بیمکث پلهها رو دوتا دوتا طی میکرد و این بین میتونست بخوبی صدایِ ضربان قلبش رو حس کنه.
وجودش قدرت درک و تجزیه تحلیلِ اتفاقی که افتاده بود رو نداشت، اشکهایِ گرمش صورتش رو برایِ اولین بار در طولِ عمرش خیس کرده بود ولی دیگه اشک نمیریخت؛ شاید چون با واقعیت روبهروی شده و باورش کرده کمی راحتتر بتونه اتفاقِ افتاده رو هضم کنه، اینکه ممکنه نیمی از دلیلِ امگا عذابی باشه که خوده آلفا بهش تحمیل کرده.
بیتوجه به صدا شدنش بعد از اینکه به طرفِ چندتا از خدمهها فریاد زد نامجون رو خبر کنن، سمتِ خروجی دوید.اگه برایِ امگا اتفاقی افتاده باشه چی؟ ارتفاعِ طبقهی بالا تا پایین خیلی زیاده و ممکنه...
امکان نداشت بزاره اینطور بیهیچ مقدمهای ترکش کنه، اون امگایِ ساکت و همیشه گریون چطور تونست بدونِ اجازهی جانگکوک خودش رو بکشه؟ اصلا مگه قرار نبود وارثش رو بدنیا بیاره؟ چطور به خود اجازه داد تمامِ نقشههای آلفا رو بهم بزنه؟خودش هم خوب میدونست اینها همه بهونهای هستن تا حسِ ریشه زده تویِ وجودش رو نادیده بگیره، حسی که ثابت میکرد برایِ اولین بار آلفا به امگاش اهمیت میده حتی اگه دوست داشتن نباشه ولی همین که از صدمه دیدنش غمگین شده کمی ترسناکه! اولین سدِ ارتباطِ احساسیش با تهیونگ شکل گرفته و میدونست اتفاقی که نباید میوفتاد براش افتاده! اهمیت دادن یعنی شکست و جانگکوک از همین میترسید. آلفا نمیخواست کسی یا چیزی بغیر از پیروزیش در قدرتِ، بیشتر براش مهم باشه. میدونست اشکهایی که میریزه _از سرِ دوست داشتن یا عاشقِ امگا شدن نیست_ و این قضیه ماننده سریالهایِ درامایی نبود که یهویی عاشقش شه ولی باز نمیشه اینکه چند دقیقه پیش اشک ریخت رو نادیده گرفت! نگران شد و بخشی از این نگرانی در رابطه با جنینیِ که آیندش رو میسازه، بخشِ دیگشم در رابطه با احساسِ آدم دوستیشه که بطرزِ عجیبی در رابطه با امگایِ حقیقیش فعال شده و اینکه دید جلویِ روش کسی که مدتِ طولانی باهاش زندگی کرده بخواد اینطور بیرحمانه خودکشی کنه، کمی عذابآور بود حتی اگه ازش تنفر داشته باشی باز بخشی از قلبت اجازه نمیداد چه در رابطه با دشمن چه دوستت بیخیال خیرهاش شی.
دید که چطور با پریدنِ تهیونگ قلبش یه ضربان رو رد کرد و میدید که چطور داره به طرفِ محلِ وقوعِ اتفاق میدویه.
افکارش براش مزخرف بودن چون محض رضایِ خدا جانگکوک دستش به خونِ خیلیها آغوشته شده و برایِ همینه که اهمیتش به مرگِ کسی اینطور براش ترسناکه، اهمیت پیدا کردنِ جونِ شخصی؛ اولین قدم در راهه، راه پیدا کردنِ جزئیات مهم و نامهمِ شخص به افکاراتِ حصار کشیدهاش....
علفهای هرز بلند رو به سختی کنار زد و بلاخره رسید.
با چشمهایِ گشاد شده و طلایی رنگ، گرگی ریز جسه که خزههایِ سفید رنگش در قرمزیِ خون رنگ عوض کردن رو نگاه و بدنش سست شد.
YOU ARE READING
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasyامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...