🌑PART<15>

1.8K 357 79
                                    

تقریبا یه ساعتی شده بود که تهیونگ با پلک‌های بسته بر رویِ تخت به آرومی دراز کشیده و نامجون با ریتمِ نفس‌هایِ نامنظمش میتونست بفهمه که بیداره.
دستش رو درونِ موهایِ مشکیش کشید و با انگشتِ شصت، گونه‌اش رو نوازش کرد.

×فکر کنم بهتر شده باشی

پلک‌های خسته‌اش از هم فاصله گرفتن و در جوابِ بتا لبخنده نیمه جونی زد.

پوستِ سفیدتر از برفش نمیتونست ثابت کنه که رنگ پریدست و دروغ میگه یا حالش بهتره.
بی‌شک نمیتونست بصورتِ مستقیم دردِ امگا رو بِکِشه تا بفهمه که چقدر عذاب داره ولی این یه حقیقتِ قاب شدست که امگا به اندازه سوختن بدنت بصورتِ زنده زنده در هر روز درد میکشه. نمیتونست کاره دیگه‌ای رو برایِ بهبود پیش ببره و با اینکه بایدی ماننده پزشک‌هایِ درست‌کار زمین و آسمون رو برایِ پیدا کردنِ راهه‌حلی در رابطه با درمونش زیر و روی میکرد، اینکه میدونست هیچ راهی، هیچ راهی وجود نداره به جز اینکه معجزه شه قلبش رو آزار میداد.

اون بچه حقش این نبود و چقدر روحش بدشانسِ که بینِ تیلیون‌ها جسم، وارده جسمی شده که از بدو تولدش، زجر کشیدنش ثابت شده بود.

به سختی و با کمکِ بتا نیم‌خیز شده و بر رویِ تخت نشست،
هنوز هم از جانگکوک میترسید و نمیدونست چه واکنشی با روبه‌روی شدن بایدی باهاش نشون بده.
ریه‌هاش کمی خس‌خس میکردن و پاهاش رو هنوز هم مثلِ روزِ به هوش اومدنش، نمیتونست تکون بده.
پهلوش تیر میکشید و حرکتِ مهره‌ی گردنش رو با تکون دادنِ سرش میتونست احساس کنه، برایِ همین از درد ناله‌ای بلند کرد و پشتِ سرش اشکی ناخواسته از گوشه‌ی چشم‌ِ پف کرده و قرمز شده‌اش به آرومی بر صورتش لیز خورد.

×شش... میخوام کمکت کنم باشه؟

سرش رو به معنیِ تایید تکون و صورتش بخاطره حرکتِ یهوییِ نامجون در هم شد.
دستش رو بر رویِ کمرِ تهیونگ قرار داد و یکباره به جلو هولش داد که صدایِ جیغِ بنفشِ امگا با به صدا در اومدنِ در یکی شد.

امگایِ خدمتکار به همراهِ چندین حوله‌ی تمیز، سراسیمه خود رو به تخت رسوند و با چشم‌هایِ نگران امگا رو نگاه کرد که سعی داشت کمرش رو به حالتِ ایستاده در بیاره ولی بتا این اجازه رو بهش نمیداد.

×یکم دیگه...

دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه و با فرو کردنِ دندون‌هاش به درونِ دستِ نامجون، تهِ مقاومتش رو نشون داد.
بتا هیسی از درد کشید و بعد آروم آروم امگا رو به حالتِ خوابیده بر رویِ تخت در آورد.

فشارش بر اثرِ دردِ قابلِ تحملی که کشیده بود، افتاده و با علامتِ نامجون به زور شکلاتِ ریزی رو به داخلِ دهنش فرو داد.

×تهیونگ، الان میخوام پاهات رو بررسی کنم باشه؟

نفهمید هیونگش چی گفت و پلک‌هاش بر رویِ هم افتادن ولی با تکون خوردن‌هایِ شدیدش از طرفِ دختره خدمتکار، کلافه چشم‌هاش رو باز و بعدِ ریزشِ اشک‌هاش هقی از سرِ کلافگی و درد زد.
نویا با ترحم و عذاب‌وجدان لوناش رو نگاه و حس کرد قلبش مچاله شده، اون داشت درد میکشید و هیچ‌ کاری از دستش بر نمیومد.

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهWhere stories live. Discover now