🌑PART<9>

2K 421 20
                                    

اشک‌هایی که با سرعت پهنایِ صورتش رو احاطه میکرد، با انگشت پاک و با لب‌های لرزون خیره به هیونگش موند.
نامجون که طاقتِ زجر و گریه‌ی بقیه رو چه از لحاظِ دکتر چه یک گرگینه نداشت، از رویِ صندلی بلند و مشغولِ جمع کردنِ وسایلش شد.
از کی تا حالا غم و ناراحتیِ بیماراش اینهمه آزارش میداد؟ قرار نبود که با دیدنِ معصومیتِ امگایی به این شکل درونش به هم بریزه البته چه کسی بعدِ دیدن و وقت گذروندنِ کمی با همچین امگایی وابستش نمیشد؟ بی‌شک کوک یا یک سادومازوخیسمِ روانی بود یا بی‌عقل!

وایت‌برد و ماژیکی که خدمتکارِ آلفا بهش هدیه داده بود رو از زیرِ بالشت به سختی در آورد و سعی کرد با دستخطِ افتضاحش کلمات رو پشتِ هم برایِ نوشتن بچینه.

"~نمیخوام بمیرم"

نامجون با خوندنِ کلمات بر رویِ تخته‌ای که طرفش گرفته شده بود، تلخندی زد و به چشمانِ روبه‌رویش که نورِ درونشون از بین رفته، نگاه کرد.
کیه که دوست داشته باشه بمیره ولی چشم‌هاش چیزِ دیگه‌ای میگفتن، انگار آئینه‌ای بود که رویش پرده کشیده و اجازه‌ی بازتابِ نور رو نمیده و این یعنی خیلی وقتِ خسته شده و خوابیدن رو به درد کشیدن ترجیح میده ولی چرا همچین چیزی نوشت؟

دوباره بر رویِ صندلی نشست و مچِ ضریفِ امگا رو در دست گرفت.

-تا حالا کتابِ "کتابخونه‌ی نیمه شب" رو خوندی؟

به منظله‌ی نه آرام سر تکون داد و نامجون باز هم لبخند زد.

-داستانش درباره‌ی دختریه که بخاطرِ مشکلاتِ زندگی بشدت افسرده میشه و در آخر تصمیم به خودکشی میگیره...

با رسیدن به این قسمت از جمله‌ی دکترش، لبخند بر لب آورد و حس کرد میتونه ذره‌ای احساساتِ دختر رو درک کنه همونطور که ممکن بود شخصیتِ داستان، تهیونگ رو بدرکه.

-... بعدِ مرگش روحش به کتابخونه‌ای مخصوصِ زندگی‌نامه‌ی خود منتقل و اونجا بهش فرصت داده میشه که حسرت‌هاش رو پیدا کنه و برایِ مدتِ کوتاهی هر دفعه به زندگی از زندگی‌نامه‌ی خود بره که یکی از اون حسرت‌ها رو نداشته باشه؛ حسرت‌هایی مثلِ قبول نکردنِ نامزدش یا خوب نگه‌داری نکردن از گربه‌اش، دنبال نکردنِ رشته‌ی شنایِ حرفه‌ای، محققِ یخ‌هایِ قطبی نشدن، نرسیدن به خوانندگیِ راک و...

به چهره‌ی مشتاقِ امگاه نگاه کرد ولی با اینکه برایِ شنیدنِ بقیه‌اش کنجکاو بود باز چشم‌هاش تاریکیِ مطلق رو حفظ کرده؛ درست مثلِ "نورا"<شخصیتِ داستان> که هر دفعه با امتحان کردنِ زندگی‌های مختلف هنوز مردن تا ابدیت رو خواستار بود.

-میدونی نورا فکر میکرد اگه درخواستِ نامزدش رو میپذیرفت و بعدِ ازدواج مِی‌خانه‌ای میزدن، تا ابد به خوبی و خوشحالی زندگی میکرد و این یکی از حسرت‌های بزرگش بود ولی وقتی برایِ چندین دقیقه واردِ همچین زندگی‌ای شد فهمید که نه! اونطور که میخواست پیش نمیرفت و از یه جایی به بعد همسرش باهاش سرد شده و مثلِ گذشته عشقی پایدار براشون نمونده ولی این چیزی نبود که نورا میخواست...

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهWhere stories live. Discover now