امگای ماه

Par suka41roomina

84K 15.8K 4.1K

امگای ماه، امگایی با بدن و روحیه‌ای ضعیف و در عینِ‌حال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه م... Plus

PART|1
PART|2
PART|3
PART|4
🌑PART<6>
🌑PART<7>
🌑PART<8>
🌑PART<9>
🌑PART<10>
🌑PART<11>
🌑PART<12>
🌑PART<13>
🌑PART<14>
🌑PART<15>
🌑PART<16>
🌑PART<17>
🌑PART<18>
🌑PART<19>
🌑PART<20>
🌑PART<21>
🌑PART<22>
🌑PART<23>
🌑PART<24>
🌑PART<25>
🌑PART<26>
🌑PART<27>
🌑PART<28>
🌑PART<29>
🌑PART<30>
🌘PART<31>
🌘PART<32>
🌘PART<33>
🌘PART<34>
🌘PART<35>
🌘PART<36>
🌘PART<37>
🌘PART<38>
🌘PART<39>
🌘PART<40>
PART|41
PART|42
PART|43
PART|44
PART|45
PART|46

🌑PART<5>

2.2K 454 35
Par suka41roomina

-امگایِ عمارت کجاست؟

خدمتکار به منزله‌ی احترام کمی خم و با آرامش پلک زد.
-منظورتون دوشیزه ییف...

-ما تویِ این عمارت چندتا امگایِ حقیقی داریم آلفا؟

یونگی عربده کشید و خدمتکار ترسیده بیشتر خم و پیش‌بندِ سفید رنگش رو درون مشت‌هاش فشرد.
-معذرت میخوام ارباب...

-چه چیزی باعثِ رنجش آلفا شده؟
ییفئی بامتانت و لبخندِ ساختگی از پله‌ها پایین اومد و همونطور که با یک دست با گرفتنِ نرده‌ها نمایِ خوبی رو ساخته، با دستِ دیگه موهایِ پرپشت و مشکی رنگش رو پشتِ گوش زد.

آلفا نیمه خالص به حرکاتِ بی‌نقص و زیباش خیره و بخاطرِ اینکه با جمله‌اش خود رو غیرِ مستقیم بانویِ جئون معرفی کرد، کمی یکه خورد ولی با نشیخندی دور از چشم برایِ زرنگی و موقعیت‌شناسیش، تحسینش کرد.

پس این امگایِ عمارت لیو و در حالِ حاضر امگایِ فعلیِ عمارتِ جئون هست، به هر حال که با اینکه راه براش به اینجا باز شده هم نمیتونه از اینکه امگای حقیقیِ جئون یجایی همین اطراف هست، چشم پوشی کرد.

-از جئون انتظاری کمتر از این نبود، بی‌شک زنی به زیبایِ شما مناسبِ همچین جا و مکانیست.
با اینکه حرف‌هاش بیشتر شبیه لاس زدن بود ولی ییفئی خوب میدونست که داره جایگاهِ بی‌ارزشِ قبلیش رو بهش یادآوری میکنه، با ابروهایِ بالا داده تقریبا روبه‌روش ایستاد و دست به سینه با ژستی زیبا به آلفا خیره شد.
-چه کمکی از دستم بر میاد؟

یونگی دست درونِ موهاش کشید و قبل از اینکه جوابش رو بده امگا باز لب زد:
-اوه البته جانگکوک، الان صداش...

-با اون کاری ندارم.
آلفا گفت و زبون به لب‌هایل نیمه خشکش زد.

-پس؟
زن طلبکارانه پرسید و یونگی قسم میخورد که اگه به گذشته و تویِ اون اتاق از بار کنارِ جانگکوک برمیگشت، هرگز از همچین امگایِ سفت و سختی دفاع نمی‌کرد؛ همین اول کاری مطمئن شد که قرار نیست با رفتارِ سلطه جویانش راهی برای کیم تهیونگ باز کنه مگر اینکه خودِ جئون تصمیش عوض شه و...
و این امکان پذیر نیست!

-امگایِ جئون رو کجا میتونم پیدا کنم؟
آلفا بی‌خیالانه لب زد و خود رو مشغولِ مرتب کردنِ کرواتش نشون داد.

