🌘PART<35>

1.4K 275 94
                                    

                                                     ۲۳آپریل[اواسطِ بهار]
April23[mid-spring]

سکوتِ خونه تنها با صدای گریه‌ی آرامِ امگای ترسیده که پشت درِ اتاقِ بسته خود رو حبس کرده بود شکسته میشد و شاید در کنارش صدای چکه کردنِ آبِ ضرفشویی که زیاد به بنظر نمیومد؛ باحالی که نوره تیزه آفتابِ بعد از ظهر با عبور از پنجره به تمامِ نقاطِ اتاق روشنی بخشیده بود، هوا زیادی سرد و تاریک بنظر میومد انگار که از طول و عرضِ دیواره‌های سفید و یا گاها کمی کثیف، شومی جاری میشد و این شومی طوری جوِ اطرافِ خونه رو در بر گرفته بود که انگار نفرینی باشه ابدی، نفرینی که میگفت امگای ماه باید تا ابد اشک بریزه و غم ببینه و هرجا پا بزاره، همراهش کشیده شه.

یک هفته از اون شب میگذشت، همون شبی که چند جمله از بی‌رحمانه‌ترین حرف‌ها رو شنید و فهمید دنیا همیشه جایی نگه داشته برای بیشتر بدبخت شدن و این بدبختی هیچ حد و مرزی نخواهد داشت ولی روح و روانِ فرده قربانی؟ شاید تهیونگ مقاوم‌تر بود، شاید هم هنوز وقتش نبود که در آخر با پُر شدگی از درد کشیدن جون بده!

گاهی اوقات وقت میبرد تا باورت رو با چیزی وفق بدی و تهیونگ گیج‌تر از هر زمانی خودخوری میکرد، نمیدونست بخاطرِ بدنیا اومدنش الهه رو سرزنش کنه یا بخاطرِ سرنوشتش؛ بخاطرِ داشتنِ جفتِ نامرد یا از دست دادنِ اولین توله‌اش یا شایدم بخاطرِ الان که توی دوراهی سختی قرارش داده بود، دوراهی‌ای که باید انتخاب میکرد نطفه‌ی درونش رو دوست داشته باشه یا نه، بخوادش یا نه.

دستش رو بالا آورد و دید انگشت‌هاش چطور لرزیدن، توانِ لمسِ شکمِ خود رو نداشت ولی انجامش داد و حسش کرد، چیزی که چندین هفته بود از دست داده رو حس کرد، حسی که بهش میگفت چیزی درونته که فقط برای تویه، برای خوده خودت، برای تو کیم تهیونگ.

ولی ترسید، ترسید و فشاره انگشت‌های به دوره پارچه‌ی تیشرتش بیشتر شد، وجودی درونش زندگی میکرد و تهیونگ اینجا نشسته بود، درست گوشه‌ای از دنیا که نمیدونست بایدی چیکار کنه، چطور ادامه بده و آخرش چه خواهد شد؟!

اون آمادگیش رو نداشت و وهم تمامِ وجودش رو از بی‌جونی پُر کرده بود، موجودی درونش بود و اینکه میدونست کنارشه میترسوندش، حتی حسِ اینکه میتونست زخمِ عمیقی که از رفتنِ توت‌فرنگیش خورده بود رو ببنده حالش رو بدتر میکرد!

این اتفاق وحشتناک ناگوار بود، نه برای کسی که از بیرون قضاوتش میکرد، بی‌شک جیمین یا مینا کسانی نبودن که بشه حسش رو باهاشون در میون گذاشت، تهیونگ خودش بود و گذشته‌اش، گذشته‌ای که تهیونگ بودنش رو تفسیر میکرد و یادآوری بود برای نرسیدن‌هاش و شکستش.

شانه‌هاش لرزید و بیشتر اشک ریخت، این احساس قرار نبود از سردرگمی نجاتش بده بلکه بیشتر و عمیق‌تر غرقش کرد، درونِ نادانسته‌ها فرویش برد و ابهاماتِ بیشتری به قسمتِ نگرانِ ذهنش اضافه کرد؛ تهیونگ گیج بود و غمگین، امگا شکسته بود و تحمل نداشت، اینکه وجودی ازش فریاد میزد باز اتفاق خواهد افتاد قلبش رو به تپش وا میداشت.

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهWhere stories live. Discover now