تهیونگ اونقدر غرقِ غمی که جانگکوک دلیلش رو نمیدونست و فقط میتونست ترس و ناراحتی شدید رو از چشمهاش بخونه شده بود که هنوز متوجهی حضوره آلفا نشد و وقتی جانگکوک آهسته زانو زد و نگاهش اتفاقی به پوستِ چروک و قرمز شدهی ران، کشاله و شکمِ سوختهاش افتاد، متحیر اسمش رو صدا زد و امگا با ترس و تیلههایِ گشاد شده سرش رو بهسمتش برگردوند.
_تهیونگ!
سرش رو برگردوند و نگاهِ خیس و ترسیدهاش رو به طلاییِ تیره شدهی آلفا داد، میتونست بخوبی خشم درونِ چشمهاش رو ببینه و نفسهای سریع و گرمی که پوست یخزدهی تهیونگ رو میسوزوند، این رو ثابت میکرد.
به بازوی نحیفِ امگای لرزون چنگ زد و در حرکت سریعی بدن سبکش رو بیتوجه به خیس شدن لباس گرون قیمتش در آغوش گرفت و به بیرون رفت.
همینکه رویِ تخت قرار گرفت، بخاطرِ باده سردی که از پنجرهی باز شده به داخل میوزید و شکمِ سوختهاش رو نوازش میکرد، هیسی کشید و بیتوجه به جانگکوک که با اخم جلوش زانو زده و زخمش رو با سرانگشت لمس میکرد شروع کرد به گریه کردن.
آلفا عصبی از دیدنِ رگههای سرخ بر رویِ پوست جفتش بلند شد و به سمتِ تلفنِ گوشه اتاق پا تند کرد.
امگای بیچاره و دلشکسته جرعتِ بلند کردن سر و دوباره نگاه کردن درونِ چشمهای به رنگ خونِ آلفا رو نداشت، درونِ زردیش چیزی رو دیده بود که نمیدونست چطور برای خود تعبیرش کنه و این قضیهی گیج کننده، ترسناک بود؛ ایکاش زمان و مکانِ اتفاق جای دیگری بود تا میتونست علت خشم عشقش رو برایِ خود توجیه کنه.
صدای جانگکوک به گوش نمیرسید و فقط وقتی به خود اومد که دوباره جلوش زانو زد و اینبار برخلاف قبل درونِ نگاهش پر از نگرانیای از جنس آرامش بود، اون نگاه میتونست درده کشاله و شکمش رو از بین ببره، طوری بود که انگار میگفت:"دردت به جونم!" و حتی فکر کردن بهش قلبِ بیجنبهاش رو به تکاپو میانداخت طوریکه لبهاش نمیلرزید و برایِ چندین لحظه بیهیچ دلیل فقط با منطق قلبِ به جنون رسیدهاش، مسخ شده بهش خیره شد.
_بهم بگو کی اینکار رو باهات کرد.
لحنش آروم ولی عمقِ صداش پر از خشم بود و همین رعشه به جونِ امگا میانداخت.
_تهیونگ! بگو چه اتفاقی افتاده، میخوام از خودت بشنوم نه بقیه.
با شنیدن حرفهای جانگکوک بغض دوباره حاکمِ گلوش شد و همین کافی بود تا دستهایِ اسیر شدهاش رو از دستان گرم و بزرگِ جانگکوک بیرون بکشه و سرش رو برگردونه.
چطور قلبِ بیصحابش جرعتِ انتظاره اینکه در آغوش بگیردش و بهش بگه هنوزم زیباست و جای نگرانی نیست رو به خود میداد!؟ مگه نمیدید همین الانشم دیووانهوار بزور خود رو از مرزه جنونی دور نگه داشته!؟ ماهیچهی تپندهاش انتظاره جملهی:"عزیز! تو هنوزم زیبایی!" رو از سمتِ جفتش داشت نه پرسیدن چگونگیِ اتفاقات.
YOU ARE READING
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasyامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...