زن از لحنِ بی‌تفاوت و پررویِ یونگی حرص خورد ولی فعلا نمیتونست چیزی بگه، نه الان که هنوز نتونسته جایگاهش رو محکم کنه.

-اویا
خدمتکار رو در حالی که هنوز به الفا نگاه میکرد صدا زد.

-بله دوشیزه

-آلفا رو تا اتاقِ امگایِ عمارتِ کیم همراهی کن.
و بله؛ باز هم از طرفِ دیگه یادآوری کرد که جفتِ حقیقیِ کوک مطعلق به اینجا نیست حالا چه درست باشه چه اشتباه.

-اربابِ جوان حیاطِ پشتی هستند.
خدمتکار گفت و ییفئی به‌خاطرِ بااحترام مخاطب دادنِ تهیونگ، چشم غره‌ای بهش رفت ولی به‌دلیلِ پایین بودنِ سرش، نتونست چیزی رو ببینه؛ قطعاً بعداً تنبیهی رو براش در نظر میگرفت.

-خودم پیداش میکنم.
آلفا گفت و روی به امگا لبخند زد.
-فعلا.
دست به جیب و با قدم‌های آهسته اما بلند، به طرفِ خروجی قدم برداشت.

حیاط پشتی همان قسمتِ عمارت که خاله‌ی عزیزش با تمامِ عشق گل‌هایی از نوعِ یاس رو با دل و جون پرورش داد، گلی با بویی که از وجودش نشات میگرفت و جئونِ بزرگ با تمامِ فانتزی‌هایِ عاشقونه تا آخرِ عمر میبویدش.

تویِ این موقع از سال گل‌ها شاداب‌تر و سرزنده‌تر بنظر میرسن و تنها چیزی که تونست توجه‌ی یونگی رو به خود جلب کنه، تپه‌ی مشکی رنگ بود که بصورتِ بامزه‌ای بینِ اون‌همه گل وول میخورد.

اول خنده‌ای صدادار و بعد با لبخندِ ملیحی که از رویِ چهره‌اش حالاحالاها برداشتنی نبود، آرام به سمتِ امگا قدم برداشت.

بی‌خیال از تمامِ اتفاق‌ها بین گل‌ها نشسته و با شوق بر رویِ گلبرگ‌هایی به لطیفیِ پوستش، دست میکشید انگار که تنها دوست‌ و همدردهاش همین یاس‌هایِ بی‌زبونند. هر چند خود دستِ کمی از گلی که نمیتونه حرف بزنه و احساساتش رو بروز بده نداره.

یونگی به آرومی پهلو به پهلوش زانو و مثلِ پسرِ کوچک شروع کرد به نوازش کردنِ گلبرگ‌ها.

تهیونگ حضورِ آلفایِ دیگه رو به‌خوبی حس کرد، با اینکه تا وقتی کنارش ننشست نتونست فرومونش رو استشمام کنه که به‌دلیلِ ضعیف شدنِ گرگش بود ولی این همون آلفایست که تویِ بی‌هوشی محبت و نوازش‌هاش رو به خوبی میتونست حس کنه پس آشناست و بی‌خیال به بازیش ادامه داد.

الفا به نیم رخش خیره و قسم خورد اگه همچین جفتی داشت بدونِ‌شک کلِ زندگیش رو وقفِ خوشحالیش میکرد، جئونِ لعنتی هیچوقت نتونست احساساتِ خودش رو درک کنه و ای‌کاش این زیباروی مطعلق به خودش بود هرچند آرزوش بی‌شرمانه و خودخواهانست ولی خواسته رو نمیشه کاریش کرد.

-میتونی وقتت رو داخلِ عمارت بگذرونی.

گفت و شادیِ درون تیله‌هایِ تهیونگ به یکباره تبدیل به غم و با ابروهایِ در هم نگاهش رو به آلفا داد.

نفس یونگی برایِ لحظه‌ای برید. اون چشم‌های بنفشِ تیره که نشون از غم بودن، بدونِ شک زیباترین رنگی میشد که تویِ دنیا وجود داره و اگه بیشتر بهش خیره شه قطعا درونش تا ابدیت حل میشد.

