🌑PART<6>

2.1K 427 24
                                    

با غیض به در تکیه داده و دست‌هاش رو جلویِ سینه‌اش گره زد.
دلیلِ اینکه نامجون ازش خواسته بود طیِ معالجه کردنِ امگا کنارش باشه رو نمیفهمید و دوست هم نداشت که بفهمه؛ اگه اون شب که یونگی امگا رو به عمارت میاورد دستِ رد به سینه‌اش میزد الان مجبور نبود بودنش رو تحمل کنه، دلیل‌هایِ منطقیِ یونگی در لحظه متقاعدش کرد ولی ای‌کاش هیچوقت حرفِ مغزش رو گوش نمیداد چون بشدت پشیمون و ناراضیست.

اگه اونهمه دلیلِ منقطقیِ امگایِ نیمه خالص رو کنارِ هم میگذاشت باز به یه نتیجه میرسید، بود یا نبود امگا در عمارت فرقی نداره مثل اینکه پوستِ گردوی دور انداختنیست و برایِ دکورِ خونه ازش استفاده میکنن یا شاید هم بایدی به این فکر میکرد حداقل بزاره دقایقِ آخرِ عمرش رو اینجا بگذرونه، به هر حال که موندنی نبود و چشم‌هایِ ناامیده نامجون همه چیز رو به خوبی لو میداد.

_چند روز دیگه؟

پرسید و بتا آهه کلافه‌ای کشید و طبقِ عادتِ همیشگیش، دو انگشت رو از زیرِ عینک رد و پشتِ پلک‌هاش رو مالید.
-منظورت چیه؟
با خستگی لب زد و بعدِ بلند شدن، کش و قوسی به بدنِ خسته‌اش داد.

_تا چند روز وقت داره نفس بکشه؟

همینطور که پتویِ سفید رو رویِ بدنِ ضعیفِ امگا صاف میکرد، با ناباوری برگشت و دهنش بدونِ در اومدنِ کلمه‌ای باز و بسته شد.
الهه ماه از اینکه همچین جفتی برایِ امگا در نظر گرفته مطمنئنه یا فقط داره شوخی میکنه؟
عصبانیت جاش رو به تعجب داد و با منظم کردنِ نفس‌هاش، حینِ جمع کردنِ وسایلش به حرف اومد:
-کوک بزار یه رازِ خفن رو بهت بگم...

کیفِ کارش رو پایینِ تخت گذاشت و با برداشتنِ چندین قدمِ آهسته خود رو به قامتِ بلندِ آلفا رسوند.
-میدونی...

چند ضربه با کفِ دست به گونه‌ی کوک زد.
-... رازه اینه که تو جفت داری!

آخرِ جمله‌اش رو با صدایِ بلند گفت و کوک برایِ جلوگیری از صدایِ خنده‌اش، برایِ مسخره‌بازی‌هایِ بتایِ روبه‌روی سرش رو کمی خم و نیشخندی صدادار از بینِ لب‌هاش آزاد شد.

-کوک...
اینبار جدی شد و آلفا کلافه دست بینِ موهاش کشید.

-نمیخوام فکر کنی که قاضیِ یه طرفه هستم ولی خودت ببین...
دستش رو به سمتِ جسمِ کوچکِ رویِ تخت کشید و همراهش چشم کوک به امگاش افتاد.

-اون بهت نیاز داره، میتونی متوجه‌اش شی؟

میتونست برقِ نگاهِ بتا رو از پشتِ عینک ببینه و وقتی صورتش در چند سانتیِ صورتِ خود قرار گرفت، نفس رو ناخودآگاه حبس کرد.

-میدونم که خودت هم بشدت بهش نیاز داری...

بتا دیوانه‌وار بو کشید و پلک‌هاش با آرامش رویِ هم قرار گرفتن طوری که از نظرِ آلفا، نامجون یه روانپزشک به چشم میخورد که خود دیوونه باشه و سادیسمی.
-میتونم بوش رو حس کنم، آلفات آغوشِ اون امگا رو میخواد وقتی که...

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهWhere stories live. Discover now