🌑PART<16>

1.5K 347 55
                                    

به درِ بسته خیره شد و دست بر رویِ قلبش قرار داد، خیلی تند میزد خیلی...
انگار میخواست قفسه‌ی سینه‌اش رو باز کنه و تا بی‌نهایت بدویه، به انعکاسِ خود در آئینه نگاه و لب به دندون گرفت.
چقدر ضعیف شده بود!! یعنی آلفاش امشب با دیدنِ بدنِ استخونیش و صورتِ آب رفته‌اش حالش بد میشه؟ اگه بالاجبار مجبور باشه رویِ صورتش دست بکشه و تحمل کنه چی؟

این‌ها چیزایی بودن که به ذهنِ امگا خطور کرد و باعث شد با نگرانی به میزِ گوشه‌ی اتاق نگاه کنه، فقط کافی بود بلند شه و خود رو به لوازش آرایشی که هیچ استفاده‌ی نداشته برسونه.
ولی پاهاش‌...
با عجز دست رویِ رونش گذاشت و کمی فشرد، اگه میتونست از تخت پایین بره بقیش رو یکاری میکرد.

ارتفاعِ کمِ تخت تا کفِ زمین رو از نگاه گذروند و نفسِ لرزونش رو بیرون داد، با نیم خیز شدن خود رو به لبه‌ی تخت رسوند و آبِ دهنش رو به سختی پایین داد.
یکم ترسناکه دردی که قراره بعدِ افتادن بهش وارد شه ولی مهم نبود تا وقتی قصد داشت به چشمِ آلفاش خوب بیاد.

همیشه یادشه وقتی پدرش به امارت بازمیگشت، لوکمی با هیجان مواده گوناگونی رو به صورتش میزد و لباسِ مرتب‌تری میپوشید و در عوض عویینگ القابِ خوبی ماننده: "خیلی خوشگلی""مثلِ الهه‌ها شدی""اینهمه دلبری نکن""تو بی‌نظیری عزیزم" و... بهش میداد؛ فکر کردن به اینکه جانگکوک بگه "زیبایی" باعثِ رنگ گرفتنِ گونه‌هاش میشد که هم‌زمان به صدایِ بدی بر رویِ زمین افتاد.

سعی کرد با فشردنِ پلک‌هاش مانعِ ریختنِ اشک از دردِ کمرش شه و با بررسی کردنِ مساحتِ کمی که براش خیلی زیاد میومد، آهه حسرت باری کشید.

با دست زانوهاش رو گرفت و کمی بالا آورد و دوباره نیم خیز شد، سعی کرد با کشیدنِ خود بر رویِ زمین به مقصد برسه.
با هر بار کشیدنِ بدنش درده بدی رو در ناحیه‌ی کشاله و کمرش حس میکرد ولی باز ادامه داد، دست‌هاش خسته و سرش گیج میرفت ولی با یاده هدفی که داشت بلاخره رسید.

نفسِ لرزونی کشید و با نشستن، دستش رو تا حده امکان بالا برد تا به سطحِ میز برسه.
کورکورانه دست میکشید و بالاخره با برخورده سر انگشت‌هاش به جسمِ کوچکی با خوشحالی بینِ دو انگشت گرفت و پایین آورد.
رژِ کوچیک با طرحِ گلِ رز؛ دو دل نگاهش کرد و سعی داشت با بی‌آئینه‌ای کارش رو درست انجام بده.
با وسواس کمی بر رویِ لب‌هایآ درشت و خشک شده‌اش کشید و دوباره سرِ جایِ اول برش گردوند.
دست بالا برد و اولین چیزی که لمس کرد رو پایین اورد.
نمیدونست کاربردش چیه ولی با باز کردنش و پریدنِ مایع‌ لزجِ سفید رنگ، بزرگ‌ترین لبخندش رو زد. سعی داشت صورتش رو باهاش گریم کنه بی‌خبر از اینکه فقط مرطوب کننده بود نه کرمی که بشه گودی‌هایِ صورتش رو بپوشونه.

با هیجان و سختی برگشت و هرطور که بود خود رو به بالایِ تخت رسوند و حتی یادش نبود دوباره به آئینه برایِ چک کردن نگاه کنه.
تنش حسابی عرق کرده و این چیزی نبود که مزاجِ امگا خوش بیاد، پنجره‌ی اتاق باز بود و باده سردی به داخل میومد.

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهWhere stories live. Discover now