امگا دلخور و ناراحت بود و این ناراحتی رو فقط با اخم کردن نشون داد ولی آلفا میدونست که چه بر سرش گذشته، زندگی‌نامه‌‌اش رو به لطفِ اخبار و دلال‌هایِ خبر از حفظ بود؛ عمارتِ کیم دارایِ امگایی ماه که قابلیتِ زایدن نداره و علاوه بر اون از بدو تولد تا الان لال بوده و بدنِ ضعیفش؟ تنها مکان برای خالی شدنِ عصبانیتِ کیمِ بزرگ برایِ همچین خفت و خواریست.

آلفا لبخندِ زوری‌ای زد و بلند شد البته که یادش نرفت با گرفتنِ دستِ گلِ ویستریاش اون رو هم وادار به ایستادن کنه.
درسته گلِ ویستریاش!، اینکه تویِ ذهن مالکیتِ امگا رو به دست گرفته زیادی شیرین بود.

پوستش به طرزِ وحشتناکی یخ زده و با لمس، تنِ گرمش مور مور شد.
دست پشتِ کمرش گذاشته و به سمتِ ورودی هدایتش کرد، او الان نقشِ بخصوصی برایِ دخالت در زندگیش نداره و نمیتونه اونطوری که لایقشه در برابرِ جئون و هرزه‌اش، ازش محافظت کنه ولی تا جایی که در دسترسش باشه قول داده که باعثِ لبخند زدنش شه و این قول موقعی به تصویب رسید که همسر کیم برایِ توله‌اش در برابرِ یونگی زانو زده و ازش التماس کرد.

-تو بایدی بیشتر داخل بمونی امگا، بدنت ضعیفه و...
به چشم‌هایِ کنجکاوی که بطورِ معصومی بامزه‌اش میکرد نگاه و ریز خندید.
-اونطوری نگام نکن گلِ نایاب.

طرفِ جمله‌اش رو تغییر داده و بقیه‌ی راه رو بی‌حرف گذروندن، این بین آلفایِ خدمتکار بود که با هیجان امگا رو میپایید، اون پسر خیلی بغل کردنی و ناز بود و قسم میخورد اگه ارباب دستش رو درونِ دستِ خود قرار میداد، بدونِ ذره‌ای توقف تا خونه میدوید و تا ابد ازش مراقبت میکرد.

-خب...
یونگی درِ اتاق رو باز و چند قدم همراهش به داخل برداشت، اتاقش برخلافِ اتاقی که یه امگا باید داشته باشه سرد و تاریک بود پس تعجبی نداشت که نمیخواست درونِ قفسِ عمارتی که آلفا و همراهش زندگی میکنن بمونه.

-بنظرت یه روز رو برایِ درست کردنِ اتاقت اختصاص ندیم؟
در حالی که دست زیرِ چانه گذاشته بود پرسید و این حرکت باعث شد پسرِ ریز جثه باخوشحالی شانه‌هاش رو جمع و لبخندِ دندون نمایی بزنه.

-پس موافقی کوچولو
یونگی با لطفافت ضربه‌ای ریز با سرانگشتش به بینیِ نوک قرمز و کشیده‌ای تهیونگ زد و عقب کشید.

-انگار بایدی این هفته رو برایِ خریدِ وسایلِ رنگارنگ برگه پر کنم.

امگا شادتر از قبل، پایینِ پیراهنِ سفید و بزرگش رو درونِ مشت‌های کوچکش گرفت و چندبار آروم بالا پرید و ناخودآگاه صداهایی نامفهموم از خود در آورد.

اولین بار بود که صدایی از امگا میشنید پس یعنی پیشرفتِ خوبی برایِ شاد کردنش داشته و خیره به حرکاتِ دوست داشتنیش، لبخندِ پر از مفهومی زد.

-اگه جئون اجازه بده حتما با خودم یه روز میبرمت تا بتونی حسابی بگردی.

