🌑PART<26>

1.9K 341 68
                                    

محوطه‌ی یکدست سفیده اطرافش حسی آرامش به وجودش تزریق میکرد و اونقدر سکوت پا برجا بود که به شنیدن تکون خوردن آب زلالِ پخش شده‌ی روی زمین، واکنش نشون داده و سریع برگشت.

آلفای دوست داشتنی با چشم‌های طلایی رنگی که انعکاسش در آب به زیبایی انعکاس غروب خورشید در کویر بود، روبه‌رویش ایستاده و با لبخندی نایاب که امگا تا به حال ازش ندیده خیره نگاهش میکرد.

حس میکرد قلبش با هر چند کوبیدن یک ضربان رو از شدت هیجان و حسی شیرین که سلول به سلول اجزای بدنش رو فرا گرفته، از دست میده و اونقدر محو طلاییِ تیله‌هاش شده بود که متوجه‌ی نزدیک شدن آلفا و اسیر شدن دست‌های ضریفش در دستان قویِ مرد نشد.
نگاهش رو از دکمه‌های سفید پیراهنش گرفت و سرش رو بالا آورد، خدا میدونه که چطور با برخورد نفس‌های آلفا به پهنای صورت رنگ پریده‌اش اکسیر زندگی رو نوشید و چشم‌های درشت و مشتاقش با دیدن همچین نزدیکی‌ای از اشک شوق پر شدن.
به آهستگی پلک زد و تکون خوردن مژه‌های بلند و پرش رقصی با شکوه رو به دیدبان آلفای آروم رساندن بطوری که مرد سرش رو به سمتش خم و با گذاشت یکی از دست‌هاش به پشت سر امگا و چنگ زدن به موهای پرپشت و کلاغی‌اش، لب‌های داغش رو به نوبت نصیب پلک‌های لرزون الهه‌ی روبه‌رویش کرد.
چطور یک گرگ‌نما تنها با بوسه میتواند اینطور افسار قلب بی‌گناه پسری کوچک رو به دست بگیره؟

جانگکوک افسونگر بود یا یک آلفا؟ عشق یا جنون؟ آتش وجودش یا آبی برای خاموش کردن شعله‌ی غم‌هایش؟
هر چه که هست، خوره‌ای بود برای قلب و روح خسته‌ی امگایِ غم دیده از روزگار...

پلک‌هایش رو آروم از هم فاصله داد و با عشق که لایه‌ی براق درون چشمش ثابتش میکرد به تیله‌های طلایی تنها هستی‌اش که برخلاف چند ثانیه پیش، خاموش و پر از تاریکی بود داد.
قلبش لرزید و خاطرات دردآور برایش تکرار شد.
چرا حس میکرد ماهیچه‌ی درون سینه‌اش خوابیده و دیگر نمیتپه؟

~آ... آلفا!
با غم لب زد و گلویش گرفت، بغضِ چندین ساله‌ای که درون وجودش بود به صداش حمله کرد و اجازه نداد بیشتر از این امگای بخت برگشته اعتراضی به سردیِ چشم‌های معشوقه‌اش کند.

دست‌های سرده پسرِ کوچک رو رها و با گرفتن نگاهش از نگاهِ لرزون و ترسیده‌ی روبه‌رویش، برگشت و راهی رو برای رفتن در پیش گرفت.

ترسیده پاهایش لرزید و دهن باز کرد تا صداش کنه ولی دریغ از درومدن کلمه‌ای برای اعتراض، با بغض دو دستش رو بر روی گلویش گذاشت و دهنش رو هماننده ماهی باز و بسته کرد.
قطره اشکی با لجبازی از گوشه‌ی چشم سمت راستش به پایین لغزید و پلک‌های ورم کرده‌اش رو بیشتر به نمایش گذاشت.

داشت تنهاش میگذاشت! ماننده همیشه...
قلبِ خاموشش یخ بست و به تار موهای زیبا وو قهوه‌ای رنگِ مرد که بر اثر بادی سرد، به تکاپو افتاده بودن نگاه کرد. چقدر دست کشیدن درونشان حس خوبی داشت! درست مثل شبی که اولین عشق‌بازیشان رو گذروندن، هنوز هم میخواست حسش کنه، همونقدر واقعی و نزدیک، همونقدر تلخ و شیرین...

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهWhere stories live. Discover now