جلویِ امگا که هنوز از شوک در نیومده بود زانو زد و سرشونههاش رو برایِ کمک به بلند شدن، لمس کرد.
×الهه! حالت خوبه!؟
نگاهِ سردرگمش رو به نامجون داد و سعی کرد با کمکش بلند شه، هنوز هضمِ خشمی که از جانگکوک دیده براش سخت بود و این اتفاق استارتیِ برایِ تلاشِ بیشترِ ییفئی در رابطه با امگایِ ناقص.
دستِ بتا رو کنار زد و بعدِ بلند شدن از اتاق خارج شد.
نفسِ کلافهای کشید و به جایِ خالیِ هر دوتاشون خیره موند، جدیداً هر اتفاقی میوفتاد همه وصل میشدند به تهیونگ و نامجون نمیتونست این وقایاع رو قبول کنه.
وقتی صدایِ جیغ شنید، تا جایی که توانش بود به سمتِ اتاقِ جانگکوک دویده و با چیزی که دید لحظهای خون در رگهاش یخ بسته بود. جسمِ بیجونِ امگا رو به کمکِ یکی از آلفاهایِ خدمتکار به رویِ تخت منتقل کرده و بخاطرِ جایِ ضربهای که رویِ شکمش دید، روح از بدنش جدا شد.در لحظه مغزش مختل شده بود و تنها دستوری که از طرفش دریافت میکرد مطمئن شدن از سلامتش بود ولی در کمالِ ناباوری چیزی که فهمید شوکِ بیشتری بهش وارد کرد.
لبخنده نصفِ نیمهای زد و به سمتِ خروجی قدم برداشت، چیدنِ دسته گل از حیاط پشتی گزینهی مناسبی برایِ شاد کردنِ امگایِ غمگین بود و صد البته چیزی که بایدی میفهمید...
_________
اسپکی به رونِ لخت که جایِ زخمِ قدیمی از طرفِ خود بر روش خودنمایی میکرد زد و بیتوجه به نالههایِ کوتاه و کم جونِ رسیده به گوشش ضربه میزد.
لذتی که نصیبش میشد فراتحمله و حاضرِ برایِ رسیدن بهش، بیست و چهار ساعته این بدن رو به اصارتِ خود در بیاره.صورتش رو به گردنِ امگا نزدیک کرد و بویِ ضعیفِ ویستریا رو به درونِ ریههاش کشید، دندونهایِ نیشش بخاطرِ پوستِ سفید گردنِ امگا گز گز میکرد ولی کوک اونقدر خوددار بود که جلویِ گرگِ هولش رو بگیره.
نگاهِ اشکآلودی که سعی داشت باهاش چشم تو چشم نشه بیشتر عصبیش میکرد و نمیفهمید چرا بایدی از دزدینهایِ نگاه امگا اینطور ناراحت شه؛ دستش رو بالا آورد و دو طرفِ صورتِ آب رفتهی امگا رو چنگ زد که نالهاش بیشتر از قبل بلند شد و سعی داشت با تکون دادنِ سرش صورتش رو از چنگالهایِ تیزه آلفا نجات بده ولی زورش نمیرسید و آلفایِ بیرحم بهمراهِ حرکت دادنِ بدنش درونِ امگا، فقط درد کشیدنش رو نگاه میکرد و چشمهایِ قرمزش در چند سانتیِ صورتِ امگا کاری میکرد روح و وجوده تهیونگ برایِ دید زدنشون وسوسه شه ولی نه! نبایدی بیشتر از این خود رو درونِ عشقی که داشت غرق میکرد.
بسش بود اینهمه عاشقی کردن برایِ آلفایی که بیشتر از یه هرزه نمیدیدش، بس بود اینهمه درد کشیدنِ قلبی که بیشتر از دردِ جسمی عذابش میداد.
بس بود گریه برایِ طعمِ لبهایِ مردی که با بیطعمیش باز قلبش رو به تپش وا میداشت.
میخواست و دوست داشت احساساتِ شکوفا شده درونِ عمقِ وجودش نابود شه ولی نمیتونست و توانش رو نداشت، توانِ مقابله با قلب و روحش رو نداشت! چطور بایدی به خود میفهموند که این دوست داشتن تنها به خودش آسیب میرسونه؟ چرا نمیتونست به باورِ وجودش برسونه فقط و فقط داره پوچی رو دنبال میکنه؟
YOU ARE READING
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasyامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...