تهیونگ دست‌هاش رو درون هم قفل و با چشم‌هایی قلبی، آلفا رو تماشا کرد. بی‌شک تنها کسی که بعدِ مادرش میتونست بهش اعتماد کنه همین مرد بود و بس. اون برایِ تهیونگ خیلی جنتلمن بنظر میرسید و با خودش گفت "اگه جفتم بود، میتونستم به اندازه‌ی جئون دوستش داشته باشم؟"

وقتی دید یونگی فقط مسخ شده نگاهش میکنه و هیچ حرکتی نمیزنه فکر کرد کارِ اشتباهی انجام داده پس نگران لب‌هاش رو به درونِ دهن کشید و سرش رو پایین انداخت، باز هم خطا کرده و منتظر بود تا کتک بخوره یا حداقل با صدایی بلند سرزنش شه.
کم کم داشت از این سکوتِ نابه‌جا اشکش در میومد، امگا ترسیده و قلبش بی‌قرار قفسه‌ی سینه‌اش رو هدف قرار داده بود.
حسِ بدش زیاد طول نکشید وقتی دستِ آلفا رویِ موهاش قرار گرفته و به آرومی شروع کرد به نوازش کردنش.

ابریشم‌هایِ لعنتیِ زیر انگشت‌هایِ آلفا بیش از حد وسوسه‌انگیز و هات بودن، ای‌کاش اجازه داشت بینیش رو بینشون قرار ده و تا میتونه بو بکشه.

-خیلی زیبایی!

با ولومِ پایین گفت و امگا با بهت بدونِ پلک زدن به چشم‌هایی که تغییرِ رنگ داده بودند نگاه کرد.

_عجیب نیست که اینطوری محوِ امگایِ من شدی؟
جانگکوک یهویه پیداش شد و دستِ امگا رو گرفت و به طرفِ خود کشید، اصلا عاشقانه نبود چون با اون همه فشار بر رویِ مچِ دست و طوری که به سینه‌ی سفتِ آلفا کوبیده شد، دردناک بود.

یونگی تکخنده‌ی ناباوری زد و دست‌هاش رو درونِ جیبِ شلوارِ جینش فرو کرد.
-حرف‌هات با کارهات هماهنگی نداره کوک.

درحالی که دو طرفِ گوشه‌ی لب‌هاش به طرفِ پایین و ابروهاش رو بالا داده بود گفت و کوک حرصی به دستِ امگایِ بیچاره بیشتر فشار آورد که باعث شد صدایِ ناله‌ای از بینِ لب‌هاش آزاد شه.

یونگی از اتاق خارج و قبل از اینکه از پله‌ها پایین بره، آخرین نگاهش رو به جئون داد.

-ازت نمیخوام مثلِ یه آلفایِ واقعی عمل کنی چون تو اینشکلی نیستی ولی درخواست دارم که بغییر اون هم رفتار نکنی...

_داری نصیحتم میکنی پسر خاله؟
جانگکوک چنگی به موهایِ امگا زد و با زور مجبورش کرد سرش رو عقب بگیره طوری که از درد قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش رها شه و این صحنه‌ی دردناک از دیدبانِ تیزِ یونگی دور نمود پس برایِ اینکه آلفا بر سرِ لجبازی بیشتر از این بهش صدمه نزنه، بدونِ گفتنِ کلمه‌ای از اونجا دور شد.

بعدِ رفتنِ آلفا، کوک با حرص موهاش رو بیشتر کشید و دید امگا چطور با ضعف پلک‌هاش رو رویِ هم فشار میده و لب‌هایی نیمه باز که ویویِ خوبی ازش ساخته، شهوت برانگیز بودند.

علاقه داشت با زبون اون حفره‌ی کوچیک و داغ رو کشف کنه ولی حال به هم زن بود لمسِ همچین امگایی، شاید اگه نقص‌ها رو نداشت میتونست حداقل یه شب رو باهاش بگذرونه البته اگه روزِ بعدش از شدتِ خونریزی نمیمرد.

انگشتِ شصتش رو با فشار رویِ ردِ اشکش کشید و امگا بخاطرِ لذت بردن از لمسِ غیرعاشقانه، خمار چشم‌هاش رو باز کرد. گرگش ضعیف و لازم بود برایِ چندین ساعت سرش رو درونِ گودیِ گردنِ آلفاش قرار ده تا با بویِ تلخ و زننده‌ی "دوریان" که برایِ امگا بهترین عطرِ دنیا بود آروم بگیره و میدونست که خواستش فقط یک آرزوست که هر آن ممکنه به رویا تبدیل شه.

و اما جئون، او هم بشدت احساسِ ضعف داشت هر چی نباشه گرگش جزئی از وجودش بود و با اینکه خودش از پسرِ ریز جسه ناراضی بود، آلفاش بشدت او رو خواستاره و فقط با بوییدنِ فرومونش میتونست کمی آروم شه ولی اون این کارِ پست و غیرِقابلِ قبول رو قرار نبود انجام بده.

موهای امگا رو رها و قبل از اینکه تسلیمِ خواسته‌ی آلفاش شه، ترکش کرد.

با ضعف رویِ کفِ سردِ اتاق افتاد و حس کرد چیزی درونِ دلش فرو ریخته، لازم بود بلند شه و با اینکه نمیتونه حرف بزنه تمامِ زورش رو بزاره روی فریاد زدنه:"میخوام ببوسمت"
چقدر خواستش معصومانه و به دور از شهوت بود، در ساده‌ترین حالت دوست داشت گونه‌های برجسته‌ی مرد رو آروم و لطیف ببوسه و بعد از اون سرش رو آهسته رویِ شونه‌اش قرار ده و با نوکِ انگشت‌هاش طرح‌های نامفهومی رویِ پوستِ گردنش بکشه.

خیلی بی‌آلایه و زیبا فکر میکرد، فانتزیاش در حدِ پسری باکره و عاشق پیشه بود که فقط آغوشِ جفتش رو میخواست نه بیشتر و نه کمتر و با خود گفت: "ای‌کاش فقط یبار، فقط یبار بتونم خالِ زیر لبش که به طرزِ زیبایی تویِ دید بود رو ببوسم"

از تهِ دل فریاد و به امیدِ اینکه صداش بیرون بیاد چندبار پشتِ سرِ هم پلک زد، اون میخواست بهش نشون بده که بی‌نقصِ، میخواست به آلفاش نشون بده میتونه مثلِ اون زن زیبا باشه، میخواست نشون بده که میتونه با بوسه‌هاش خوشحالش کنه...

صدایِ "هوم" مانندی که پر از التماس و بغض بود از گلوش خارج و به لرزشِ انگشت‌هاش که زمین رو چنگ زده بودند خیره شد.

~آ...

دستش رو رویِ گلوش قرار و با بهت چندین بار دهنش رو باز و بسته کرد ولی هیچ صدایی در نیومد، مطمئن بود توهم نزده و بخوبی میتونست اکوش رو درونِ مغزش بشنوه، خوشحال به زور رویِ پاهایِ لاغرش ایستاد و با لرزیدنشون در معرضِ افتادن قرار گرفت که دیوار رو چنگ زد.

این عالی بود، تونسته چیزی بگه و فوق‌العاده بهت‌انگیزه!.
بلاخره یچیزی گفت، تهیونگ تونست حرف بزنه! بخاطرِ آلفاش! دیگه سرزنش نمیشه نه؟ ای‌کاش مادرش بود تا میتونست بهش توضیح بده ولی نیست...
به تختش نگاه کرد اما نه، بایدی آلفاش رو میدید و بهش نشون میداد که ناقص نیست! با تاریِ چشم‌هاش، لبخندی گیج زد ولی با دردِ بدی که در پیشونیش بوجود اومد، از حال رفت.

اینم از این پارت...
روندِ داستان چطورِ بنظرتون خوب پیش میره؟

اگه غلط املایی چیزی دیدید حتما بگید و لطفا در رابطه با قلمم در جریانم بزارید...
ووت و کامنت فراموش نشه🌝

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

10.1K 1.7K 19
"بابونه" _هیچوقت فکرشم نمی کردم تا دست بجونبونم امگام رو با یه بچه تو بغلش ببینم ژانر:امگاورس،فانتزی کاپل:کوکوی آپ:.....
1.3K 267 2
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...
109K 25K 48
چه توی بزرگ ترین دانشگاهِ هنرهای موسیقاییِ جولیارد ، چه توی هر دانشگاهِ کوفتی دیگه ای ، عشق بین یک هنرجو و استاد غیر قانونیه! ولی خب...سرنوشتِ تخمیه...
4.9K 1K 54
ژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانواده‌ای مرفه و س...