از جریانا و اتفاقات دنیای واقعی بیاید بیرون...

Continue Reading

You'll Also Like

37K 5.2K 28
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
161K 25.8K 20
میگن بیمارهای روانی حد و مرز چیزیو تشخیص نمیدن و مرز بین عشق‌وتنفر فقط یه خط باریکه! ------------------------------- + دوستم نداری؟ از اولشم نداشتی ن...
307K 38.2K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
146K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد